آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

عشق، رقص زندگی

اندوه زیبایی خاص خود را دارد, آن را جشن بگیرید
در اندوه غرق نشوید، بلکه نظاره‌گر آن باشید و از آن لذت ببرید، زیرا اندوه زیبایی‌های خاص خود را دارد.
ما معمولاً آن قدر در اندوه غرق می‌شویم که فرصت نظاره‌ کردن آن را از دست می‌دهیم و به زیبایی‌های لحظه‌های غم و اندوه پی نمی‌بریم. هنگامی که آدم شاد است، هیچ‌گاه مثل زمانی که غمگین است، عمیق نیست. اندوه عمق دارد، در حالی که شادی سطحی است. بد نیست کمی به آدم‌های به ظاهر شاد اطرافمان نگاه کنیم؛ همیشه لبخند به لب دارند و دارند از خوشحالی بال در می‌آورند. با کمی دقت در خواهیم یافت که بسیاری از آنها سطحی و کم‌مایه هستند. و هیچ عمقی ندارند. شادی مانند موج دریاست که بر روی سطح آب روان است. در حالی که اندوه، چون اقیانوس عمیق است.
به درون این عمق گام بردارید و نظاره‌گر آن باشید. شادی, شلوغ و پرسروصدا است، ولی غم سکوت خاصی دارد. شادی مانند روز است و اندوه مانند شب. شادی چون نور است و اندوه چون تاریکی. نور می‌آید و می‌رود, ولی تاریکی می‌ماند؛ تاریکی ابدی است. روشنایی گاهی اتفاق می‌افتد ولی تاریکی همیشه هست.

شاید عجیب به نظر می‌رسد ولی اگر به وادی اندوه قدم بگذارید، همه‌ی این چیزها را احساس خواهید کرد. ناگهان درمی‌یابید که اندوه همچون شیئی است که می‌توان شاهد و نظاره‌گرش بود، پس از درک چنین بینشی احساس شادی می‌کنید. چه اندوه زیبایی! ارمغان تاریکی، گلی است که از عمق لایتناهی سر بر می‌آورد؛ بستری است خاموش و آکنده از سکوتی موسیقیایی؛ در این بستر از سروصدا خبری نیست، هیچ مزاحمتی وجود ندارد. آدم می‌تواند در عمق بی‌انتهای آن فرو رود و سپس دوباره و کاملاً شاداب سربرآورد؛ مثل خوابی کامل و نیروبخش.
البته این به نگرش انسان بستگی دارد. هنگامی که غمگین می‌شویم، فکر می‌کنیم اتفاق بدی برایمان رخ داده است ولی این چیزی نیست جز برداشت شخصی ما از اندوه. پس سعی می‌کنیم که از آن بگریزیم. هیچ‌گاه با اندوه‌مان مراقبه نمی‌کنیم، بلکه ترجیح می‌دهیم به ملاقات کسی یا به رستوران برویم, تلویزیون تماشا کنیم و روزنامه بخوانیم، یا هزار کار که بشود از طریق آن اندوه را فراموش کرد را انجام دهیم. در حالی که این نگرش غلط است. به همه آموخته‌اند که اندوه چیز بدی است، در صورتی که هیچ بدی در اندوه وجود ندارد. این ما هستیم که باید بفهمیم اندوه هم یکی از قطب‌های زندگی است.
شادی یکی از قطب‌های زندگی است و اندوه قطب دیگر، لذت یک قطب است و رنج قطب دیگر، زندگی به هر دوی این قطب‌ها نیاز دارد. زندگی‌‌ای که تنها لذت در آن جای داشته باشد, ظاهراً گسترده و خوب است ولی عمق ندارد. از طرف دیگر زندگی آکنده از اندوه نیز فقط عمق دارد، ولی گسترده نیست. در حالی که زندگی پدیده‌‌‌ای چند بعدی است؛ و همزمان در دو بعد سطح و عمق گسترش می‌یابد. به مجسمه‌ی بودا یا چشمان اشو نگاه کنید تا هر دو حالت غم و شادی را در آن حس کنید. حالت شادی و آرامش و در عین حال اندوه! این چنین، شما شادی‌ای را تجربه خواهید کرد که به سبب حضور اندوه، عمق و معنای بیش‌تری پیدا کرده است.
معمولاً واژه‌ی «غمگین» یا «اندوهناک» تداعی غلطی در ذهن ایجاد می‌کند, انگار که اتفاق بدی رخ داده است؛ ولی خوبی یا بدی غم و اندوه تنها به برداشت شخصی خود آدم بستگی دارد.
زندگی، در کل، پدیده‌ای مطلوب و خوشایند است. هنگامی که زندگی را در کلیت خویش درک کنید، موقعی است که می‌توانید جشن بگیرید. جشن گرفتن مشروط به حالت خاص نیست, مثلاً نمی‌توان گفت که «اگر خوشحال باشم جشن می‌گیرم» یا «اگر غمگین باشم جشن نمی‌‌گیرم.» جشن گرفتن باید بی‌‌قید و شرط باشد. من زندگی را جشن می‌گیرم؛ حتی اگر با خود غم و اندوه بیاورد، باز هم جشن می‌گیرم. اگر شادی هم آورد که چه بهتر باز هم جشن می‌گیرم. جشن گرفتن در حقیقت نوعی نگرش مثبت نسبت به زندگی است که توجهی به آنچه زندگی به ارمغان می‌آورد، ندارد.
مشکلی که ممکن است در اینجا پیش بیاید, معنایی است که واژه‌ی «جشن» در ذهن شما ایجاد می‌کند. معمولاً از کلمه‌ی جشن چنین برداشت می‌شود که آدم باید شاد باشد. حتماً از خود می‌پرسید آدم چه طور می‌تواند وقتی که غمگین است جشن بگیرد؟ ولی واقعیت این است که برای جشن گرفتن حتماً نباید خوشحال باشید. جشن گرفتن یعنی شکرگزاری بابت هر آنچه که زندگی و خداوند، به شما هدیه می‌دهند. جشن گرفتن یعنی حق‌شناسی، یعنی سپاسگزاری.
عارفی فقیر و گرسنه، از همه جا رانده و خسته از سفر, شب هنگام به دهکده‌‌ای رسید ولی مردم دهکده که آدم‌های بسیار متعصبی بودند، او را نپذیرفتند و سرپناهی به او ندادند.
آن شب هوا سرد بود و عارف گرسنه و خسته. لباس کافی هم به تن نداشت, از این رو از سرما می‌لرزید. او بیرون دهکده، زیردرختی نشست. شاگردان و مریدانش نیز با حالتی غمگین, افسرده و بعضی حتی خشمگین در اطراف او نشستند.
در این هنگام صوفی به دعا کردن پرداخت و خطاب به خداوند گفت: «تو عالی هستی! تو همیشه هر آنچه که احتیاج دارم به من اعطا می‌کنی.»
این دیگر غیر‌قابل‌تحمل بود. یکی از مریدان گفت: «صبر کنید, دیگر دارید زیاده‌روی می‌کنید، به خصوص در چنین شبی. این حرف‌های شما کذب است. ما گرسنه و خسته هستیم، لباس کافی نداریم و شب سرد هم دارد فرا می‌رسد. حیوانات درنده این اطراف پرسه می‌زنند. ما را از دهکده بیرون رانده‌اند. سرپناهی هم نداریم. پس برای چه خدا را شکر‌گزاری می‌کنید؟ منظورتان از اینکه  می‌گویید تو همیشه هر آنچه که احتیاج دارم به من اعطا می‌کنی چیست؟»
عارف گفت: «منظورم دقیقاً همین است. باز هم تکرار می‌کنم. خداوند هر آنچه که احتیاج دارم به من اعطا می‌کند. من امشب به فقر احتیاج دارم, محتاجم که رانده شوم. امشب احتیاج دارم که گرسنه باشم. در خطر باشم. در غیر این صورت، خداوند امشب این چیزها را به من نمی‌داد. حتماً نیازی وجود داشته است. من محتاجم و باید شکرگزار باشم. او همیشه مراقب نیازهای من است. او عالی است!»
این همان نگرش مثبتی است که ربطی به وضعیت موجود ندارد.
فقط در این شرایط است که می‌توان هر رخدادی را جشن گرفت. اگر غمگین هستید، اندوه خود را جشن بگیرید. یک بار سعی کنید. غمگین هستید؟ پس برقصید, چرا که اندوه بسیار زیباست برقصید و لذت ببرید، تا آنجا که ناگهان احساس می‌کنید اندوه‌تان به تدریج در حال ناپدید ‌شدن است. همین‌ طور که گام به گام پیش می‌روید، اندوه فراموش می‌شود و جشن باقی می‌ماند. شما در واقع انرژی موجود در اندوه را دگرگون و تبدیل به شادی کرده‌اید. این کار یعنی کیمیاگری؛ تبدیل فلزی پست به فلزی برتر همچون طلا.
اندوه، خشم، حسادت، فلزهایی هستند که می‌توانند به طلا تبدیل شوند، زیرا ذات و جز تشکیل‌دهنده‌ی آنها تفاوتی با طلا ندارد، در واقع تفاوتی بین طلا و آهن این است. مواد تشکیل‌دهنده‌ی آنها که همان الکترون‌ها هستند کاملاً یکسان‌اند. آیا تا به حال به این موضوع فکر کرده‌اید که یک تکه زغال و گران‌قیمت‌ترین الماس دنیا، هر دو از یک جنس هستند؟ آنها فرقی با هم ندارند. در واقع زغال سنگی که طی میلیون‌ها سال در دل زمین تحت فشار قرار گیرد، به الماس تبدیل می‌شود. تنها تفاوت بین آنها در فشار وارده به آنها بوده است، در حالی که هر دو از جنس کربن هستند.
