به نام خدا
سخن شمس: آئینهی شخصیت او
سخن شمس»، آئینه شخصیت پیچیده دوزیستی، درونگر، و خودگرای اوست. در عین روشنی، مبهم است. در عین دلپذیری، شلاقگونه است. فشرده و کوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان، گرانبار است. از اینروی فراز آنها، به تندی، نمیتوان، درگذشت. بلکه با آنها، باید زیست. در آنها، اندیشید. بر آنها، مرور کرد. بدانها، مأنوس گشت. از ظاهر آساننمای آنها، عبور کرد، و به عمق باطن آنها، راه یافت، تا به پیام، به درونمایه، به هدف آنهاــ نزدیک کردن به چیزی، دوردست! ــ فرا در رسید!
سخن شمس، چنانکه خود معترف است، دوچهرهای است. درونه و برونه دارد. نقابی ظاهراً مستقل، بر سیمای باطنی گریزنده و لغزان است. دوبعدی است. دوزیستی است. نیازمند است به بازخوانی و دوباره کاوی است .
نوشته شده در 90/ 7 / 23 توسط حامد جلیلی .
سخن شمس»، ویراسته نیست. به احتمال قوی، وی همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم پارهای از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احیاناً هیچگاه دیگر آنها را نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاکنویس نکرده است.
سخن شمس»، قالباً بیمقدمه آغاز میشود. بدون پرسه و معطلی، بدون طی بیراهه، و پریدن به این شاخ و آن شاخ، بهطور مستقم، به سوی هدف میتازد. و شمس، خود بدین کیفیت سخن خویش، آگاه است، و از آن با غرور، یاد میکند:
اگر ربع مسکون، جمله یک سو باشند، و من به سویی، هر مشکلشان که باشد، همه را جواب دهم، و هیچ نگریزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!» (ش84).
سخن شمس»، جهشی، خودبهخود، وحشی، تند، توفنده، کوبنده، و یکباره است. با این وصف، گهگاه، تا اوج شعر ــ شعر والا و باشکوه، خوشنوا و منظم، و پرذوق و لطیف ــ فرار پیش میرود. و این جا و آنجا، چه بسیار سخن منظوم فارسی، در برابر جاذبه نثر شعرگونه شمس، رنگ فرومیبازد:
اهل این ربع مسکون، هر اشکال که گویند، جواب بیابند ...: جواب، در جواب، قید در قید، و شرح در شرح!
سخن من، هریکی سؤال را ده جواب ]گوید[ که در هیچ کتابی، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمک، چنانکه «مولانا» فرماید که:
تا با تو آشنا شدهام، این کتابها، در نظرم، بیذوق شده است!»
مردی، اینچنین ارزش آگاه، نسبت به شخن خویش، ناچار، با همه آراستگی به راستینی و صمیمیت، چنانکه خود نیز به خوبی آگاه است، همه خودپسندانه جلوه میکند. همه، «به وجه کبریا، میآید. همه دعوی، مینماید!»
شمس»، گزیدهگوست. موقعشناس، و «مخاطبگزین» است. سخنش، هرجائی نیست. با هرکس، و بههر هنگام، سخن نمیگوید. بلکه با شرطها، و نازهای ویژه، همراه است!
در سخنگوئی و مخاطبگزینی شمس، همچنان آشکارا، منش پیشرفته استخوانی وی ــ خودگرائی، خوداصیل بینی، و قیاس بهنفس او ــ به شدت منعکس است:
سخن، با خود توانم گفتن، یا هرکه خود را دیدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع باید تابع شمس، شیوه استدلال، آرمان زیرساز سخن وی باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسی مستمع»، میل او، منطق او، باور داشتهای او، و سرانجام سطح درک او نیست. در غیر اینصورت، خاموشی را، بر سخنگوئی، ترجیح میدهد.
شمس، بگاه سخن نیز، سخنش بیشتر جنبهی گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نیست:
اگر سخن من، چنان استماع خواهد کردن که بهطریق مناظره و بحث، و از کلام مشایخ، یا حدیث، یا قرآن، نه او سخن تواند شنیدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طریق نیاز، و استفادت خواهد آمدن، و شنیدن که سرمایه نیاز است، او را، فایده باشد!
و اگر نه، یک روز، نه، ده روز، نی، بلکه صد سال، میگوید، ما، دست زیر زنخ نهیم، میشنویم!»
شمس، تنگحوصله است. بازاریاب نیست. از پی مشتری نمیگردد، و عوامفریبی نمیکند. از اینرو، با کاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسی توده، به خاطر بازاریابی و جلب عوام، مخالف است. خواستار شیوه استثنائی دویدن صید از پی صیاد است، نه روش متداول پیجویی صیاد از صید! و دیرگیریها و تنهاییهای او نیز، همه از این خوی، سرچشمه میگیرد. حتی، زمانی که شمس را، بر این خوی خودگرایی او، متذکر میسازند، و از وی میخواهند که سخن باید بر وفق صلاح، و درک مردم گوید، خشمگین میشود، و گوینده را، فاقد صلاحیت چنین دستوری به خویش، میخواند:
آنجا، شیخی بود. مرا، نصیحت آغاز کرد که:
ــ با خلق، به قدر حوصله ایشان، سخن گوی! و به قدر صفا، و اتحاد ایشان، ناز کن!
گفتم:
ــ راست میگویی! ولیکن، نمیتوانم گفتن جواب تو! چو، نصیحت کردی، و تو را، حوصله این جواب، نمیبینم!»
شمس، مخاطبان خود را مشخص کرده است. وی میداند که روی سخنش با کی است. از اینرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پیچیدگی سخنش، آشکارا، اعلام میدارد که:
صریح گفتم ... که:
ــ سخن من، به فهم ایشان، نمیرسد!… مرا … دستوری نیست که از این نظیر (مثال)های پست گویم! آن اصل را میگویم، بر ایشان، سخت مشکل میآید! نظیر آن، اصل دگر میگویم، پوشش در پوشش، میرود! …» (ش81).
مخاطب شمس»، ابرمرد است، انسان والاست، شیخ کامل است، کسی است که مسئول رهبری مردم است! روی سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پیروان:
مرا در این عالم، با عوام، هیچ کاری نیست! برای ایشان، نیامدم! این کسانی که رهنمای عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ایشان، مینهم!» (ش82)
من شیخ را میگیرم، و مؤاخذه میکنم، نه مرید را! آنگه، نه هر شیخ را، شیخ کامل را! ... » (ش83).
شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نمیزند. وی را تا گفتنی نباشد، و یا تا زمان و مکان را، مناسب نیابد، لب به سخن نمیگشاید (ش59، 61، 74، 75، 77). لیکن، هنگامی نیز که ابلاغ پیامی را لازم میشمارد، در خود، چیزی گفتنی، احساس مینماید، آنگاه، بیپروا از مقتضیات زمان و مکان، با احساس مسئولیتی رهبرانه، لب به سخن میگشاید، و مستمع خویش را، از فراسوی قرنها، مخاطب قرار همیدهد:
چون گفتنی باشد، و همه عالم، از ریش من، درآویزد که مگر نگویم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، این سخن، بدانکس برسد که من خواسته باشم!»
با این وصف، «شمس»، با اندوه میداند که همواره خواستن، توانستن نیست. وی را، پیوسته «گفتنی»، بیشتر از «گفتار» است! هرچه را که از شمس، شنیدهایم، تمام گفتههای او، به شمار نمیروند. شمس، از گفتنیهای خود، بیشتر از ثلثی را، نگفته است (ش166). زیرا اظهار گفتنی نیز ــ هرچند با ارادهای بس نیرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعایت هیچ شرط و قید، همواره میسر نیست. زیرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگتر است، از عرصه معنی (ش256). و دیگر آنکه، در جهان شمس:
هنوز ما را، اهلیت گفت، نیست!
کاشکی اهلیت شنیدن بودی! تمام ــ گفتن»، میباید، و «تمام ــ شنودن»؟
] اما سوکمندانه [ :
ــ بر دلها، مُهر است
ــ بر زبانها، مُهر است!
ــ و بر گوشها، مُهر است!»
در نظر «شمس»، کم و بیش، همه، احیاناً بدون آنکه خود بدانند یا بخواهند، بهگونهای «منافق»اند ــ حتی یاران به ظاهر صمیمی، و یکدل و همرنگ. دورویی و نفاق، شیوه اضطراری زندگی، در جهان سوءِ تعبیرها و سوءِ تفاهمهاست! دورویی، وسیلهای دفاعی، در «نبرد ــ شیوه» زندگی است.
شمس»، معترف است که خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهانگری، به دوگویی، به خود بودن و دیگری جلوه نمودن، زیسته است
دامنه نفاق و دوگونه زیستی، معمولاً به شیوه رازگرایانه در سخن درونگرایان استخوانی، سرایت میکند. و شمس، ابایی ندارد از اینکه اعتراف نماید که سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آنرا بر دیگران آشکار میسازد، و هرگاه که نخواهد، آنرا همچنان، ناگفته باقی میگذارد:
1دلم میخواهد که با تو، شرح کنم! ] اما[ همین «رمز» میگویم،
بس میکنم! ... »
2روزی رمزی میگفتم، و کشف میکردم، و نمیخواستم که معنی بر وی (شهاب هریوه)، کشف نشود!»
3- من آن نیستم که بحث توانم کردن! اگر تحتاللفظ، فهم کنم، آنرا نشاید که بحث کنم. و اگر به زبان خود، بحث کنم، بخندند و تکفیر کنند!
شمس» در جهانی سختگیر و متعصب بهسر میبرد که اقلیتها و حتی رهبران اکثریت، در کشاکش زندگی و تنازع برای بقا، «تقیه»، کتمان، رازداری، پنهانکاری، خود نبودن و دیگری جلوه نمودن، و ضرورت ماسک فریب دفاعی را، بر چهره خویش، بهصورت سنت، صلاحاندیشی، سیاست، و دستوری مذهبی، پذیرفتهاند. حتی «ملاحده الموت» ــ بیپرواترین جانبازان تاریخ، به خاطر عقیده و آرمان ــ نیز، چنانکه در بخش «شاهد زمان» خواهیم دید ــ به تقیه و مصلحت، «نو مسلمان» میشوند. خلیفه عصر شمس ــ الناصرلدینالله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مکر تمام، از سوئی فدائیان مسخ شده الموت را به مزدوری، برای آدمکشی میگیرد، و از سویی دیگر، به شیوه «اهل فتوت»، جامه میپوشد و به «فقه شیعه»، روی میآورد! در چنین جهانی، «شمس» نیز، ناگزیر است، هر جا که دیگر تخیل خلاق وی، از برقراری هماهنگی میان اموزش مذهب خداسالاری، و آئین انسان سالاری زبون ماند، رسماً از شیوه «تقیه» پیروی کند. شمس، با افسوسی انگیخته از تجربههایی تلخ، اعتراف میکند که:
1راست نتوانم گفتن، که من، راستی آغاز کردم، مرا بیرون کردند!
اگر تمام، راست کنمی، به یکبار، همه شهر، مرا بیرون کردندی!» (ش،90).
2تو را، یک سخن بگویم!:
ــ این مردمان، به «نفاق»، خوشدل میشوند، و به «راستی»، غمگین میشوند!
او را گفتم:
ــ مرد بزرگی، و در عصر، یگانهای!، خوشدل شد، و دست من گرفت، و گفت:
ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
و پارسال، با او راستی گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نیست این؟!
با مردمان، به نفاق میباید زیست، تا در میان ایشان، با خوشی باشی! ...
ــ راستی آغاز کردی؟!
ــ به کوه و بیابان باید رفت!»
شمس، یادآور میشود که شیوه احتیاط و مصلحتگرایی، و پاس درک شنونده، نکتهای نیست که او تنها به تجربه دریافته باشد. بلکه آنرا، دیگران نیز، از مردان راه، به وی توصیه کردهاند، هرچند که او آنرا، در آغاز، با بیاعتنایی تلقی کرده است!
بازم سلام
ممنون شما لطف دارید
من یه کم سرم شلوغه اماباشه باکمال میل قبول میکنم
سعی خودمومیکنم
شمامنولینک نکردید؟؟؟
درضمن من اسمم مینا هست عزیزنه مریم