یک وقتى در کتابى مطلب جالبى را خواندم که بسیار مرا تحت تأثیر قرار داد. آن را برایتان نقل مى کنم: «من بازمانده یک اردوگاه هستم. چشم هایم شاهد چیزهایى بود که کسى به عمرش ندیده است. وسایل شکنجه ساخته مهندسان کارآزموده را دیده ام. بچه هایى را که پزشکان تحصیلکرده مسمومشان مى کردند،
دیده ام. نوزادانى را که قربانى پرستارهاى دوره دیده بوده اند، دیده ام. زن ها و نوزادانى را دیده ام که فارغ التحصیلان دبیرستان ها و کالج ها به آنها تیراندازى مى کردند و آنها را مى کشتند، براى همین به تحصیلات، آن هم از نوع عالى اش مشکوکم. تقاضاى من از شما این است که به شاگردانتان کمک کنید «انسان» باشند. تلاش هاى شما هرگز نباید به تولید هیولاهاى تحصیلکرده، متکبر، خودپرست، بى دین، بیماران روانى کاردان یا جانیان دوره دیده بینجامد. نوشتن و هجى کردن و تاریخ و حساب و فلسفه و سیاست فقط وقتى اهمیت دارد که بتواند به انسانیت انسان ها کمک کند.»
با خواندن این مطلب مى دانید چه بلایى بر سرم آمد؟ یک مرتبه متوجه شدم که ما معلم ها به شاگردانمان همه چیز یاد مى دهیم غیر از آنچه که باید یاد بدهیم و این موضوع مهم، خود «زندگى» است. کسى درباره زندگى چیزى به شما یاد نمى دهد. همه این طور فرض کرده اند که شما زندگى کردن را بلدید. هیچ کس به شما یاد نمى دهد که انسان باشید و کسى هم به شما نمى گوید انسان بودن اصلاً یعنى چه و وقتى مى گویید «من یک انسانم» چه عزت و شأنى در آن نهفته است. همه گمان مى کنند انسانیت، چیزى است که شما دارید یا طبق قانون اسمزى از هوا جذب مى کنید. اما خبر خوشى براى شما دارم: انسانیت با قانون اسمزى کار نمى کند!
همه ما دوست داریم به تمامى انسان باشیم که بهترین چیزى است که مى توانیم بشویم و چه هدفى!
در حقیقت چه هدف باشکوهى! براى من یکى هیجان انگیزترین واقعه جهان همین است که تشخیص بدهم بالقوه قادرم یک انسان کامل باشم. من نمى توانم خدا بشوم، ولى مى توانم همانى که او مى خواهد بشوم و براى همین مى خواهم درباره انسان کامل شدن با شما حرف بزنم.
نخستین نکته براى این کار این است که انسان، خودش را دوست داشته باشد، چون انسان نمى تواند چیزى را به دیگران بدهد که خودش ندارد. انسان باید زیباترین، حساس ترین، جالب ترین، اسرارآمیزترین، بى نظیرترین و خارق العاده ترین آدم دنیا بشود تا بتواند همه اینها را به بقیه بدهد و با آنها قسمت کند. اگر انسان بهره اى از خرد نداشته باشد، فقط جهلش را مى تواند به بقیه بدهد. اگر امیدوار نباشد فقط ناامیدیش را مى تواند به دیگران بدهد. اگر آزاد نباشد، فقط بلد است بقیه را در قفس بیندازد. براى همین تصمیم دارم بهترین «لئو»اى بشوم که تا به حال دنیا به خود دیده است.
خوب به این حرفم گوش کنید. شما در دنیا لنگه ندارید. از ازل نه کسى مثل شما خلق شده و نه احتمالاً تا آخر دنیا خلق خواهد شد. شما یگانه اید! محشر نیست؟ شما یک ترکیب افسانه اى هستید که هرگز دوباره خلق نمى شوید. اصلاً برایم مهم نیست که چه کسى هستید و چقدر احساس سربلندى یا تنهایى مى کنید. هر که هستید منحصر به فرد و یگانه اید. از ته دل آرزو مى کنم که بتوانیم این موضوع را خیلى زود و قبل از آن که عمرى را صرف فهمیدن آن کنند، به بچه ها حالى کنیم! شما دنیاى خاص و منحصر به فردى دارید که مى توانید دیگران را در آن سهیم کنید.
کسانى که درباره حس و درک مطالعه کرده اند مى دانند با آن که دنیا واقعیتى یکسان است، اما آدم هاى مختلف به یک شکل به آن نگاه نمى کنند و هر کس آن را به شکلى مى بیند که دیگران نمى بینند. ما حتى نگاهمان به یک درخت مثل هم نیست، با آن که واقعیت وجود آن، همان درخت است. آیا جالب نیست که ما یک درخت را ۲ جور مى بینیم و مى توانیم در این حس با یکدیگر شریک شویم؟ حتى فکرش هم قلقلکم مى دهد و با این همه مدام از مردم این را مى شنوم که: «ما چه داریم به دنیا بدهیم؟» مى دانید چه دارید؟ کلمه اصلى جدول کلمات متقاطع را! تا وقتى که مسئولیت خودتان را قبول نکنید، این تصویر کامل نخواهد شد. من هیچ وقت درخت شما را نمى بینم و سخت اعتقاد دارم که اگر هنوز بدبختى، ناامیدى و اندوه و این جور چیزها وجود دارند، به خاطر آن است که آدم ها آن جورى که باید همدیگر را نمى شناسند و دنیاى شان را با هم تقسیم نمى کنند؛ براى این که اگر این کار را مى کردند، تصویر ما از زندگى کامل تر بود و موضوعى را داشتید که روى بوم نقاشى زندگى تان بکشید و یا طرحى بیاورید و آن هم طرح یگانه شما بود، فرصت را از دست ندهید. شما «شگفت آور» هستید. شما «سحرآمیز» هستید. در دنیا فقط یک «شما» وجود دارد.
دفعه دیگر که از جلوى آیینه رد مى شوید به آن نگاه کنید و بگویید: «خدا جون! راست مى گه ها! فقط یک دونه از من توى دنیا پیدا مى شه!» مجموعه «بى پایانى از ممکن ها» هستید! تا امروز کسى نتوانسته براى توانایى هاى انسان یا انسان شدن، حد و مرزى قائل شود.
«اریش فروم» (۱) مى گوید: «نکته تأسف بار در زندگى امروز این است که بسیارى از ما قبل از آن که کاملاً متولد شویم، مى میریم. خودتان را از دست ندهید!»
«الیزابت کوبلر راس» (۲) به ما مى گوید: «مردمى که در بستر مرگ بیشتر از بقیه جیغ مى کشند و گریه و زارى به راه مى اندازند، همان هایى هستند که هرگز زندگى نکرده اند. آنها تماشاچى زندگى بوده اند، بیرون گود ایستاده اند و در هیچ جنبه اى از زندگى، حضور فعال نداشته اند. در واقع زنده نبوده اند.»