آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

مشاوره

 خبر ویژه    


محمد جانبلاغی روزانه به افراد زیادی مشاوره میدهد که زندگی اشان بهتر شود


 به نظر شما چرا افراد به روانشناس محمد جانبلاغی مراجعه میکنید در حالی که روانشناسان دیگری هم هستند که میتوانید به آنان مراجعه کنید؟


آیا شما هم میخواهید جزو این افراد باشید؟


به دلیل تماس ها زیاد لطفا هم اکنون جهت تعیین وقت مشاوره اقدام کنید و وقت خود را رزرو کنید.



هم اکنون وارد لینک زیر شوید


✴️  http://schoollife.ir/appointment-consultations/


☄ دیدگاه های کسانی که با محمد جانبلاغی مشاوره داشته اند را اینجا بخوانید:


✴️  http://schoollife.ir/appointment-consultations/



مشاوره و رواندرمانی

به فکر چاره باشیم...


آیا دوست دارید انسان شاد و موفقی باشید؟

آیا از زندگی راضی هستید؟

رابطه شما با همسرتان، فرزندتان یا شریک و همکارتان چگونه است؟


آیا میخواهید شیوه دیگری از تفکر،رفتار و زندگی را تجربه کنید؟


آیا میدانید بیشتر افرادی که با « محمد جانبلاغی » مشاوره داشته اند یا درکارگاه و سمینارهای ایشان شرکت کرده اند از زندگی اشان کاملا رضایت دارند و از همه مهم تر شادتر هستند و قدر خودشان را بیشتر می دانند؟


شما برای خوشبختی خودتان چه چاره ای اندیشیده اید؟


قبل از هر تصمیمی هم اکنون به صفحه مشورت با محمد جانبلاغی مراجعه کنیدو


زندگی را برای خود و کسانی که دوستشان دارید زیبا تر کنید...


مسئول شادی و خوشبختی شما فقط خودتان هستید...


هم اکنون برای خودتان کاری بکنید ...


✳️ مشورت با محمد جانبلاغی هم اکنون در لینک زیر:

 

✴️  http://schoollife.ir/appointment-consultations/


☎️ منتظر تماس شما هستیم...


با ادای احترام  محمد جانبلاغی

داستان ضرب المثل نه کور میکند،نه شفا میدهد

داستان ضرب المثل نه کور میکند،نه شفا میدهد

 

مرد قصابی بود که چشمش درد می کرد و سرخ شده بود. او برای معالجه چشمش پیش حکیم باشی رفت حکیم باشی برای قصاب دارویی ساخت و گفت:صبح وشب دو قطره ازین دارو را توی چشمت بچکان تا خوب شوی.

 

قصاب این کار را کرد او انتظار داشت پس از سه روز دارو چکاندن چشمش کاملا خوب شود اما این طور نشد. داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد اما نتوانست سرخی و سوزش چشمش را کم کند پس از چند روز قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت و گفت:درد چشمم کم شده اما خوب نشده حکیم جان،دستم به دامانت دارویی بده که خوب بشوم وبتوانم به کارو زندگیم برسم.حکیم باشی این بار کتاب هایش را زیر و رو کرد واین بار از روی کتاب ها دارویی برای قصاب ساخت. 

ادامه مطلب ...

شکست عاطفی

اگر در حال حاضر، از یک شکست عاطفی عبور می کنید و لحظات سختی را می گذرانید، من محمد جانبلاغی میخواهم کمکتان کنم که از این شکست عاطفی بیرون بیایید:

 ۱٫من خودم را دوست دارم. شاید مسخره باشد اما ادامه مطلب “شکست عاطفی”

ارزش

سخنران مشهوری سمینار خود را با بالا بردن یک اسکناس 100 دلاری شروع کرد. در سالنی که هزاران نفر حصور داشتند سوال کرد "چه کسی مایل است این اسکناس را به او بدهم؟

" همه دستها بالا رفتند. او گفت "قرار است این اسکناس را به یکی از شما بدهم ولی قبل از آن..." سپس شروع به مچاله کردن اسکناس کرد و پرسید: "هنوز کسی می خواهد؟" بار دیگر دستها همه بالا رفتند. او ادامه داد: "خوب، حالا چطور؟"، اسکناس را بروی زمین انداخت و با کفشهایش شروع به ساییدن اسکناس کرد. در حالی که کاملاً مچاله و کثیف شده بود آن را برداشت و پرسید:

"آیا هنوز کسی این را می خواهد؟"

دوباره همه دستها بالا رفتند،

ادامه داد، "دوستان، همگی شما امروز درس ارزشمندی را آموختید. من هر کاری با پول کردم باز شما خواهان آن بودید چون بهایش کم نشد و هنوز همان 100دلار می ارزید. خیلی اوقات در زندگی به خاطر تصمیماتی که میگیریم و شرایطی که در مسیرمان ایجاد می شود می افتیم، مچاله می شویم و روی کثیفی زمین می خوریم و آنگاه احساس می کنیم که دیگر ارزشی نداریم. اما هیچ اهمیتی ندارد که چه اتفاقی افتاده و یا خواهد افتاد، شما هرگز ارزشتان را از دست نخواهید داد." شما خاص هستید، هیچگاه اجازه ندهید ناامیدی های گذشته بر آرزوهای آینده تان سایه بیفکند. "ارزش، فقط زمانی یک ارزش است که بهایش قدر دانسته شود" --  

منبع: سایت آقای افتخاری روانشناس بالینی

عاشق شو !

 

کارِ ما در این دنیا، عاشق شدن است. عمرمان تمام می‌شود و هنوز نفهمید‌ه‌ایم برای چه آمد‌ه‌ایم. مقصودِ خلقتمان چه بوده است. در مورد عشق خیلی صحبت‌ها شده. به‌خصوص در ادبیات فارسی بسیار صحبت شده. اما این عشق چی هست که برای آن خلق شد‌ه‌ایم؟

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه: همسایۀ دزد

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه‌اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه‌اش در دزدی مهارت دارد: مثل یک دزد راه می‌رود، مثل دزدی که می‌خواهد چیزی را پنهان کند پچ‌پچ می‌کند، آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت کند.

اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه‌جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه‌اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می‌رود، حرف می‌زند، و رفتار می‌کند.


شما دربارۀ این داستان چه دیدگاهی دارید؟
لطفا برداشت‌ها، دیدگاه‌ها و تجربه‌های خودتان رابنویسید.