آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

مادر

به همراه دوستم از کوچه ای عبور میکردیم... 

تازه از رسیده بودیم به شهر خودمون... 

پیر زنی حدودا هفتاد ساله که صورتش یه جوری بود انگار ترسیده بود اومد جلو و از دوستم خواست که در رو که روش بسته شده بزه بالا و واسش باز کنه... 

منم گفتم شهرام جان ثواب داره برو بالا و در رو واسش باز کن... 

تا دوستم خواست از در بالا بره پیر زن گفت جوون یه کم آرومتر پسرم توخونه ست میترسم بیدار شه...  

بی چاره اشک تو چشاش حلقه بست...

پسرش از خونه خودش بیرونش کرده بود... 

دلم خیلی واسش سوخت... 

 

ما آدما چقد بد بختیم که جهنمو بادستای خودمون واسه خودمون آباد میکنیم... 

مادری که واسه ما بد بخت بی چاره ها چه شبایی رو که بیدار نموند٬ چه روزهای که به خاطر یه ریزه تب ما به صد در که نزد٬ حیف این همه زجر که به خاطر همچین بچه ای هدر بره... 

خدایا کرمتو شکر... 

من که دربست چاکرتونم مامانو بابای گلم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد