به همراه دوستم از کوچه ای عبور میکردیم...
تازه از رسیده بودیم به شهر خودمون...
پیر زنی حدودا هفتاد ساله که صورتش یه جوری بود انگار ترسیده بود اومد جلو و از دوستم خواست که در رو که روش بسته شده بزه بالا و واسش باز کنه...
منم گفتم شهرام جان ثواب داره برو بالا و در رو واسش باز کن...
تا دوستم خواست از در بالا بره پیر زن گفت جوون یه کم آرومتر پسرم توخونه ست میترسم بیدار شه...
بی چاره اشک تو چشاش حلقه بست...
پسرش از خونه خودش بیرونش کرده بود...
دلم خیلی واسش سوخت...
ما آدما چقد بد بختیم که جهنمو بادستای خودمون واسه خودمون آباد میکنیم...
مادری که واسه ما بد بخت بی چاره ها چه شبایی رو که بیدار نموند٬ چه روزهای که به خاطر یه ریزه تب ما به صد در که نزد٬ حیف این همه زجر که به خاطر همچین بچه ای هدر بره...
خدایا کرمتو شکر...
من که دربست چاکرتونم مامانو بابای گلم
جونت بسته به جونم تا ابد پیشت می مومنم
واسه من خیلی عزیزی دوستم داری می دونم
دوستت دارم می دونی آخه خیلی مهربونی
دوستت دارم همیشه واسه من عزیزی٬ جونی
دورت بگردم درمون دردم کاشکی بگیری دستای سردم
(عاشقان را عشق فرمان می کند٬ لوطیان را معرفت ...)
خشم میتواند حس خود بزرگ بینی را در شما زنده کند و زودتر ازآنچه تصور میکنید به سلامت شما آسیب میرساند. متاسفانه خشم برای شما مانند همدم همیشگی است که تمام عمر همراهتان خواهد بود و با هر طغیانی ، فشار خونتان را به مقدار قابل توجهی بالا خواهد برد و این تنها یکی از پیامدهای زیانبار خشم بر تندرستی شما است. افزون بر این باید بدانید که خشم و عصبانیت همچون زهری است که دائما به درون شما میریزد. حال ممکن است این سوال در ذهن شما متبادر شود که خشم چیست؟ و چگونه میتوانید از دست این پدیده رنج آفرین رهایی یابید؟
خشم یک نوع احساس است که همواره بین دو حالت متغیر است. خشم میتواند عصبانیت و ناراحتی جزئی و یا در نوع حاد آن ، واکنشی جنونآمیز باشد. طبق نظر دکتر چارلز اسپیلبرگر ، خشم نیز احساسی نظیر سایر احساسات انسان است که با ویژگیهای روانشناسی اشخاص تغییر میکند. هنگامی که عصبانی میشوید آثار فیزیولوژیک خشم در بدن ظاهر میشود، ضربان قلب و فشار خونتان بالا میرود و میزان ترشح هورمونها نیز افزایش مییابد.
عصبانیت میتواند به دلیل حوادث و رویدادهای بیرونی و یا تغییرات درونی باشد. ممکن است شما از شخص خاصی مانند همکاران ، اعضاء خانواده و یا رئیس خود رنجیده باشید و رفتار آنها باعث عصبانیت شما شده باشد و یا ترافیک و شلوغی شهر شما را خشمگین کند. فکر کردن و نگرانی در مورد مسائل و مشکلات روزمره و یا به یادآوردن وقایعی که قبلا باعث خشم و ناراحتی شما شدهاند نیز از عواملی هستند که میتوانند خشم شما را برانگیزند. بیان کردن خشم ، صحبت کردن پرخاشگرانه و عکسالعمل تند و خشن حالتی غریزی است که اکثر ما هنگامی که خشمگین میشویم، از خود بروز میدهیم.
خشم عکسالعمل طبیعی در برابر تهدید ، خطر و ... است که به ما این اجازه را میدهد که در شرایط بحرانی از خود دفاع کنیم. بنابراین عصبانیت برای بقا و پایداری انسانها ضروری و اجتناب ناپذیر است، ولی نباید فراموش کرد که برخورد فیزیکی با افراد و مواردی که ما را خشمگین میکنند، از لحاظ قانونی و معیارهای اجتماعی ناهنجار تلقی میگردد و پیامدهائی منفی خواهد داشت.
سه روش مهم برای برطرف کردن منطقی خشم وجود دارد:
ابراز کردن خشم به این معناست که در بیان خشم خود جسور و منطقی باشید نه پرخاشگر ، این روش منطقیترین راهکار برای ابراز خشم است. شما باید یاد بگیرید که چگونه رفع اتهام کنید و خود را تبرئه نمائید و چگونه به این هدف بدون صدمه زدن به دیگران برسید. جسور بودن به این معنی نیست که قلدر باشید و به دیگران زور بگویید، بلکه به این معنی است که برای خودتان و دیگران ارزش قائل باشید و با احترام رفتار کنید و مشکلاتتان را از راه منطقی حل کنید.
سرکوب کردن خشم راه حل دیگری است برای مهار عصبانیت و سرکوب خشم و جهت دادن و تبدیل آن به رفتارهای دیگر. راهکار آن هم به این صورت است که هنگامی که خشمگین میشوید، در مورد موضوعی که باعث خشم شما شده است، فکر نکنید و بجای آن به چیزهایی خوب و مثبت بیاندیشید. هدف از این روش ، مهار خشم شما و تبدیل آن به رفتارهای سازنده است. اما پیامد منفی این روش ، این است که اگر عصبانیت خود را ابراز نکنید، خشم فروخورده در درون شما باقی میماند و این خشم درونی میتواند باعث افزایش فشار خون و یا افسردگی شما شود.
از این رو ، بیان نکردن خشم میتواند مشکلات دیگری را به وجود آورد. افرادی که خشم خود را ابراز نمیکنند، نسبت به همه چیز بدبین هستند و با دیگران رفتاری پر از کینه و خصمانه دارند. آنها مرتب دیگران را تحقیر میکنند و همه چیز را مورد انتقاد قرار میدهند و معمولا در روابط خود با دیگران دچار مشکل هستند و کمتر رابطهای موفق دارند.
در نهایت سومین راهکار فرو نشاندن خشم مرحله آرام کردن آن است. در این حالت با جملات و واژههای تسکین دهنده خود را آرام کنید. بنابر این میتوان چنین نتیجه گرفت که شما نه تنها در قبال اعمال ظاهری خود مسئول هستید، بلکه روحیات درونی خود را هم باید پرورش دهید. پس بکوشید به هنگام خشم خود را تسکین دهید و احساسات خود را مهار کنید.
کنترل خشم این امتیاز را دارد که احساسات ناشی از خشم و هم تحریکات جسمانی که خشم باعث به وجود آمدن آنها میشود، کاهش مییابد. بیتردید نمیتوان پیشاپیش حوادثی را که باعث خشم میشوند، از سر راه برداشت و یا از روبهرو شدن با آنها اجتناب نمود، شاید نتوانیم آنها را تغییر دهیم، اما میتوانیم بیاموزیم که چگونه واکنشهای خود را کنترل کنیم.
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست؟ عشق کدامست؟ غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب
خونه بغلیمون تازه خالی شده بود که یه کامیون اومد و از قرار معلوم همسایه های جدیدمون بودن که اسباب کشی کرده بودند...
چد روزی گذشت تو خونه مامانم که واسه خوشامد گویی به همراه بقیه همسایه هامون رفته بودن خونه جدید رو به همسایه های جدیدمون بگن فهمیدم یه خونواده ۳ نفری اند که فرزندشونم یهدختر ۱۷ سالست....
چند روز گذشت یه روز که از دانشگاه برمیگشتم همسایه جدیدمونو دیدم یه آقا وخانم جوان بایه دختر خانم که همون جا دلمو با خودش برد...
دخترشون خیلی خوشکل بود...
چند روز دیگه هم گذشت یه روز که تو اتاقم بودم واسه یه لحظه رفتم جلو پنجره دیدم دختر همسایه جدیدمون داره از مدرسه برمیگرده همون جور که محو نگاه کردنش بودم نمیدونم چی شد روشو برگردوند طرف خونه ما و منو جلو پنجره دید... نمی دونم چرا جلو پنجره خوشکم زده بود اما دیدم داره میخنده!!...
به خودم نگاه کردم لباس خوابام هنوز تنمه واونم داره به این موضوع می خنده....
فورا از جلو پنجره کنار رفتم اما نمی تونستم از فکرش خارج شم....
یه چند بار عمدا می رفتم جلو پنجره موقعی که بر می گشت دیدش میزدم یکی دوبارم فهمید...
خلاصه یه روز دلمو زدم به دریا...
یه کم خودمو مرتب کردم ورفتم سر کوچمون تا برگرده تادیدمش لال شدم اون روز نتونستم چیزی بگم...
فرداش باز رفتم اما این بار تا دیدمش از زبونم پرید...
یهو گفتم دوست دارم...
چیزی نگفت راشو کشید ورفت اما از چهرش مشخص بود ناراحت شد..
یه هفته بعد مامانم اومد تو اتاقم گفت مهدی جان همسایمون کامپیوترش خراب شده اومده واسش درست کنی....
گفتم چشم مامان....
وای چی میدیدم این که همون همسایه جدیدمون بود. دخترخانم با باباش اومده بود.
کیس کامپیوترش دست باباش بود گفت مهدی جان ویندوزش بالا نمیاد مامانت به خانمم گفته دانشجوی رشته کامپیوتری ما که سر در نیاوردیم آوردیمش یه دستی بهش بکشی.
ازترس خیس عرق شدم....
نیم ساعت گذشت. باباش گفت مهدی جان تموم نشد گفتم نه متاسفانه یه کم دیگه هم کار داره...
باباش گفت اما من کار دارم نسترن جان (چه اسم قشنگی... آخه اسمشو نمیدونستم) بابا خودت برو خونه من یه کم کار دارم بعد خدا حافظی کرد و رفت...
وقتی رفتم سرجام نشستم دیدم نسترن صندلیشو یه کم آورد جلوتر اما هیچی نگفت...
بعد یه ده دقیقه که داشتم منفجر میشدم نمیدونم چه جوری شد که از زبونم پرید وگفتم دوست دارم بهش نگاه کردم تفلک از خجالت سرخ شده بود....
ویندوز که تموم شد خواست کیسو برداره و بره که بهش گفتم: نسترن خانم نظرتون راجع به من چیه....
چیزی نگفت...
از خجالت سرخ شده بود....
فورا شمارمو رو یه تیکه کاغذ نوشتم تابهش بدم....
بایه کم مکس ازم گرفت....
گفتم کیس سنگینه وخودم براش تا در خونشون بردم و وقتی که خواستم برگردم گفتم منتظر تماستونم....
یه دو هفته ای گذشت کاملا بی خیال شده بودم که زنگ زد و این شروع آشنایی من با نسترن بود....
یه سالی می شد که باهم دوست بودیم یه روز بهم گفت می خواد بره بازار وگفتم من میام...
تو خیابون دستاشو گرفتم وداشتیم قدم میزدیم که یهو باباش پیدا شد...
یه کشیده محکم تو گوشم خابوند چیزی نگفتم دست دخترشو گرفت و رفتند...
یه چند روزی گذشت نسترن گوشیش خاموش بود که تو کوچه با مامانش دیدمش مامانش یه چشم غره ای به من رفت که از خجالت داشتم میمردم. نسترنم صورتش سیه وکبود بود...
چند روز بعد یه کامیون اومد ووسایلشونو جمع کرد ورفت.
می گفتن باباش انتقالی گرفته برگشتن شهر خودشون....
اون روز تو کوچه آخرین باری بود که نسترنو دیدم.....
توجه: (این داستان تخیلی بوده و شخصیتهاش وجود خارجی ندارن)
امیدوارم لذت برده باشید..........پایان........
۱.تلاش کنید همان گونه رفتار کنید که می گویید.
۲.تلاش کنید همان گونه رفتار کنید که از دیگران انتظار دارید.
۳.تلاش کنید طوری رفتار کنید که گرفتار عذاب وجدان نشوید.
۴.تلاش کنید تا راست گویی وصداقت عادت شما شود.
۵.تلاش کنید همیشه دنبال یادگیری باشید.
۶.تلاش کنیدبا پیدا کردن دوستان جدید٬ دوستان قدیمی را حفظ کنید.
۷.تلاش کنید برای خوب کار کردن٬ خوب هم استراحت کنید.
۸.تلاش کنید همیشه برای اطرافیانتان جذاب باشید.
۹.تلاش کنید اگر از کسی رنجیده اید٬ با خود او صحبت کنید نه پشت سر او!
۱۰.تلاش کنید وقتی به موفقیتی میرسید٬ آنهایی را که به شما در این راه کمک کرده اند فراموش نکنید.
۱۱. تلاش کنید تا عهدی شکسته نشود واگر هم شکست شما ناقض آن نباشید.
۱۲.تلاش کنیدتا باور کنید دیگران وظیفه ای در قبال شما ندارند وعامل سعادت وشقاوت هر کسی خود اوست.
