آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

این حس انتقامجویی در انسان چیست ؟

این حس انتقامجویی در انسان چیست ؟
آدم حسود وقتی خیر و نعمتی را در دیگران می‏بیند ، همه آرزویش این است‏ که از او سلب نعمت شود ، درباره خودش فکر نمی‏کند . انسان سالم ، " غبطه " دارد نه " حسد " . او همیشه درباره خودش فکر می‏کند که جلو بیفتد . اگر یک انسان همیشه در فکر این باشد که خودش جلو بیفتد ، سالم‏ است ، این ، دلیل بر عیب نیست ، اما اگر کسی همیشه در این اندیشه است‏ که دیگری عقب بیفتد بیمار است ، مریض است . حتی شما می‏بینید که گاهی آدمهای حسود به مرحله‏ای‏ می‏رسند که حاضرند به خودشان صد درجه صدمه بزنند ، بلکه به دیگری پنجاه‏ درجه صدمه وارد شود .
نمونه‏ای از بیماری حسد

داستان خیلی معروفی در کتب تاریخ نقل می‏کنند : در زمان یکی از خلفا ،مرد ثروتمندی غلامی خرید . از روز اولی که او را خرید ، مانند یک غلام با او رفتار نمی‏کرد ، بلکه مانند یک آقا با او رفتار می‏کرد . بهترین غذاها را به او می‏داد ، بهترین لباسها را برایش می‏خرید ، وسائل وسایش او را فراهم می‏کرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار می‏کرد ، گوئی پرواری‏ برای خودش آورده است . غلام می‏دید که اربابش همیشه در فکر است ، همیشه‏ ناراحت است .



بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد کند و سرمایه زیادی هم‏ به او بدهد . یک شب درد دل خود را با غلام در میان گذاشت و گفت : من‏ حاضرم تو را آزاد کنم و این مقدار پول هم بدهم ، ولی می‏دانی برای چه‏ اینهمه خدمت به تو کردم ؟ فقط برای یک تقاضا ، اگر تو این تقاضا را انجام دهی هر چه که به تو دادم حلال و نوش جانت باشد ، و بیش از این هم‏ به تو می‏دهم ولی اگر این کار را انجام ندهی من از تو راضی نیستم .

غلام‏ گفت : هر چه تو بگوئی اطاعت می‏کنم ، تو ولی نعمت من هستی و به من‏ حیات دادی . گفت : نه ، باید قول قطعی بدهی ، می‏ترسم اگر پیشنهاد کنم ،قبول نکنی . گفت : هر چه می‏خواهی پیشنهاد کنی بگو ، تا من بگویم " بله‏
" . وقتی کاملا قول گرفت ، گفت : پیشنهاد من این است که در یک موقع و جای خاصی که من دستور می‏دهم ، سر مرا از بیخ ببری . گفت : آخر چنین چیزی نمی‏شود . گفت : خیر ، من از تو قول گرفتم و باید این کار را انجام دهی .

نیمه شب غلام را بیدار کرد ، کارد تیزی به او داد ، و با هم به پشت بام یکی از همسایه‏ها رفتند . در آنجا خوابید و کیسه پول را به‏ غلام داد و گفت : همینجا سر من را ببر و هر جا که دلت می‏خواهد برو . غلام‏ گفت : برای چه ؟ گفت : برای اینکه من این همسایه را نمی‏توانم ببینم .

مردن برای من از زندگی بهتر است . ما رقیب یکدیگر بودیم و او از من‏ پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است . من دارم در آتش حسد می‏سوزم ، می‏خواهم قتلی به پای او بیفتد و او را زندانی کنند . اگر چنین چیزی شود ، من راحت شده‏ام . راحتی من فقط برای این است که می‏دانم اگر اینجا کشته‏ شوم ، فردا می‏گویند جنازه‏اش در پشت بام رقیبش پیدا شده ، پس حتما رقیبش او را کشته است ، بعد رقیب مرا زندانی و سپس اعدام می‏کنند و مقصود من حاصل می‏شود !

غلام گفت : حال که تو چنین آدم احمقی هستی ، چرا من این کار را نکنم ؟ تو برای همان کشته شدن خوب هستی . سر او را برید ، کیسه پول را هم برداشت و رفت . خبر در همه جا پیچید . آن مرد همسایه را به زندان بردند ، ولی همه می‏گفتند اگر او قاتل باشد ، روی پشت بام خانه‏ خودش که این کار را نمی‏کند ، پس قضیه چیست ؟ معمائی شده بود . وجدان‏ غلام او را راحت نگذاشت ، پیش حکومت وقت رفت و حقیقت را اینطور گفت : من به تقاضای خودش او را کشتم . او آنچنان در حسد می‏سوخت که‏ مرگ را بر زندگی ترجیح می‏داد . وقتی مشخص شد قضیه از این قرار است ، هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد کردند .می‏شود .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد