گفتگویی صریح دربارهی ازدواج دختران ما با پسرانی که از خارج میآیند و متقاضی ازدواج هستند:
هر دو مقابل من نشستهاند و دربارهی زندگی زناشویی با هم گفتگو میکنند. پسر از خارج آمده و دختر بزرگشدهی وطن است. میخواهند بدانند که چرا رابطه و پیوندی را که برای بنیان نهادن زندگی زناشویی آغاز کردهاند، به بنبست رسیده است. من هم سراپا گوش هستم.
دختر میگوید: «حدود یک ماه است که او از خارج آمده است. همدیگر را دیدهایم. پیش از این نیز با هم گفتگوی تلفنی داشتهایم. در هر زمینهای به تفاهم رسیدهایم. من نه مهر میخواهم و نه هیچ چیز دیگر. حاضرم در یک دفترخانه به عقد دائم او درآیم و زندگی شیرین زناشویی را شروع کنیم. مشکلی نمیبینم. ولی نوعی تردید در ذهن او وجود دارد، نوعی ترس یا واهمه. گویی از زندگی مشترک میترسد. آدم شرافتمندی است که همهی اینها را به من میگوید. خیلی دوست داشتم این معضل پیش شما مطرح بشود تا بفهمم موضوع چیست. در این تصمیمگیری حسابی کلافه شدهام.»
پسر آرام و متین نشسته و به حرفهای دختر گوش میدهد. انگیزهای برای پاسخ در او نمیبینم، انگیزهای که او را به گفتن تحریک کند.
چندین هفته وقت صرف کردم ورقهها و پروندههای قدیمی خانوادگی را که در طول 20 سال زندگی من و ارنی روی هم تلنبار شده بود، زیرورو کنم. پس از بالا و پایین کردنهای بسیار، همه را دستهبندی کردم و در پروندههایی با رمزبندی رنگی در زیر عناوین تجارت، پزشکی، بیمه، شخصی و غیره جا دادم. نتیجه سه تا کشو پر از فایل در یک قفسهی پروندهی نو بود. کار طولانی و طاقتفرسایی بود.
گهگاه ارنی را در جریان پیشرفت کارها قرار میدادم. بالاخره پس از چند هفته کار مداوم، از این که آن را به آخر رساندم، خوشحال شدم. گفتم: «ارنی، من پروندهها را تمام کردم. واقعاً چه کار وحشتناکی بود.» کشوها را بیرون کشیدم و به او نشان دادم چه کار کرده بودم. او گفت: «وای. واقعاً که تحت تأثیر قرار گرفتم.» به یاد نداشتم تا به حال اینطوری از من قدردانی کند. با لبخندی حاکی از رضایت گفتم: «راستی؟» او با صدای عجیبی جواب داد: «ماندم چه طور آن اسامی را روی آن همه برچسبهای کوچولو موچولو جا دادی.» گفتم: «آه، ارنی، خوب من آنها را تایپ کردم. اما قسمت مشکل کار این نبود.» خیلی جدی به من نگاه کرد و گفت: «اما من فکر میکنم بود.»
غصّهام گرفت و کلی مأیوس شدم. مانده بودم چرا آن قدر برایم مشکل بود با او حرف بزنم. چرا نتوانستم به او حالی کنم چه کار مهمی انجام داده بودم. میدانستم که او قبلاً اسامی را روی برچسبها تایپ کرده بود. اصلاً نمیتوانستم سر دربیاورم چرا فکر میکرد این کار از هفتهها مرتب کردن و دستهبندی کردن پروندهها سخت تر بود؛ به خصوص که بسیاری از اسامی به اختصار هم نوشته شده بودند. حس کردم نمیتوانستم به او بفهمانم واقعاً چه احساسی داشتم.
این گونه آزار کلامی همسر را آمادهی دریافت زجر بیشتری کرد. این انتظار که شوهرش از کاری که انجام داده خوشحال میشود و آن را مورد تأیید قرار میدهد، باعث شد زن نسبت به بیاهمیت بودن آن، آسیب پذیری زیادی پیدا کند. ابتدا شوهر آزارگر گفت که بسیار تحت تأثیر قرار گرفته است و بعد روی پیش پا افتادهترین بخش کار نظر داد تا مجبور نشود زیر بار قدردانی از آن همه تلاش و ثمرهی کار برود.
«لی» حکایت خود را از بیاهمیت جلوه دادن کارش این طور شرح داد:
یک روز موفق شدم در تابلوی نقاشیام آن ترکیبی را که دلم میخواست، دربیاورم. آن روز عصر با هیجان به لیوک گفتم که بالاخره نقاشی را آن طور که میخواستم، از کار درآوردم. او با صدایی کاملاً طعنهآمیز گفت: «خب، چه قدر خوبه آدم روزها هم کاری انجام بدهد.» حسابی وا رفتم. هیچ وقت نتوانستم به او حالی کنم کارم چه قدر برایم اهمیت دارد و آن را صرفاً برای گذراندن ساعت روز انجام نمیدهم.
بیارزش کردن، مایهی سردرگمی زن است، زیرا اگر آن را واقعاً تشخیص ندهد، باورش میشود که به نحوی قادر نبوده است به شوهرش توضیح دهد بعضی چیزها چه قدر برایش اهمیت دارند. شوهر آزارگر با سبک کردن ارزش کار همسرش، ممکن است خود را یک پله بالاتر احساس کند، اما همسرش در مارپیچ عاطفی بیسروتهی سرگردان میماند.
پاسخ به «بیارزش کردن»
بیارزش کردن، رفتاری آزاردهنده است که کارها، کوششها، علاقهها و مسائل مورد توجه شما را سبک میشمارد. در واقع رفتاری است بسیار مخفی و زیرزیرکی که اغلب هم با معصومیتی ساختگی همراه میباشد. فرد آزارگر مرزهای شما را نادیده انگاشته، با گفتن این جمله که «آن چه برای تو مهم است، یک ذره اهمیت ندارد» یا «چیزی که برای تو باارزش است، پشیزی ارزش ندارد» روحتان را مورد تهاجم قرار میدهد. او درصدد رقیق جلوه دادن مفهوم و ارزش در زندگی شماست.
وقتی با بیارزش کردن احساسات و ارزشهای خود مواجه شدید، با کمک یکی از این عبارات به آن پاسخ دهید:
ـ وقتی این حرفها را از تو میشنوم، هیچ احساس دلگرمی نمیکنم.
ـ ترجیح میدادم چنین حرفهایی را از تو نمیشنیدم.
ـ هر چه میخواستم بشنوم، شنیدم.