باران اگر ببارد، من طبق معمول دستهایم را حلقه خواهم کرد به دور گردنت و سرت را روی سینهام خواهم گذاشت، بعدش سرم را قایمکی جوری قرار خواهم داد که روی سرت را بپوشاند که مبادا باران رنگ مشکی موهایت را ببرد، مبادا قهوهای چشمانت را برباید؛ و تو مثل همیشه میپرسی: چرا باران به همه جایم میخورد ولی به سرم نه؟ و من که میدانم تو عاشق بارانی – از خیلی وقت پیش تو عاشقاش بودی- برای آنکه دعوایم نکنی به خاطر سایهبانی که برایت ساختهام میگویم: سر من یک کمی نافرم است و جلوی باران را گرفته. تو بلند میشوی و میگویی: مردهشور سر نافرمات را ببرد و مردهشور خودت را با این سرت. قهر میکنی و میروی. من اما، از پی تو دوان نمیدوم، صبر میکنم تا باران بعدی، تا تو باز بیایی و قصه را از نو آغازش کنیم. تو میآیی، مطمئنم که میآیی؛ به خاطر من نه، به خاطر عشقت. باران. چه مضحک است زندگی ما و عشق انسانی تو به چند قطره باران.
انتظار نداشته باش پایان تو، پایان زندگیات – زندگی که نه، روزمرّگیات – پایان خوشی باشد. از این پایانهای خوشی که در فیلمهای آبکی میبینیم. وقتی دیدی آخر داستانی خوش است شک کن. به این که نکند شخصیتهای اول و دوم لابی کردهاند و پایان را خوش نمودهاند، که نکند با نویسنده روی هم ریختهاند و دارند تو را دلخوش میکنند که ببین زندگیات چه زیباست؟!!
پایانت اگر خوش نیست – که نخواهد هم بود – خوشحال باش، از اینکه لابی نکردهای، تقلب نکردهای و زندگیات روال عادی خودش را داشته. خوشحال باش از اینکه تو تا این حد انسانی صادق هستی که با زندگی بازی نکردی. زندگی را واقعا زندگی کردهای .
پاهایت را برای مشایعت
دلت را برای گرمیش
و خودت را برای مهربانیت
... محتاجم ...
پس با من بمون .
حامد
سلام
بخوانیدم:
روزگارم تیره و این روزهایم تیره تر
یا به نوعی رو به ویرانیست دنیایم دگر
من که چشمم خواب دریا دیده بود
عکسش از دریا شده یک آسمان بارنده تر
هر چه از این درد پا پس می کشم بیفایده است
سرنوشت من گره خورده ست با غم سر به سر
لحظه های مرده ام تاوان یک تردید شد
تا که تقویمم دهد یک عمر از تلخی خبر
بار دیگر مهره ام در خانه ی دوم نشست
از گریز بین سعد و نحس یا که خیر و شر
مرگ من در این غزل چون آتشی خواهد شد و
بعد جز خاکستری از من نمی ماند اثر
شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد، خبری از دل پر درد گل یاس نداشت، باید اینجور نوشت، هر گلی هم باشی، چه شقایق چه گل پیچک و یاس، زندگی اجبارست
آره من قول داده بودم تا تهش باهات بمونم
ولی پس دادی نگامو زیر رگبار غرورت
من فقط یه کم شکستم ، خوب نگام کنی همونم . . .
اگر روزی مردم ، تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم بر روی سینه ام تکه یخی بگذارید تا به جایه معشوقم برایم گریه کند ... چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم ... و آخر اینکه دستانم را ببندید تا همه بدانند خواستم ولی نتوانستم ..........