پس عنصر پست می‌تواند به عنصر برتر تبدیل شود. عنصر پست هیچ‌چیز کم ندارد. تنها باید ترتیب و آرایش اجزای آن را تغییر داد. کیمیاگری هم یعنی همین! وقتی که غمگین هستید, جشن بگیرید و به اندوه خود آرایشی تازه ببخشید. با این کار، چیزی به اندوه اضافه می‌کنید که آن را دگرگون می‌کند. خشمگین هستید؟ بدن خود را به حرکت بیندازید. حرکاتتان در ابتدا حاکی از خشم و غیظ و خشونت خواهد بود، ولی به تدریج این حرکات نرم‌تر و نرم‌تر خواهند شد و ناگهان متوجه می‌شوید که عصبانیت را به فراموشی سپرده‌‌اید و انرژی موجود در خشم را به سماع تبدیل کرده‌اید.
چرا هنگامی که غمگین هستید, آواز نخوانید؟ آوازتان در ابتدا غمناک خواهد بود، ولی هیچ اشکالی ندارد. آیا تا به حال به صدای فاخته‌ای که جفت یا معشوق خویش را می‌طلبد گوش سپرده‌اید؟ آواز فاخته در ابتدا بار غم دارد, ولی به تدریج آکنده از شادی می‌شود, زیرا جفتش به ندای او پاسخ می‌‌دهد. زمانی که معشوق پاسخ دهد, همه چیز تغییر می‌کند.
اگر غمگین هستید، شروع کنید به آواز خواندن، دعا کردن, رقصیدن؛ هر کاری که می‌توانید بکنید تا به تدریج عنصر پست به عنصر برتر، تبدیل ‌شود. هنگامی که کلید رمز این کار را کشف کنید، زندگی‌تان به کلی دگرگون خواهد شد و هیچ‌گاه مانند گذشته نخواهد بود، چرا که با این کلید می‌توانید هر دری را بگشایید. و شاه کلید شما چیزی جز «جشن» نیست.
روایتی از سه عارف چینی هست که هیچ کس اسم‌شان را نمی‌داند. آنها فقط به «سه قدیس خندان» معروف‌اند، برای اینکه هرگز کاری جز خندیدن انجام نمی‌دادند. آنها فقط می‌خندیدند… خندان از شهری به شهر دیگر می‌رفتند… در بازار شهر می‌ایستادند و قهقهه سر می‌دادند, طوری که همه‌ی مردمی که در بازار حضور داشتند، از فروشندگان و مغازه‌داران گرفته تا خریداران، کار خود را رها می‌کردند و دور آنها جمع می‌شدند. این سه نفر واقعاً زیبا بودند؛ طوری می‌خندیدند که شکم‌های‌شان بالا و پایین می‌رفت.
آن وقت، این حالت به دیگران هم سرایت می‌کرد و دیگران هم شروع به خندیدن می‌کردند. کل بازار می‌خندید. آنها کیفیت بازار را تغییر داده بودند. اگر کسی می‌گفت: «چیزی به ما بگویید» آنها جواب می‌دادند: «ما چیزی برای گفتن نداریم. ما فقط می‌خندیم و کیفیت مسائل را تغییر می‌دهیم.» بازاری که تا دقایقی قبل از این, مکانی زشت بود و مردم حاضر در آن فقط به پول فکر می‌کردند و برای آن حرص می‌زدند، ناگهان با خنده‌های سه عارف مجنون کاملاً متحول می‌شد.
حالا دیگر هیچ کس در فکر خرید و فروش نبود, دیگر هیچ‌کس حرص نمی‌زد، طمع از ذهن مردم رخت بر بسته بود. آنها می‌خندیدند و اطراف این سه مجنون پایکوبی می‌کردند. برای چند لحظه، درهای دنیایی نو به روی آنها گشوده می‌شد.
این سه عارف همه جای چین را زیر پا گذاشتند، از شهری به شهری، از دهکده‌‌ای به دهکده‌ای، فقط برای اینکه به مردم کمک کنند تا بخندند. مردم غمگین، مردم خشمگین، مردم طمعکار، مردم حسود، همه همراه با آن سه مجنون می‌خندیدند و بسیاری از آنها کلید رمز دگرگونی را کشف می‌کردند.
تا اینکه در دهکده‌ای یکی از آن سه نفر مرد. مردم دهکده جمع شدند و گفتند: «خب، کارشان مشکل شد. ببینیم حالا که دوستشان مرده، چه‌طور می‌خندند؟ الآن دیگر باید اشک بریزند.» ولی وقتی به سراغ آن دو نفر رفتند، دیدند که آن دو نفر در حال خنده و پایکوبی و جشن گرفتن مرگ دوست‌شان هستند. مردم دهکده گفتند: «این دیگر زیاده‌روی است. این کار به دور از اخلاق است. رقصیدن و خندیدن هنگام مرگ کسی قبیح است.»
آن دو گفتند: «ولی شما که نمی‌دانید چه اتفاقی افتاده است. ما سه نفر همیشه از خودمان می‌پرسیدیم که کدام‌ یک از ما اول می‌میرد. حالا این مرد برنده شد و ما شکست خوردیم. ما در تمام طول زندگی‌مان همراه با او می‌خندیدیم، آیا اکنون با چیزی غیر از این, می‌توانیم به او بدرود بگوییم؟ ما باید بخندیم، باید خوش باشیم، باید جشن بگیریم. این تنها وداع درخور مردی است که تمام زندگی‌اش را با خنده گذرانده است. اگر ما نخندیم, او به ما خواهد خندید و به خود خواهد گفت: «‌‌ای احمق‌ها! بالاخره در تله افتادید.» برای ما، او نمرده است. مگر خنده می‌میرد؟ مگر زندگی می‌میرد؟»
خنده ابدی است, زندگی لایتناهی است, جشن و شادی همیشگی است. هنرپیشه‌ها عوض می‌شوند ولی نمایش ادامه دارد. موج‌ها فرو می‌ریزند ولی اقیانوس پابرجاست. تو می‌خندی و دگرگون می‌شوی, پس از تو دیگری و دیگران می‌خندد و خنده همچنان پابرجاست. تو جشن می‌گیری, دیگری جشن می‌گیرد؛ جشن همیشه پابرجاست. هستی مداوم و پیوسته است, لحظه‌‌ای خلأ و وقفه در آن به وجود نمی‌آید. ولی مردم دهکده این موضوع را درک نمی‌کردند و نمی‌توانستند در آن روز در خنده‌ی آن دو شرکت جویند.
بدن متوفی باید سوزانده ‌شود. مردم دهکده گفتند: «همان‌طور که سنت مقرر کرده است, باید ابتدا او را غسل دهیم.»
ولی آن دو نفر گفتند: «نه, دوستمان وصیت کرده که نه مراسمی برایش برگزار کنیم, نه لباسش را عوض کنیم و نه او را غسل بدهیم, بلکه او را همین‌طور که هست در تل هیزم قرار دهیم. ما هم باید به وصیت او عمل کنیم.»
این کار را کردند و ناگهان اتفاق عجیبی رخ داد. وقتی جسد را در آتش قرار دادند, آخرین حقه‌ی آن پیرمرد متوفی برملا شد. او در زیر لباسش مقدار زیادی ترقه و فشفشه پنهان کرده بود و آن چنان آتش‌بازی به راه افتاد که بیا و ببین.
آنگاه همه‌ی مردم دهکده خنده سر دادند. دو مرد مجنون می‌رقصیدند و مردم دهکده هم به دنبال آنها. مرگی رخ نداده بود, بلکه زندگی جدیدی آغاز شده بود.
هیچ مرگی در حقیقت «مرگ» نیست؛ مرگ فقط دری جدید می‌گشاید؛ پس مرگ یک شروع است. زندگی پایان‌ناپذیر است, همیشه شروعی جدید وجود دارد و از مرگ هم زندگی برمی‌خیزد.
اگر اندوه خود را به جشن تبدیل کنید, آنگاه می‌توانید از مرگ خود نیز حیاتی دوباره بیافرینید. پس تا وقت هست, این هنر را فرابگیرید و نگذارید پیش از آنکه هنر تبدیل عنصر پست به عنصر برتر را فرا گرفته باشید, مرگ شما را برباید. اگر بتوانید بی‌قید و شرط جشن بگیرید و پایکوبی کنید, هنگامی که مرگ به سراغ‌تان بیاید نیز می‌توانید بخندید, جشن بگیرید و دنیا را با شادی ترک کنید. هنگامی که با جشن و شادی بمیرید, مرگ نمی‌تواند شما را بکشد, بر عکس, این شما هستید که مرگ را کشته‌‌اید. این کار را شروع کنید, دست کم امتحانش کنید. چیزی برای باختن وجود ندارد. ولی بعضی از مردم با اینکه می‌دانند چیزی برای از دست دادن وجود ندارد, حتی زحمت امتحان کردن را هم به خود نمی‌دهند. خوب فکر کنید, واقعاً چه چیزی برای از دست دادن وجود دارد؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد