آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

چه کسی انتزاعی فکر می کند؟

هگل در نوشته ای با عنوان منطق صغیر در انتقاد به رهیافت کانت در نقادی عقل محض از استعاره ای سود می جوید که شاید کاراترین افزار برای نقد تفکر انتزاعی باشد. او می نویسد شناخت پیش از شناخت یافتن همان قدر باطل است که تصمیم خردمندانه اسکولاستیکوس [نماد حکیمان مدرسی] به خودداری از داخل شدن در آب پیش از شنا آموختن (پیتر سینگر، هگل ، عزت الله فولادوند، ص 104) خودداری از تن به آب زدن و در ضمن تلاش برای فراگیری شنا دقیقاً همان کاری است که ذهن در حین انتزاعی فکر کردن انجام می دهد، برای یادگیری شنا باید دلیرانه به آب زد، برای شناخت واقعیت (حقیقت) _ هدفی که تفکر دنبال می کند- باید با شهامت خود را در سیلان آگاهی غوطه ور ساخت. تفکر انتزاعی، به تعبیر هگل، نشانه نافرهیختگی است. اهمیت این نوشته زمانی روشن تر می شود که یادمان باشد در تاریخ فلسفه به ناحق، هگل را قله تفکر انتزاعی دانسته اند. به زعم هگل، بدترین آلودگی تن زدن از آلوده شدن به جریان واقعیت/ آگاهی یا همان جدایی ماده از صورت در منطق کلاسیک و حتی فلسفه نظری کانت است، کاری که ذهن های نافرهیخته هم برای گریز از آلودگی رویارویی با واقعیت می کنند.

فکر کردن؟ انتزاعی؟- بلبشو! هر که فکر می کند می تواند، این گوی و این میدان! از هم اکنون می توانم داد و فریاد آن خیانت پیشه خودفروش را بشنوم که با آب و تاب این کلمات را بر زبان جاری می کند و این نوشته را تقبیح، زیرا این جستار بی پرده با مابعدالطبیعه سروکار خواهد داشت. آخر مابعدالطبیعه هم چنان که انتزاعی و چه بسا خود تفکر نیز، کلمه ای است که هر که آن را می شنود پا به فرار می گذارد، تو گویی از آدمی مبتلا به طاعون می گریزد.

لیکن در این مقال راستش را بخواهید، چنین قصد شومی را در سر نمی پرورم، چنان که گویی می خواهم معنای تفکر و انتزاعی را در همین مختصر توضیح دهم. برای جهان زیبا هیچ چیز تحمل نکردنی تر از توضیح هایی از این دست نیست. من نیز خود تا کسی لب باز می کند تا چیزی از این قسم را توضیح دهد پریشان می شوم، آخر کارد که به استخوان می رسد حساب همه چیز دست آدم می آید. به هر تقدیر، توضیح معنای تفکر و انتزاعی در این جستار کار زایدی است؛ زیرا جهان زیبا تنها از آن رو که نیک می داند انتزاعی بودن یعنی چه از آن گریزان است. کسی که آرزوی چیزی را که نمی داند چیست به دل ندارد، بر همین قیاس نمی تواند از آن بیزاری جوید. همچنین قصد ندارم با خدعه و نیرنگ جهان زیبا را با تفکر یا با قلمرو انتزاع آشتی دهم چنان که گویی قرار است براثر گفت و شنودی کوتاه تکلیف تفکر و امر انتزاعی به تمامی روشن شود و در پایان سخن آن دو با هویت جعلی و در لباس مبدل راه ورود به جامعه را پیدا کنند و کسی هم خاطرش از دیدارشان مکدر نشود؛ حتی چنان که انگار قرار است جامعه بی سروصدا و آرام آرام آن دو را در جمع خود بپذیرد یا چنان که اهالی سواب می گویند به حریم خود راه دهد (hereingezaunselt)، بی که نیازی باشد راقم این سطور آشفته به یک باره این میهمان ناخوانده و غریبه، امر انتزاعی را می گویم، به کسانی معرفی کنم که از دیرباز با او حشرونشر و البته با نامی متفاوت آشنایی داشته اند، توگویی از قدیم الایام رفیق گرمابه و گلستان بوده اند.

