دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد.