مینشینم
پاهام را دراز میکنم
این پام را میاندازم روی آن یکی
فایده ندارد
لم میدهم
خمیازه میکشم
فایده ندارد
میخوابم
چشمهام را میبندم
وانمود میکنم که خوابیدهام
فایده ندارد
خستگیام را در نمیکنند
نه این کاناپه
نه این تخت خواب
هیچکدامشان
من از روزگار خستهام
و تا تو نخواهی
تا تو نباشی که من سرم را روی پاهات بگذارم
تا تو نباشی که چای دارچین دم کنی
خستگیام در نمیشود
نگاه
من بی تو
انگار کوه کندهام
انگار یک رویا شدهای
در عصرهای زمستان
یک رویای بی پایان
یک رویای بی باران
منبع