۱۳.تلاش کنید تا قدر دان لطف دیگران باشید وبا رفتار و گفتار تان آنها را از محبت پشیمان نکنید.
۱۴.تلاش کنید به هر چیزی آنقدر بها دهید که استحقاقش را دارد.
۱۵.تلاش کنید دنیا را با زیبایی هایش ببینید.
روزی آلبرت انشتین رو به یه مجلس جهت سخنرانی در یه شهری دعوت می کنند...
انشتین که سر وضع چندان آراسته ای نداشت به کالسکه چی خود که مردی شیک پوش وهمیشه آراسته بود گفت تا به جاش در اون مکان سخنرانی کنه....
مردم که چهره انشتین را تا اون روز به چشم ندیده بودن از سخنرانی به وجد آمده وواسه کالسکه چی دست میزدند وازش بابت سخنرانیش تشکر می کردند....
ناگهان از میون جمعیت دو جوان خوش بر وسیما که معلوم بود از اون خرخونای اون شهرن جلوتر اومدن تا از کاسکه چی به جای انشتین سوال بپرسند.....
پیش کاسکه چی رفتند و سوالاتو که تو یه برگه نوشته بودن دادن دسته کالسکه چی...
بی چاره انشتین در یه آن فکر کرد به کلی آبروش جلو مردم رفت...
اما تو یه لحظه دید که کاسکه چیش.....
سوالارو از جوونا گرفت وکمی نگاه کرد و بهشون گفت:
این سوالا که خیلی آسونند کالسکه چیم نیز می تونه به این سوالات جواب بده. و ورقه سوالات رو به آلبرت انشتین داد.....
سبو چون شود خالی پی پیمانه می گردد
به وقت تنگ دستی آشنا بیگانه می گردد
روزی پیامبر اکرم(ص) به نخلستانی می روند...
در باغ پیرمردی را ملاقات کرده و اوضاعش را جویا می گردد.
از پیرمرد می پرسد: حقوقت در اینجا روزی چقدر است؟ آیا مزدت کفاف زندگیت را میدهد؟
پیرمرد در جواب پیامبر گفت: ای پیامبر حقوق من روزی یک سکه می باشد شکر خدا محتاج دست کسی نیستم اما چیزی برای پس انداز برایم باقی نمی ماند...
پیامبر فرمود: بسیار خوب با صاحب نخلستان حرف خواهم زد تا حقوقت را افزایش دهد.
از فردای آن روز حقوق پیرمرد به دو سکه افزایش یافت.
چند روزی گذشت...
پیامبر باری دیگر به نخلستان رفت وبا پیرمرد ملاقات نمود....
از وی در مورد حقوقش باری دیگر سوال پرسید...
پیرمرد گفت یا رسول خدا مقداری بدهکارم وحقوقم کفاف نمیدهد تا دینم را ادا کنم.
پیامبر گفت بسیار خوب باری دیگر با صاحب اینجا سخن خواهم گفت تا باری دیگر بر حقوقت به افزاید.
این بار حقوق پیرمرد به پنج سکه رسید...
باری دیگر پیامبر برای جویا شدن حال پیرمرد راهی نخلستان گردید....
پیرمرد ملول را یافت٬ حالش را جویا شد...
پیرمرد گفت ای پیامبر لطف کنید باری دیگر با صاحب باغ سخن نمایید تا حقوقم را به همان یک سکه کاهش دهد...
پیامبر باحالتی متعجب دلیلش را جویا شد...
پیرمرد گفت: ای پیامبر یک سکه روزیی بس حلال بود چون نتیجه زحماتم بود واین گشت که رزقم افزونی می یافت اما پنج سکه برایم حلال نیست چون نتیجه عرق پیشانیم نیست وحرام است..
وچون من از این روزی حرام برسر سفره می برم بیشتر مورد خشم خدا واقع گشته ودر مرداب وام وبدهکاری بیشتر فرو میروم....
چند روزی است که خیلی ناخوش است..
توان ایستادن وبازی کردن ندارد.نمی تواند بخورد و اگر هم بخورد انگار هزاران سوزن در بدنش فرو می رود...
چشم هایش باز نمی شود اما گله ای ندارد و ناله سر نمی دهد.
انگار این همه درد و رنج شیرین است...
شیرین و دل انگیز برایش...
این به خاطر یک خیال است.خیالی که شاید هن واقعیت نداشته باشد...
قبل از اینکه بیمار شود ماردش مریض بود..
دعایی کرد.دعایی از ته دل که دردهای مادرش به او سرایت کند و او به جای مادرش مریض شود.
