آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

تریاک، سلام!

سلام تریاک، خوبی؟ اوضاع و احوالت چطور است؟اعتیاد، درمان، کنگره60، شربت تریاک، ترک اعتیاد، جلسه، تریاک، هروئین، کراک، شیشه، قرص، مشروبات الکلی، میثم جمالی، دو بال پرواز، همسفر سمانه، سمنان، ترامادول، قرص آرام بخش، Addiction، Drugs، Addiction Treatment، www.c60.ir


راستش دقیق نمی دانم که چند سال و چند روز است که ما رفیق و شفیق هم هستیم.


ولی به خوبی زمانی را که توسط دوستانم به همدیگر معرفی شدیم، به یاد دارم، اینکه با هم رو بوسی کردیم، آنچنانکه من صورت ماه شما را بوسیدم و لب من با طعم و مزه شما آشنا شد، شما هم تمام سلولهایم را نوازش کردی و بوسه بر روح و جان و جســم من زدی را محـــال است از یاد ببرم.


براستی در اولین دیدار بسیار با محبت و مهربان بودی گویی این مهــر را حتی پدرم در حقم روا نداشته بود.



دست مرا گرفتی و با خود به آسمانها بردی، روی ابرها هم رفتیم، درست است؟ براستی عجب حس و حال قشنگی با هم داشتیم، یادش به خیر.
 

آخــر شب هم که با هم خداحافظی کردیم یادت هست؟ تمام بند بند اعضایم می گفتند خوش آمدی تریاک، مشتاق دیدار!


ابتدای نامزدیمان همه چیز خیلی خوب بود، هر یک ماه یکبار راضی و قانع بودم برای چند ساعت با هم بودن.


ولی رسم عاشقی را خوب بلد بودی، چقدر برایم جاذبه داشتی که بعد از مدتی باید هفته ای یک بار را به دیدارت نائل می گشتم.


یادت می آید این آخریها به تو گفتم می خواهم برای همیشه به خانه مان ببرمت تا دیگر برای دیدنت این همه سختی و مشقت نکشم تا صبح و شب  باهم باشیم.


یادت هست چه گفتی:


من یک اتاق می خواهم، حتی اگر انباری هم باشد، حتی اگر جایش کوچک و کثیف باشد و یک زیر انداز معمولی داشته باشد، حتی اگر نشد یک تکه کارتن و مشعل و ابزار مصرف کافیست و خلاصه در بدترین شرایط هم باشد حاضرم بیایم.
 

همیشه بزرگترین ترس زندگیم این بود که خانواده ام از رفاقت من با تو با خبر بشوند، (نمی دانم چرا اینقدر از تو متنفر بودند) غافل از اینکه نشانه های دوستیمان در چهره و گفتار و کردارم کاملا مشخص بود.


خودمان هستیم چقدر جنگیدم و پافشاری کردم تا تو را به عنوان زوج و همدم خودم به خانه بردم.


هر کاری را که خواستی بدون چون و چرا برایت انجام دادم، تو برایم چه کردی؟ ها!
 

از جسمم دریغ نکردم، روحم را تسخیر کردی، تفکراتم، باورهایم، اعتقاداتم، آبرویم و خلاصه همه را پای رفاقتمان گذاشتم، این طور نبود؟


تا جایی پیش رفتیم که دیگر متوجه نبودم که فرمانده تو هستی و من فرمانبردار تو، غیر از این بود؟
 

دیگر تعیین تکلیف هایت برایم سخت و عذاب آور شده بود، فلان غذا را بخور، فلان ساعت بخواب، آنجا برو یا آنجا نرو، باید تا صبح با من بیدار باشی و ... خلاصه عجب رسم مردانگی و رفاقت را بجا آوردی!


واقعیتش من دیگر از این رفاقت خسته شدم، جای من در جایگاه انسانیت و جایگاه تو قفسه داروخانه ها و در دستان پزشکانی است که با تو بعضی بیماریها را درمان می کنند.


بگذار حقیقتش را بگویم هر چند می دانم که بعد از 10 مــاه از سفر من که در کنگره 60 می گذرد خودت متوجه شدی که رفاقتمان روز به روز دارد کمرنگ تر می شود و این دوستی به انتهایش نزدیک است.


یادت هست اوایل ورودم به کنگره 60 چه نجواهایی در گوشم می خواندی: اینجا جای تو نیست، 11 ماه زمان زیادی است، بدون من نمی توانی زندگی کنی، اینجا هم مثل بقیه جاهاست که می خواستی از من جدا شوی و نتوانستی و هزار حرفی که بتوانی مانع ورودم به کنگــره 60 بشوی.


تمام نیروهای باز دارنده و اهریمنی خود را بســـیج نمودی تا مرا از مســیر کنگره 60 خارج کنی.


ولی خوب می دانستی که کنگره 60 سلاحی قدرتمند را که روز به روز قوی تر و پیشرفته تر برای نابودی تو خواهد بود را در اختیارم قرار می دهد.


چه سلاحی؟ بلندتر بگو صدایت را نمی شنوم، اسم این سلاح را می خواهی بدانی، خب اسمش دانایی است.


دیگر من باید بروم فقط قرار آخرمان انشاء ا... بزودی زود در روز چــهار شنبه ای، شهر تهران، نمایندگی آکادمی کنگــره 60 و بدست توانای آقای مهندس دژاکــام  که مراسم طلاق من و تو برای یک عمــر آنجا اجرا خواهد شد.


به امید آن روز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد