آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

در انتظار اتوبوس

اولین ملاقات٬ ایستگاه اتوبوس بود. ساعت هشت صبح. من و اون تنها. نشسته بود روی نیمکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون. سیر نگاش کردم. هیچ توجهی به دور و برش نداشت. ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود. یه نقاشی منحصر به فرد. غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود. اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد. دیگه عادت کرده بودم. دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود. نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.

شاید یه جور ترس از دست دادنش بود.
شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم.
من به همین تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال 
لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نیمکت برای من پر بود از آرامش … آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه نیاز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم.
دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود.
مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود.
دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سیگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن.
یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم.
شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید … نمی دونم.
اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقیقه مونده به ساعت هشت دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به 
جا گذاشت.
من … درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با 
چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای همیشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی … بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساس دلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ایستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقیق که نگاه کردم دیدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دویده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست.
- شما هم دیر رسیدید؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم.
- مثه اینکه باید 
پیاده بریم.
و پیاده رفتیم …
و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم 
پیاده رفتن اینقدر خوب باشه.

ای عشق ...

ای عشق شکسته ایم نشکن ما را 

                                    این گونه به خاک ره میافکند ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

                                   ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

I Love You 

h 7

مشاوره راه سبز زندگی(نیلوفر عزیز)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تفسیر ادبی عشق

می­خواهی برایت یک دسته گل بخرم؟ یک دسته گل پر از رز و چندتایی گلایل لا­به­­لا­یشان، گلایل­ها را برای آنکه فراموش نکنی هر سلام مقدمه­ی غم­انگیزی برای جدایی­ است. بدانی یک روز دسته گلی دیگر برایت خواهم خرید که همه­اش گلایل است بدون حتا دانه­ای رز؛ این یکی را برای خداحافظی.

وضعیت آبی

وضعیت آبی

آخ امیر خوش به حالت کاش من جای تو بودم !

خواهر من کاش همیشه در کنار من بودی ...

تازه میفهمم که عشق امیر عشقه !!! یه عشق واقعی واقعی خوش به حال شیرین ، که عشق واقعیه یه نفره!

اما شیرین فقط بلده که دل امیرو بشکونه

خدا دوست دارم ولی از خودم متنفرم بیزارم .

تو یه کتابی خونده بودم که اگه عشقت واقعی باشه از ته دلت ، همیشه باهاشی تو غم وشادی ، عین امیر .

وقتی یکی رو دوست داری همیشه به فکرشی ، ولی وقتی که تنهایی چیکار می کنی ؟؟؟

اگه تو زندگی عشق واقعی وجود داشت خیانت دعوا غارت کشتار و ... بی معنی می شد!

قوی باش امیر قوی ی ی !

دیدی شیرین چطور دل امیر رو شکست دیدی ؟

دلم سوخت هم برای اون هم برای خودم ، چقد سخته !؟؟!

پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست ! هر وقت با تیکه های شکسته دل ی نفر ، ی پازل جدید براش ساختی هنر کردی ... !!!

خیلی احساساتی هستی امیر !

حامد

تـرس

با سلام خدمت شما دوستان عزیزم.من محمد جانبلاغی می خواهم با شما دوستان عزیزم در مورد ترس ونگرانی بحث وگفتگو کنم.

چندی پیش با دوستی (نیمای عزیز و نویسنده همکارم)  حرف می زدم.اون دوست عزیزم گفت که آقای جانبلاغی شما چگونه توانسته اید

این کتاب ها را بنویسد؟ من هم می خواهم کتاب های را بنویسم ولی می ترسم! من نمیدونم چکار کنم؟

حالا از شما عزیزان چند سوال می پرسم؟چون این می تونه مشکل خیلی از ما ها باشد.

آیا من به عنوان نوع انسان شجاعت و جسارت پدرانم را دارم؟ که در اون زمان نه برق بوده, نه امکانات رفاهی, نه بیمارستان بوده و...ولی زندگی کردند.

با سرما ها با گرما ها با سیل خشم طبیعت با طوفان با همه مشکلات زندگی که داشته اند ایستاده اند و زندگی کرده اند.

