شیوانا با تعدادی از شاگردان از جادهای میگذشتند. عدهای زخمی و خاکآلود را دیدند که کنار جاده نشستهاند و از عابران کمک میخواهند تا بستگانشان را از زیر آوار نجات دهند. شیوانا نزد آنها رفت و جویای حالشان شد. یکی از این افراد که قیافهای رنجور و افسرده داشت گفت: "صبح امروز در روستای ما زلزله آمد و عده زیادی زیر آوار ماندهاند. دستمان به جایی بند نیست و برای همین ما که توان داشتیم خود را به لب جاده اصلی رساندیم تا از رهگذران کمک بخواهیم. اما عابران همین که ریخت و قیافه ما را میبینند فرار میکنند و به دادمان نمیرسند."
شیوانا جلوی یکی از رهگذران آشنا به محل را گرفت و از او در مورد زمینلرزه و گفتههای مرد آسیبدیده پرسید. رهگذر گفت: "آنها در مورد زمینلرزه و وضعیت روستایشان راست میگویند، ولی اگر به چشمان و قیافه آنها دقت کنید میبینید آدمهای خوبی نیستند و نباید به آنها اعتماد کرد."
شیوانا بیاعتنا به حرفهای آن رهگذر به شاگردان گفت که سفر را به تاخیر اندازند و برای کمک به روستای آسیبدیده بروند. در مسیر رسیدن به منطقه زلزلهزده یکی از شاگردان نزدیک شیوانا آمد و آهسته گفت: "چرا به توصیه آن رهگذر محلی توجهی نکردید؟! من الان که خوب در چهره و قیافه این افراد دقیق میشوم میبینم نگاه جالبی ندارند و بد نبود از آنها فاصله میگرفتیم؟"
شیوانا با تعجب به شاگرد خود خیره شد و گفت: "یعنی تو انتظار داشتی که یک فرد مصیبتدیده و گرسنه و زخمی، نگاه و چهره شاداب یک آدم سالم و بیغصه را داشته باشد؟ من که به اینها نگاه میکنم افرادی را میبینم که مصیبت آنها را شکسته است و باید به آنها بلافاصله کمک شود. هر کسی چیزی غیر این میبیند بدون شک دارد خودش را در چشمان آنها میبیند. کسی که حقیقت به این روشنی را انکار میکند و در مقابل برای ممانعت از کمکرسانی، آن جملههای بیمعنا را سرهم میکند، دارد به زبان بیزبانی میگوید که به من اعتماد نکن و حرفهایم را جدی نگیر! برای همین هم من حرفهای آن رهگذر را جدی نگرفتم و به او اعتماد نکردم. به همین سادگی!"