این گونه مجال های آشنایی که با هدف تعلیم جهان [زیبا] به رغم میل باطنی اش برپا می شوند، مرتکب این خطای نابخشودنی می شوند که همزمان با آشناسازی میهمان مورد بحث را تحقیر هم می کنند و مهمان آب زیرکاه ما هم که می خواهد نظر مساعد همگان را جلب کند درصدد برمی آید با دغل بازی نام نیکی برای خویش دست و پا کند؛ لیکن این تحقیر و این بطالت همه چیز را خراب می کند، زیرا تعلیمی را که به بهایی سنگین صورت بسته بود نقش برآب می کند.

به هر حال چنین ترفندی از همان آغاز محکوم به شکست است، چون موفقیتش در گرو آن است که کلید واژه معما در ابتدا بر زبان نیاید. اما چه چاره که آن واژه از پیش لو رفته، عنوان مقاله را نگاه کنید. البته اگر قصد این جستار وررفتن با چنین خدعه و نیرنگ هایی بود، این کلمات اجازه نداشتند از همان ابتدا وارد صحنه شوند، ولی بسان آن آقای وزیر کابینه در یکی از نمایش های خنده دار، کلمات مورد بحث ما هم ناچارند در سرتاسر نمایش با بالاپوش روی صحنه گام بردارند. آقای وزیر هم قطعاً در پرده آخر است که آن را از تن بیرون می آورد و ستاره تابناک فرزانگی اش را رو می کند. بالاپوش کلمات ما همان مابعدالطبیعه است که البته درآوردنش تاثیری را که کندن پالتوی آقای وزیر به جا می گذارد برپی ندارد: چرا که حداکثر بر دو کلمه روشنایی می افکند و اوج نمایش خنده دار هم آنجا است که سرانجام معلوم می شود جامعه خیلی وقت است خود از اصل موضوع خبر دارد. بدین سان آنچه در پایان به کف می آید چیزی به جز نام نیست و حال آنکه ستاره عیان شده جناب وزیر بر چیزی واقعی دلالت می کند- کیفی پرپول!

اینکه تمام افراد جامعه باید بدانند تفکر چیست و انتزاعی کدام است، در یک جامعه خوب و خردمند امری مسلم انگاشته می شود و ما بی گمان در جامعه ای خوب و بخرد روزگار می گذرانیم.1 پس تنها یک پرسش به جا می ماند: چه کسی انتزاعی فکر می کند؟ قصد این نوشته چنان که پیشتر گفته آمد، آشتی دادن جامعه با این جور چیزها نیست. این توقع از جامعه است که با مسیله ای پیچیده سروکله بزند، در خواستن از جامعه است که از روی سبکسری نسبت به چیزی غفلت نورزد که بی گمان درخور شأن و منزلت مخلوقاتی است که از موهبت عقل برخوردارند. قصد من این است که جهان زیبا را با خودش آشتی دهم، هرچند به نظر نمی رسد از بابت این غفلت چندان دچار عذاب وجدان باشد؛ وانگهی جامعه ما دست کم در باطن برای تفکر انتزاعی احترام خاصی قایل است چرا که آن را چیزی متعالی می انگارد. قضیه این است که به روی خود نمی آورد نه از آن رو که این قسم تفکر را خیلی سطحی می داند بل از آن رو که خیال می کند سطحش خیلی بالا است، به هیچ روی آن را بی مایه یا پیش پا افتاده تلقی نمی کند، بلکه آن را پرمایه و عالی می شمارد؛ شاید هم برعکس، در آن به چشم یک امر خاص، یک نوع (Espece) ویژه می نگرد، انگار تفکر انتزاعی به هیچ کس برجستگی یا تشخصی نمی بخشد، نه مثل لباس های جدید، این نوع فکر کردن یا فرد را از جامعه طرد می کند یا او را مضحکه عام و خاص می کند یعنی یا بسان جامه های فقیرانه، یا مثل جامه های پرزرق و برق از مدافتاده که یا با سنگ های گرانبها به سیاق عهد باستان تزیین شده یا گل و بوته دوزی شده اند که اگر هم روزی روزگاری نشان از مایه داری داشته دیگر مدت ها است که مانند چینی های قلابی خریدار ندارند.

چه کسی انتزاعی فکر می کند؟ آدم های نافرهیخته نه آدم های فرهیخته، جامعه خوب و بخرد انتزاعی فکر نمی کند، چون این قسم فکر کردن اصلاً کاری ندارد و حاصلی جز بی مایگی بر پی ندارد (اینکه جوری فکر کنی که هیچ مصداقی در عالم خارج نداشته باشد)- علت این امر نه فخرفروشی اشراف بی مایه ای است که شأن خود را اجل از این بحث ها می دانند بلکه بی مایگی ذاتی این قسم تفکر است. در جامعه ما آن چنان تعصب و احترامی دوروبر تفکر انتزاعی را گرفته است که شامه های حساس حتماً در این نکته بوی هجو یا گوشه کنایه ای خواهند شنید؛ لیکن از آن رو که خوانندگان هشیار روزنامه صبح را می خوانند می دانند که نگارش هجویه جوایزی به دنبال دارد و لذا من باید زودتر از اینها با رقابت در این عرصه یکی از آنها را به کف می آوردم، نه اینکه از همین ابتدا عطایش را به لقایش می بخشیدم.در اینجا برای اثبات مدعایم به ذکر چند شاهد مثال بسنده می کنم: هر کس این نمونه ها را به دقت از نظر بگذراند تصدیق خواهد کرد که به درستی مدعای من گواهی می دهند. نخست ، قاتلی را در نظر آورید که به سمت سکوی اعدامش می برند. در نظر عامه مردم او قاتلی جانی است و بس. شاید برخی بانوان نازک طبع اظهار دارند که او مردی تنومند، خوش قد و بالا و تودل برو است. عامه مردم این اظهارنظر را وحشتناک می یابند: چی؟ یک قاتل تو دل برو؟ چه طور کسی می تواند تا بدین حد شیطانی فکر کند که قاتلی را تو دل برو بخواند؟ ای داد، لابد خود شما در خباثت دست کمی از او ندارید! شاید کشیشی هم پیدا شود و بر این گفته بیفزاید: آقایان این گواه رواج بی بندوباری اخلاقی در طبقات بالای جامعه است، همان کسان که باید از کنه امور و ضمیر ابنای بشر آگاه باشند. آن کس که آدمیان را ژرف تر می شناسد، روند رشد و تحول ذهن جنایتکار را دنبال می کند: او در شرح حال قاتل و در فرآیند تربیت وی پی به روابط ناجور خانوادگی بین پدر و مادر قاتل می برد و درمی یابد که در گذشته وقتی این بنده خدا مرتکب خطایی کوچک شده بود با چه مایه بی رحمی و تندی او را عتاب کرده و در قلبش بذر نفرت و کین پاشیده اند و بدین سان رابطه اش را با نظام جامعه تیره وتار ساخته اند- چندان که در اولین عکس العمل به آن از متن جامعه بیرون شده و برای دفاع از حیثیت خویش راهی جز جنایت نیافته است. شاید گروهی به شنیدن این حرف ها لب به شکوه واکنند که: آقا می خواهد گناه قاتل را بشوید! این نمونه به کنار، یادم می آید وقتی نوجوان بودم، فغان شهرداری از دست بعضی نویسنده ها به آسمان رسیده بود که گروهی از این آقایان نویسنده پای از گلیم خود درازتر کرده می خواهند مسیحیت و تقوا را ریشه کن کنند. قضیه این بود که کسی پیدا شده و در دفاع از خودکشی کتابی نوشته بود؛ وای چه مصیبتی، آدم چه حرف ها می شنود! _ بعد، کاشف به عمل آمد که جناب شهردار از کتاب رنج های ورتر جوان [اثر گوته، در 1774]2 سخن می گفته است.

این است تفکر انتزاعی: اینکه در وجود قاتل چیزی به جز این واقعیت انتزاعی که او یک قاتل است نبینی و به سبب همین یک صفت هر چیز دیگر از وجود او را که از گوهر انسانیت نشانی دارد انکار کنی.

قضیه در محافل لایپزیگ که در آنها افرادی با احساسات رقیق گردهم می آیند اندکی توفیر دارد. اینان چرخ بزرگی را که قاتل محکوم به اعدام به آن بسته شده گل باران می کنند- این کار نیز نوعی انتزاع است، منتها در جهت عکس. راست اینکه مسیحیان انگار جریان تصلیب گل آذین 3 را سرسری گرفته اند یا به عبارت دیگر گل آذین کردن صلیب را و از همین روی است که دورتادور صلیب ها را با گل می پوشانند و می آرایند. صلیب چوبه دار و چرخ اعدامی است که از دیرباز تقدیسش کرده اند. و بدین سان دیگر تنها یک دلالت ندارد، کسی آن را به دیده ابزاری ناشایست و شرم آور برای مجازات محکومان نمی نگرد، برعکس صلیب اکنون مفهوم عالی ترین و عمیق ترین شکل زهد را به ذهن متبادر می کند و تداعی گر شورانگیزترین حالت جذبه و استغنای الهی شده است. چرخ اعدام لایپزیگ، از طرف دیگر غرق در گل های بنفشه و خشخاش در حکم آشتی و سازشی است که در آثار کوتسبویه4 می بینیم، یک جور مردم داری بی سروته و ول انگار، چیزی بین رمانتیک بازی و شرارت.

در فضایی بالکل متفاوت، یک بار از حالات پیرزنی عامی که در بیمارستان شاغل بود چیزهایی شنیدم. او صورت انتزاعی قاتل را می کشد و بعد با عزت و احترام او را به زندگی برمی گرداند [یعنی این کشتن و زنده کردن را با تصور انتزاعی خود از قاتل می کند]. سر بریده قاتل را بر روی سکوی اعدام نهاده اند چنان که خورشید بر آن پرتو می افکند. پیرزن به دیدن این صحنه می گوید: وه! چه زیبا می تابد خورشید رحمت و فیض خدا بر سر این بنده مقرب! - آخر آدم به فرد رذل و بی سروپایی که اوقاتش را تلخ کرده و اعصابش را به هم ریخته می گوید: تو لایق آن نیستی که خورشید بر سرت بتابد. پیرزن می دید که چه سان خورشید بر سر قاتل می تابید و نتیجه می گرفت که هنوز لیاقت آن را دارد. او سر بریده را از روی سکوی اعدام برمی دارد و در پرتو فیض جهانتاب خدا می نهد و به جای آنکه روند آشتی دادن را با گل های بنفشه و بلاهت رمانتیک و احساساتی گری تکمیل کند، در او به چشم بنده ای می نگرد که زیر تابش خورشید مورد رحمت و لطف الهی قرار گرفته است.

کلفت جوان به پیرزن مغازه دار می گوید: تخم مرغ هایتان فاسد شده! پیرزن به تندی جواب می دهد: چی؟ تخم مرغ های من؟ این تویی که فاسد شده ای، پوسیده ای! این را درباره تخم مرغ های من می گویی؟ تو؟ آخه بی معنی! این پدر تو نبود که شپش ها بدنش را در جاده ها به نیش می کشیدند؟ این مادر تو نبود که با آن مردکه فرانسوی فرار کرد؟ مادربزرگ تو نبود که در بیمارستان دولتی سقط شد؟ اجازه دهید به جای آن روسری نازک یک پیرهن کامل گیرش بیاد؛ ما خوب می دانیم او آن روسری و کلاه هایش را کجا پیدا کرده: اگر برای خاطر آن افسرها نبود، خیلی ها دیگر این جوری که این روزها می بینیم بزک نمی کردند و اگر خانم های بی خیال آقایان بیشتر حواس شان به خانه و خانواده بود، حالا خیلی ها بایستی گوشه هلفدونی آب خنک می خوردند. ول کنید تا سوراخ های جوراب ساق بلندش را خودش وصله پینه کند!- مخلص کلام، یک رشته نخ کامل روی لباسش باقی نمی گذارد.

خانم مغازه دار انتزاعی فکر می کند و دختر کلفت را _ روسری، کلاه، پیراهن و سرتاپایش را همچنان که انگشت ها و دیگر اعضا و جوارحش را، پدرش را و کل خانواده اش را - تنها براساس جنایتی که از او سر زده اینکه گفته: خانوم! تخم مرغ هاتان گندیده، رده بندی می کند تو گویی او هیچ صفت دیگری ندارد. تخم مرغ های فاسد شده همه چیز را درباره دختر بیچاره بی رنگ می کند و حال آنکه افسرهای موردنظر پیرزن مغازه دار- گرچه آدم جداً در مورد بود و نبودشان شک می کند- به احتمال زیاد چیزهای بسیار متفاوتی در او می دیده اند.

حال از کلفت ها بگذریم و پیشخدمت ها را در نظر گیریم. هیچ پیشخدمتی وضعش بدتر از حال و روز کسانی نیست که برای اقشار کم درآمد جامعه کار می کنند وانگهی هرچه جیب ارباب پرتر باشد وضع پیشخدمتش هم بهتر خواهد بود. فرد عامی از این هم انتزاعی تر فکر می کند. او وقتی خود را با نوکرها مقایسه می کند ژست آدم های اشراف زاده را می گیرد و رابطه خود را با او تنها از آن حیث که طرف نوکر است تحریف می کند. یعنی دو دسته به همین یک صفت یا محمول می چسبد و بس. در میان فرانسویان حال و روز پیشخدمت ها از همه بهتر است. اشراف زاده با پیشخدمت خویش رفتاری خودمانی دارد، نوکر فرانسوی دوست ارباب خویش است. وقتی با هم تنها می شوند عموماً نوکر است که در گفت و گو را باز می کند: نمایشنامه ژاک و اربابش دیدرو را نگاه کنید. ارباب تنها انفیه دان و گرد توتونش را برمی دارد و ساعت را نگاه می کند و اجازه می دهد نوکر به همه چیز سرکشی کند. اشراف زاده می داند که نوکر چیزی بیش از یک نوکر نیست ولی خب آخرین خبرها و دخترهای شهر هم دستش است و کلی نظر و پیشنهاد خوب هم در سر دارد. او از پیشخدمتش درباره این جور چیزها سیوال می کند و پیشخدمت هم به احتمال آنچه را درباره این سیوال ها می داند بر زبان می آورد. البته رابطه نوکر و ارباب فرانسوی بدین جا ختم نمی شود. پیشخدمت می تواند خود موضوعی را پیش بکشد و باب بحث از آن را بگشاید. می تواند آرا و عقاید خاص خودش را داشته باشد و بر آنها پای بفشارد و تازه وقتی ارباب چیزی می خواهد کافی نیست یک دستور خشک و خالی صادر کند. او باید با بحث و استدلال پیشخدمت را مجاب کند و متقاعدش کند که نظرش به راستی برتری دارد.

در ارتش هم چنین تفاوتی به چشم می خورد. در ارتش اتریش سرباز [صفر] را می توان کتک زد، او را لاتی بی سر و پا (Canaille) می شمارند؛ چون هر کسی از حق انفعالی کتک خوردن نصیب برده لاجرم لاتی بی سر و پا است(!) بدین قرار سرباز صفر برای افسران ارتش انتزاع سوژه ای کتک زدنی است که موی دماغ افراد متشخص و عالی رتبه محسوب می شود. یعنی هر آن کس که لباس فرم ارتش را بر تن دارد و با خود شمشیر حمل می کند (port depee) و این است که کار افراد را گاهی به معامله و توافق با شیطان می کشاند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد