طرف هر روز دیر سر کار حاضر می شد . وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم .
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر نباید دیر سر کار بیاید !!
طرف اگر مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها ، آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود .
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است ترم بعد برای تدریس دعوت نشود !!
طرف اگر نمی توانست کار مشتریان را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آن ها می خواستند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند !!
روزی با خود فکرکرد که باید کاری بکند . باید خودش را اصلاح می کرد !! ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد !!
طرف از آن پس هر روز به موقع سرکارحاضر می شد، کلاس هایش را مرتب تشکیل می داد و همه ی سفارش های مشتریانش را قبول می کرد
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد !! وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت ، دست هایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس زیاد می گفت : خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !! سفارش های مشتریانش را قبول می کرد ، اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد . تا حالا چند بار مادرش مرده ، دوسه بار پدرش را به خاک سپرده و … !!
حالا دیگررئیسش خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که کلاس های استاد منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!
اما او دیگر با خودش « صادق » نیست .
او الان یک بازیگر است .
همانند بقیه ی مردم !!