خیلی وقتها سعی میکنم که بنشینم و چند خطی بنویسم، برای روز مبادا. شاید آن روزی که بخواهی بگذاری بروی، من بمانم و یک دنیا چشم که به زیبای چشمهای تو نیست. چند خطی بنویسم و آماده داشته باشم که در آن روز مبادا، بدهم دستت و بگویم بخوانش. سعی کنم متقاعد شوی که این روز مبادا را عقب بیندازی و حتا شاید باز هم مبادایش کنی.
<< مرا از امپراتوری چشمهایت اخراج نکن. همین چند وقت پیش بود که به زور پناهندهی چشمهایت شدم، درست همین دیروز یا قبلاترها بود که روزی صد بار در چشمانت زل میزدم و با زبان بی زبانی التماست میکردم که حتا شده باشد یک ثانیه هم بیشتر طولش بدهی خیره ماندن به صورت من را. من یک نویسندهام، نویسندهای که ارایه تعریف دقیقی از چشمهای تو را بلد نیست. من فقط همین قدر بلدم که بیایم و در چشمهای تو، درست در سیاهی مرکزش، بچرخم؛ نگذار در حین این چرخیدنها- یا حتا سرگیجهی بعد از چرخیدنها- از چشمهایت بیفتم. من اگر از چشمهایت بیفتم میشوم یک نویسندهی بیکار که تنها کارش تعریف از چشمهای تو بود. نگذار که با رفتنت حسی پیدا کنم شبیه حس آدمی که دیرمیرسد به ایستگاه اتوبوس و تا میرسد اتوبوس میرود و آن آدم میماند و اتوبوسی که رانندهاش دنده عقب رفتن را بلد نیست. >>
این حرفهای قشنگ قشنگ را هر روز روی برگهی جدیدی مینویسم و تا شب هزار بار و حتا بیشتر، تکرارش میکنم، ولی حیف من آنقدر که خوب مینویسم؛ خوب حرف زدن را بلد نیستم و با یک نگاه بی تفاوت از سوی تو آنقدر دست و پایم را گم میکنم که فراموش میکنم نویسندهام و روزی این همه حرف قشنگ قشنگ زده بودم تا در روزهای مبادا بتوانم متقاعدت کنم که نروی.