من و شما که فرزندانشان هستیم چی؟ ما با این همه امکانات باید صد برابر- هزار برابر از اون ها جسور تر و خوشحال تر باشیم.امیدوارتر باشیم.شاکرترباشیم.

وازخودمون سوال کنیم که آیا من جسارت حرکت - جسارت دیدن توانمدیهایم - جسارت ابراز وجودم را دارم؟پسر جان می خواهی بری خواستگاری؟

 دوست داری که به زوج آیندت بگی دوسش داری؟دوست داری بگی مایلی با من حرف بزنی؟دست و پات می لرزد.عرق می کنی.می ترسی.وحشت میگیردد.

آخر سر هم ولش می کنی و می روی.من نمیگم اون انتخا ب خوب یا بدی است.تا نشناسی که نمی تونی بفهمی.

آقای عزیز طرحی داری.ایده ای داری برنامه ای داری برای زندگیت سال هاست مرورش میکنی ولی می ترسی ابرازش کنید.

می ترسی کارتو  ول کنی بری دنبال یه کار جدید.جرات زندگیمون کجا رفته.

خانم حرفی داری می خواهی به همسرت بگی.خوب بگو.چــرا میذاری اینقدر جمع بشه تا عصبانی بشی.که پرخاش کنی.یا غر بزنی.

بعد زخم معده بگیری - سرطان بگیری.خوب حرفتون بزن.چون می ترسی.چون جسارتتو از دست دادی.

به خاطر بیارید شجاعت با بی تربیتی فرق می کند.شجاعت با خشونت فرق می کند.منو شما ممکنه در صد مورد با هم تفاهم نداشته باشیم

ولی می تونیم که احترام همدیگه را داشته باشیم.اتفاقا بی ادبی و بی تربیتی و پرخاشگری نتیجه ضعف بشر است.

اینقدر خودمون را باترس ها محدود کرده ایم که نفس نمیتونیم بکشیم.نه برای اینکه فضا تنگ است بلکه از این جهت است که ما ترسو هستیم.

ترس از زندگی داریم.ترس از مقابله داریم.اینقدر میذاریم جمع بشه که به خشونت گرایش پیدا می کند.یا افسرده میشیم یا پرخاشگر.

لزومی ندارد افسرده یا پرخاشگر بشیم.حد وسط.حرفمون را بزنیم.ابراز وجود کنیم.

توی مهمونی می خواهی بلند شو برقص.آخه بده؟چی بده؟ من رقصم مسخره است! خوب باشه.بذار بخندن.حداقل 2 نفر خوشحال میشه.

خودتم خوشحال میشوی.می خواهی آواز بخونی؟بلند شو آوزتو بخون. صدات بده؟ مگه گفتی صدات خوبه؟

می خواهی کتاب بنویسی؟ می ترسی؟ شجاعت پدارمون را نگاه کن.کتابتون بنویس.در زندگی جاری بشید.

 چقدر عمر می کنید؟ما غالبا در پیله ترس هایمون کوچک می مانیم. نه اینکه دیگران نمی گذارند.ما خودمون می ترسیم.

می ترسیم شکسن بخوریم - اشتباه بکنیم.می ترسیم محروم بشیم.

من در دانشگاه دوستی داشتم که می گفت : آقای جانبلاغی تو چـرا اینقدر می خندی؟اصلا به چی می خندی؟

گفتم دوست عزیزم چطور مگه؟ مگر شما نمی خندید؟گفت اگر بخندیم : نمی گویند این جلف است - بی عار است.خول است.و..

کمی به فکر فرو رفتم وگفتم دوست گلم یه خول زنده بهتر از یک دانای مرده است.

اون دوست من می ترسه بخنده بهش بگویند خول است.می ترسه بخنده بگویند این جلف است -می ترسه شاد باشه بهش بگن بی عار است.

ولی من ترجیح می دهم بهم بگویند جلف - بی عار - خول - نادان و هرچی میخواهند بگن.ولی خودم باشم.نقش بازی نکنم.

 *برقص*
 *چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند
 *عشق بورز*
 *چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای
 *بخوان*
 *چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود
 *زندگی کن*
 *چنانکه گویی بهشت روی زمین است
 خودت رو از قید هرچه رنگ و روشنایی باخته، برهان
 بذار نور به زندگیت وارد بشه

کمتر از ذره نئی پست مشو عشق بورز    تا به افلاک خورشید رسی چرخ زنان.

دوستدارتان محمد جانبلاغی

افـســردگـی

اندکی از مردم تمایل به جستوجوی درمان بیماری جسمی شان را ندارند.اما بسیار از افراد پذیرش ابتلا به بیماری روحی برایشان دشوار است.

به هــر حال اختلالاتی نظیر افسردگی - اظطراب وترسهای غیر منطقی و... قابل درمان است.لزومی ندارد که از بیماری روحیتان احساس خجالت

 و شرمندگی کنید یا براین عقیده با شید که باید تنها بمانید.

افسردگی

افسردگی عبارت از احساس غمگینی اغلب توام با از دست دادن علاقه کلی به همه چیز در زندگی که همراه با کاهش انرژی می باشد.

و افسردگی معمولا بیشتر از سن20 سالگی به بعد شایع است.ودر خانم ها دوبرار از مردان است.

جهت درمان افسردگی خود در قسمت موضوعات سایت " مدیریت استرس " را مطالعه کنید یا با من محمد جانبلاغی تماس بگیرید.

عوارض بیماری

اگر افسردگی درمان نشود ندرتا ممکن است به گیجی ملال انگیز منجر گردد که در آن گفتار وحرکات بیمار به مقدار قابل توجهی کاهش می یابد.

در صورت عدم انجام اقدام درمانی افسردگی می تواند منجر به تاخیر در بهبود بیماری فیزیکی و تشدید درد در نواحی آسیب دیده شود که این خود

می تواند با عث افزایش افسردگی گردد.فردیکه به افسردگی شدید مبتلا باشد ممکن است درصدد خود کشی برآمده و یا اقدام به این کار نماید.

 پیام من محمد جانبلاغی: چه فکر کنید که می توانید یا نمی توانید در هر صورت حق با شماست.

مشکلات ما

ما مخلوقاتی اجتماعی هستیم که احتیاج داریم

      مشکلات خود را با یکدیگر در میان بگذاریم - خواه با کسانی

    که به ما اهمیت می دهند یا افرادی که مشکلاتی مشابه  -

   دارند . وقتی تنها باشیم - مشکلات حادتر می شود.

                     با در میان گذاشتن مشکل می توانیم به

                    نتیجه ای برسیم و راه حلی بیابیم .

محمد جانبلاغی

 

غم

انسان حالش بدتر می شود اگر غمگین باشد و نداند چرا.

               در مورد احساسات و عواطف خودت فکر کن .

        در این صورت - حتی وقتی غمگین و ناراحت هستی - از اینکه

       می دانی علتش چیست و چه تغییری لازم است احساس آرامش می کنی .

محمد جانبلاغی

 

حل نگرانی ها

فهرستی از نگرانی های خود تهیه کنید .

     هر چیزی را می خواهید نگرانش شوید در این فهرست بگنجانید مثلا:

    ((  آیا قبول می شوم ؟)) و...

     حالا برا ی خود ساعت مشخصی را برای نگران شدن درباره موارد

    فهرست تان تعیین کنبد . مثلا ساعت ۳ بعد از ظهر روز شنبه .

         و تا آن زمان بروید و آرامش داشته باشید .

     وقتی ساعت ۳ بعداز ظهر روز شنبه فرا می رسد دو راه پیش روی

    شماست :

         ۱- می توانید بنشینید و نگران تک تک موارد فهرست تان شوید ...

          با این روش در وقت هم صرفه جویی می کنید زیرا تاهمین روز شنبه

         نیمی از چیزهایی که قرار بود نگرانش باشید اتفاق افتاده و سپری شده

         است .

       ۲- می توانید فهرست خود را پاره کنید و به سینما بروید .

          این ذهن مال شماست و شما می توانید دوباره از نگرانی هایتان

         فهرست برداری کنید . 

         این شما هستید که افکار خود را انتخاب می کنید و اگر شما انتخاب 

         کننده نیستید پس افکار شما را چه کسی انتخاب می کند ؟

محمد جانبلاغی