آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

داستانی مخصوص پسرها!

سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.

دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .

هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :

پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟
زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.

سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند .
پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود .
به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛

چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسدند .پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن.

زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!

پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
*پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.

در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟

پیرمرد با تعجب پرسید: منظورتان کدام پسرهاست ؟
من که اینجا فقط یک پسر می بینم

امضا

هر قانونی را میتوان زیر پا گذاشت، جز یکی: بکوش همان باشی که باید باشی.


روزی «دی گریف» کارگردان معروف سینما، نامه ای از یکی از طرفداران خود دریافت کرد که در آن خواستار امضای او شده بود.

گریف در پاسخ نامه به او نوشت: «از جمع کردن امضای این و آن بپرهیز. بلند شو و کاری بکن که امضای خودت ارزش داشته باشد.»


تعدادی از انسانها در خواب و خیال به دستاورد های ارزشمند می اندیشند و تعدادی دیگر بیدار می مانند و به آنها جامه ی عمل میپوشانند.


وفاداری

عاشق هر که هستید، با وفاداری به او عشق بورزید. (باربارا دی آنجلیس)



بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه ی افتخارشان است:

افسانه از این قرار است که در قرن پانزدهم، لشکر دشمن این شهرها را تصرف و قلعه را محاصره میکند. اهالی شهر برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه میبرند. فرمانده دشمن به قلعه پیام میفرستد که قبل از حمله ی ویران کننده حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد صحیح و سالم از قلعه خارج شوند و پی کار خود بروند. پس از کمی مذاکره، فرمانه دشمن بخاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت میکند که هر یک از زنان دربند، گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کنند، به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند. ناگفته پیداست که چهره ی حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانه دشمن بسیار تماشایی بود، هنگامی که دید هر یک از زنان شوهر خود را بر دوش گرفته و از قلعه خارج میشد!

آن قلعه از آن پس، «وفاداری زن» نام گرفت!


مهربانی


"باب" مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان بسیار نامهربان و خسیس بود. برعکس زنش "سارا" بسیا مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. سارا با خود میاندیشید: «خداوند این مرد را به من داده است حتی اگر به او علاقه هم نداشته باشم باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.

یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از سارا و باب کمک خواستند. سارا با محبت فراوان به همه ی آنها کمک کرد، ولی باب چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد: «تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد میرود.»

مردم از سارا تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. سارا نپذیرفت، اما مردم اصرار میکردند که پول او را باز گردانند.

سارا گفت: «اگر میخواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.»

این حرف سارا به گوش یکی از دخترانش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت: «میدانی مادر چه گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند.»

باب، به فکر فرو رفت. سپس از سارا پرسید: «چرا از مردم خواستی پول تو را بعد از مرگ من به تو پس گردانند؟»

سارا جواب داد: «مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو میکنند، که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خدا میخواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خدا میخواهم که سالهای بسیار زیادی زنده بمانی. کسی چه میداند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!»

باب از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.


هدف

گلف باز مشهور "بن هوگن" خود را برای زدن یک ضربه ی حساس و مهم به توپ در جهت سوراخ آماده میکرد. در آن لحظه صدای دلخراش سوت قطاری از دور به گوش میرسرد. بعد ازین که هوگن گوی را به سوراخ راند، از او پرسیدند: " آیا صدای سوت قطار حواس شما را پرت نکرد؟!" هوگن پرسید: " کدام صدا؟! "

دوستان عزیز این داستان کوتاه رو میشه به زندگی خود ما نسبت داد. زندگی مثل بازی گلف میمونه و ما باید رو هدفمون  متمرکز بشیم و نگذاریم توجه به هر چیز دیگه ای حواس ما رو از هدف اصلی مون پرت کنه. به خصوص نگذارید انتقادات بی مورد و حسادت های رقبا شما رو از مسیرتون دور کنه. با آرزوی موفقیت و شادی برای همه