آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

نویسنده ای که کاری جز دوست داشتن تو بلد نیست

خیلی وقت­ها سعی می­کنم که بنشینم و چند خطی بنویسم، برای روز مبادا. شاید آن روزی که بخواهی بگذاری بروی، من بمانم و یک دنیا چشم که به زیبای چشم­های تو نیست. چند خطی بنویسم و آماده داشته باشم که در آن روز مبادا، بدهم دستت و بگویم بخوانش. سعی کنم متقاعد شوی که این روز مبادا را عقب بیندازی و حتا شاید باز هم مبادایش کنی.

<< مرا از امپراتوری چشم­هایت اخراج نکن. همین چند وقت پیش بود که به زور پناهنده­ی چشم­هایت شدم، درست همین دیروز یا قبلاترها بود که روزی صد بار در چشمانت زل می­زدم و با زبان بی زبانی التماست می­کردم که حتا شده باشد یک ثانیه هم بیش­تر طولش بدهی خیره ماندن به صورت من را. من یک نویسنده­ام، نویسنده­ای که ارایه تعریف دقیقی از چشم­های تو را بلد نیست. من فقط همین قدر بلدم که بیایم و در چشم­های تو، درست در سیاهی مرکزش، بچرخم؛ نگذار در حین این چرخیدن­ها- یا حتا سرگیجه­ی بعد از چرخیدن­ها- از چشم­هایت بیفتم. من اگر از چشم­هایت بیفتم می­شوم یک نویسنده­ی بیکار که تنها کارش تعریف از چشم­های تو بود. نگذار که با رفتنت حسی پیدا کنم شبیه  حس آدمی که دیرمی­رسد به ایستگاه اتوبوس و تا می­رسد اتوبوس می­رود و آن آدم می­ماند و اتوبوسی که راننده­اش دنده عقب رفتن را بلد نیست. >>

این حرف­های قشنگ قشنگ را هر روز روی برگه­ی جدیدی می­نویسم و تا شب هزار بار و حتا بیشتر، تکرارش می­کنم، ولی حیف من آنقدر که خوب می­نویسم؛ خوب حرف زدن را بلد نیستم و با یک نگاه بی تفاوت از سوی تو آنقدر دست و پایم را گم می­کنم که فراموش می­کنم نویسنده­ام و روزی این همه حرف قشنگ قشنگ زده بودم تا در روزهای مبادا بتوانم متقاعدت کنم که نروی.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
یک انسان یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:38

من هر روز یک انسانم
اگر به خانه‌ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم
شعری از "غاده السلمان"(شاعری توانا از سوریه)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد