یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود :
“دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!.
شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم .” در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .
این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد !!!
من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشتهخو یا شیطان صفت باشم ،
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ، من را خودم از خودم ساختهام،
تو را دیگرى باید برایت بسازد و تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساختهام، آمال من است،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى
و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه
ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى.
میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
میتوانى از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود !
ادامه مطلب ...روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:”آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم.” فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:” آرزویت اجابت باد”همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت می کردند.
حالا می توانست هرچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:”آه! اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!” این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:”خواسته ات اجابت باد!”اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:” ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!”اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند.”دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد.” فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:” کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند .”
ادامه مطلب ... داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، از رستوران سلف سرویس؛ هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت. وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟» مرد با تعجب گفت: « ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید»
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شمارهای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،” خانم، میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمنها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام میدهد.”
پسرک گفت:”خانم، من این کار را نصف قیمتی که او میگیرد انجام خواهم داد”. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.”
مردی همیشه تأسف می خورد که چرا هیچوقت خدا با اوصحبت نکرده است ، روزی از دوستی پرسید : چرا خدای بزرگ هیچ وقت از آن پیام هایی که برای دیگران می فرستد برای من نفرستاده است ؟! آن دوست در پاسخ گفت : اما خدا که با تو ارتباط برقرار کرده است ؛ خداوند از طریق اشتباهاتت با تو در رابطه است.اشتباهات بازخورد اعمال ما هستند ، اشتباهاتی که برندگان مرتکب می شوند به مراتب بیش از بازندگان است و به این خاطر است که آنها برنده هستند . زیرا آنها با تلاش و تداوم بیشتر توانسته اند بازخوردهای بیشتر دریافت کنند . اشکال کار بازندگان در این است که اشتباه را به منزلۀ یک رویداد بزرگ و نابخشودنی تلقی می کنند و جنبه مثبت آن را در نظر نمی گیرند.
ادامه مطلب ...برای پرهیز از گرایش های منفی دو راه ویژه وجود دارد که موجب می شود قدرت شفابخش عشق در ذهن و تن و امورتان به کار افتد . این دو عمل عبارتند از : پالایش و بخشایش . شاید به شگفت در آیید که این دو عمل بخشی از عشق است و هر گاه دیدی که سایر جنبه های عشق پاسخگو نبوده اند و اوضاع دشوار زندگیتان را شفا نبخشیده اند ، شاید هنوز به پالایش و بخشایش نپرداخته اید . چنین کنید که ثمرات نیکویی آن به سراغتان خواهد آمد . شاید این گفته خلیل
ادامه مطلب ...برای همه ما روزهایی پیش آمده که در میان کارهای بسیاری فرو رفته ایم و کلی کار انجام داده ایم و در عین حال روزهایی هم بوده است که یک کار کوچک وقت گیر ، تمام وقت مارا گرفته است . چرا در برخی روزها اینقدر کار انجام می دهیم در حالی که در برخی روزهای دیگر باوجود اینکه تمام طول روز مشغول هستیم ، به نظر می رسد در عمل کاری انجام نشده است ؟
ادامه مطلب ...به سوالات زیر با دقت و صادقانه پاسخ بدهید و در پایان تعبیر پاسخ هایتان را بخوانید و شخصیت خودتان را محک بزنید.
1. دریا را با کدام یک از تیره، شفاف، سبزویژگی های زیر تشریح می کنید؟
آبی ، گل آلود
2. کدام یک از اشکال زیر را دوست دارید؟
دایره، مربع یا مثلث
3. فرض کنید در راهرویی راه می روید. دو در می بینید، یکی در ۵ قدمی سمت چپ تان و دیگری در انتهای راهرو و هر دو در نیز باز هستند. کلیدی روی زمین درست جلوی شما افتاده است، آیا آن را برمی دارید؟
بله، خیر