دخترک با این سن کم (۱۰ ساله) نمی توانست درد کشیدن مادرش را تحمل کند...
نمی دانم اتفاق بود یا به خاطر آن دعایش٬ اما مادرش خوب شد و او بیمار!
در خیال خود این همان درد های است که مادرش باید تحمل می کرد..
این است که باعث می شد دخترک با این سن کم آرام و بی گله باشد.
مادر شیرین ترین و زیبا ترین آیت الهی ست.بیایید زحماتش را پاس بداریم و وی را در سایه سار عشق الهی تکریم گوییم.
مادرم دوست دارم ....
سر کلاس آموزش چتر نجات چندتا کار آموز بودن...
استاد یه چتر آورد واسه تشریح.
به کار آموزا گفت سمت چپ هر چتری یه دسته هستش که وقتی اونو میکشیم چتر شماره ۱ باز میشه.
یکی از کار آموزا دستشو بالا میبره...
استاد: بله بفرمایید!؟
کار آموز: ببخشید اگه چتر شماره یک باز نشد چیکار کنیم؟
استاد: از چتر شماره ۲ استفاده میکنیم که سمت راست کوله یه دسته هستش اونو بکشید چتر باز میشه اما در استفاده از چتر دوم احتمال ۱۰٪ الی۲۰٪ احتمال مرگ هست.
کارآموز: اگه چتر شماره دوهم باز نشد چی؟
استاد: از چتر شماره ۳ استفاده می کنیم که سمت چپ زیر اهرم چتر یک قرار داره.
کارآموز: استاد اگر اونم باز نشد چی کار کنیم؟
استاد: شاکی میشه و میگه بیشتر از این به ما نگفتند.فقط گفتن یه کتابچه در سمت راست کوله پشتی وجود داره.صفحه ۴۹ رو باز کنید بهتون میگه چیکار کنید....
سر کلاس آموزش عملی
اتفاقا چتر شماره یک همون کار آموز باز نشد به فکر چتر شماره ۲ افتاد.اما اونم باز نشد.چتر شماره۳ را هم امتحان کرد اما باز نشد..
همون جور که بین زمین و آسمون معلق بود به فکر گفته های استاد افتاد.
فورن از جیب سمت راسته کوله کتابچه رو در آورد وبا هزار بدبختی صفحه۴۹ را باز کرد...
....... (سوره فاتحه) ......
دوستان هیچ وقت از مشکلاتی که پیش روی ماست نهراسیم گاهی وقت ها ترس باعث میشه فرصت های زیادی رو که تو زندگیمونه از دست بدیم.
هیچ وقت منفی نگر نباشیم...
از هر آنچه بترسیم روزی به سرمون میاد....
امید در زندگی باعث میشه گاهی وقت ها راهی که سرشار از مشکلاته به نظر آسون ترین راه بیاد...
به آینده امید وار باشیم و ترس رو به خودمون راه ندیم
تو دوست داشتنی هستی اگر...
دردهایت تورا از دیدن دردهای دیگران کور نکرده باشد.
توزنده هستی اگر...
امیدهای فردا برایت بیشتر از مشکلات دیروز اهمیت داشته باشد.
توباشرف هستی اگر...
ادامه مطلب ...پسرک با چشمانی خسته و نفس های گرفته به من نگریست.با حالتی خفقان و هق هق کنان
گفت آقا ببخشید گل می خواهید....
ادامه مطلب ...هر چیز در مقام و شان خود زیباست.حقیر را بزرگ و بزرگ را کوچک نشمارید.
ساده اندیش باش اما ساده لوح نباش.
عاشق شوید ولی هر عشقی لایق پرستیدن نیست.
زندگی را دوست بدارید تا نیز زندگی شما را دوست بدارد.
بر مشکلات بخندید تا بهتر فراموششان کنید.
در مسیر سبز زندگی قانع باشید.به جز در راه عشق.
در زندگی نسبت به مشکلات انعطاف داشته باشید.
تنها کسی که نمی توانید به آن دروغ بگویید خودتان هستید.
بخندید و لبخند را به دیگران نیز بیاموزید.
یک نکته(چپ دست ها عاطفی ترند و در عوض راست دست ها منطقی تر)
دعایی در وصف دوستان.
الهی دشمنت را خسته بینم به سینه ش خنجری تا دسته بینم
سر شب, آیم احوالش بپرسم سحر آیم مزارش بسته بینم
ادامه مطلب ...