این حس انتقامجویی در انسان چیست ؟
آدم حسود وقتی خیر و نعمتی را در دیگران میبیند ، همه آرزویش این است که از او سلب نعمت شود ، درباره خودش فکر نمیکند . انسان سالم ، " غبطه " دارد نه " حسد " . او همیشه درباره خودش فکر میکند که جلو بیفتد . اگر یک انسان همیشه در فکر این باشد که خودش جلو بیفتد ، سالم است ، این ، دلیل بر عیب نیست ، اما اگر کسی همیشه در این اندیشه است که دیگری عقب بیفتد بیمار است ، مریض است . حتی شما میبینید که گاهی آدمهای حسود به مرحلهای میرسند که حاضرند به خودشان صد درجه صدمه بزنند ، بلکه به دیگری پنجاه درجه صدمه وارد شود .
نمونهای از بیماری حسد
داستان خیلی معروفی در کتب تاریخ نقل میکنند : در زمان یکی از خلفا ،مرد ثروتمندی غلامی خرید . از روز اولی که او را خرید ، مانند یک غلام با او رفتار نمیکرد ، بلکه مانند یک آقا با او رفتار میکرد . بهترین غذاها را به او میداد ، بهترین لباسها را برایش میخرید ، وسائل وسایش او را فراهم میکرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار میکرد ، گوئی پرواری برای خودش آورده است . غلام میدید که اربابش همیشه در فکر است ، همیشه ناراحت است .
بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد کند و سرمایه زیادی هم به او بدهد . یک شب درد دل خود را با غلام در میان گذاشت و گفت : من حاضرم تو را آزاد کنم و این مقدار پول هم بدهم ، ولی میدانی برای چه اینهمه خدمت به تو کردم ؟ فقط برای یک تقاضا ، اگر تو این تقاضا را انجام دهی هر چه که به تو دادم حلال و نوش جانت باشد ، و بیش از این هم به تو میدهم ولی اگر این کار را انجام ندهی من از تو راضی نیستم .
غلام گفت : هر چه تو بگوئی اطاعت میکنم ، تو ولی نعمت من هستی و به من حیات دادی . گفت : نه ، باید قول قطعی بدهی ، میترسم اگر پیشنهاد کنم ،قبول نکنی . گفت : هر چه میخواهی پیشنهاد کنی بگو ، تا من بگویم " بله
" . وقتی کاملا قول گرفت ، گفت : پیشنهاد من این است که در یک موقع و جای خاصی که من دستور میدهم ، سر مرا از بیخ ببری . گفت : آخر چنین چیزی نمیشود . گفت : خیر ، من از تو قول گرفتم و باید این کار را انجام دهی .
نیمه شب غلام را بیدار کرد ، کارد تیزی به او داد ، و با هم به پشت بام یکی از همسایهها رفتند . در آنجا خوابید و کیسه پول را به غلام داد و گفت : همینجا سر من را ببر و هر جا که دلت میخواهد برو . غلام گفت : برای چه ؟ گفت : برای اینکه من این همسایه را نمیتوانم ببینم .
مردن برای من از زندگی بهتر است . ما رقیب یکدیگر بودیم و او از من پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است . من دارم در آتش حسد میسوزم ، میخواهم قتلی به پای او بیفتد و او را زندانی کنند . اگر چنین چیزی شود ، من راحت شدهام . راحتی من فقط برای این است که میدانم اگر اینجا کشته شوم ، فردا میگویند جنازهاش در پشت بام رقیبش پیدا شده ، پس حتما رقیبش او را کشته است ، بعد رقیب مرا زندانی و سپس اعدام میکنند و مقصود من حاصل میشود !
غلام گفت : حال که تو چنین آدم احمقی هستی ، چرا من این کار را نکنم ؟ تو برای همان کشته شدن خوب هستی . سر او را برید ، کیسه پول را هم برداشت و رفت . خبر در همه جا پیچید . آن مرد همسایه را به زندان بردند ، ولی همه میگفتند اگر او قاتل باشد ، روی پشت بام خانه خودش که این کار را نمیکند ، پس قضیه چیست ؟ معمائی شده بود . وجدان غلام او را راحت نگذاشت ، پیش حکومت وقت رفت و حقیقت را اینطور گفت : من به تقاضای خودش او را کشتم . او آنچنان در حسد میسوخت که مرگ را بر زندگی ترجیح میداد . وقتی مشخص شد قضیه از این قرار است ، هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد کردند .میشود .