خیلی وقتها سعی میکنم که بنشینم و چند خطی بنویسم، برای روز مبادا. شاید آن روزی که بخواهی بگذاری بروی، من بمانم و یک دنیا چشم که به زیبای چشمهای تو نیست. چند خطی بنویسم و آماده داشته باشم که در آن روز مبادا، بدهم دستت و بگویم بخوانش. سعی کنم متقاعد شوی که این روز مبادا را عقب بیندازی و حتا شاید باز هم مبادایش کنی.
<< مرا از امپراتوری چشمهایت اخراج نکن. همین چند وقت پیش بود که به زور پناهندهی چشمهایت شدم، درست همین دیروز یا قبلاترها بود که روزی صد بار در چشمانت زل میزدم و با زبان بی زبانی التماست میکردم که حتا شده باشد یک ثانیه هم بیشتر طولش بدهی خیره ماندن به صورت من را. من یک نویسندهام، نویسندهای که ارایه تعریف دقیقی از چشمهای تو را بلد نیست. من فقط همین قدر بلدم که بیایم و در چشمهای تو، درست در سیاهی مرکزش، بچرخم؛ نگذار در حین این چرخیدنها- یا حتا سرگیجهی بعد از چرخیدنها- از چشمهایت بیفتم. من اگر از چشمهایت بیفتم میشوم یک نویسندهی بیکار که تنها کارش تعریف از چشمهای تو بود. نگذار که با رفتنت حسی پیدا کنم شبیه حس آدمی که دیرمیرسد به ایستگاه اتوبوس و تا میرسد اتوبوس میرود و آن آدم میماند و اتوبوسی که رانندهاش دنده عقب رفتن را بلد نیست. >>
این حرفهای قشنگ قشنگ را هر روز روی برگهی جدیدی مینویسم و تا شب هزار بار و حتا بیشتر، تکرارش میکنم، ولی حیف من آنقدر که خوب مینویسم؛ خوب حرف زدن را بلد نیستم و با یک نگاه بی تفاوت از سوی تو آنقدر دست و پایم را گم میکنم که فراموش میکنم نویسندهام و روزی این همه حرف قشنگ قشنگ زده بودم تا در روزهای مبادا بتوانم متقاعدت کنم که نروی.
من هر روز یک انسانم
اگر به خانهی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود !
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم
شعری از "غاده السلمان"(شاعری توانا از سوریه)