باران اگر ببارد، من طبق معمول دستهایم را حلقه خواهم کرد به دور گردنت و سرت را روی سینهام خواهم گذاشت، بعدش سرم را قایمکی جوری قرار خواهم داد که روی سرت را بپوشاند که مبادا باران رنگ مشکی موهایت را ببرد، مبادا قهوهای چشمانت را برباید؛ و تو مثل همیشه میپرسی: چرا باران به همه جایم میخورد ولی به سرم نه؟ و من که میدانم تو عاشق بارانی – از خیلی وقت پیش تو عاشقاش بودی- برای آنکه دعوایم نکنی به خاطر سایهبانی که برایت ساختهام میگویم: سر من یک کمی نافرم است و جلوی باران را گرفته. تو بلند میشوی و میگویی: مردهشور سر نافرمات را ببرد و مردهشور خودت را با این سرت. قهر میکنی و میروی. من اما، از پی تو دوان نمیدوم، صبر میکنم تا باران بعدی، تا تو باز بیایی و قصه را از نو آغازش کنیم. تو میآیی، مطمئنم که میآیی؛ به خاطر من نه، به خاطر عشقت. باران. چه مضحک است زندگی ما و عشق انسانی تو به چند قطره باران.