روزی آلبرت انشتین رو به یه مجلس جهت سخنرانی در یه شهری دعوت می کنند...
انشتین که سر وضع چندان آراسته ای نداشت به کالسکه چی خود که مردی شیک پوش وهمیشه آراسته بود گفت تا به جاش در اون مکان سخنرانی کنه....
مردم که چهره انشتین را تا اون روز به چشم ندیده بودن از سخنرانی به وجد آمده وواسه کالسکه چی دست میزدند وازش بابت سخنرانیش تشکر می کردند....
ناگهان از میون جمعیت دو جوان خوش بر وسیما که معلوم بود از اون خرخونای اون شهرن جلوتر اومدن تا از کاسکه چی به جای انشتین سوال بپرسند.....
پیش کاسکه چی رفتند و سوالاتو که تو یه برگه نوشته بودن دادن دسته کالسکه چی...
بی چاره انشتین در یه آن فکر کرد به کلی آبروش جلو مردم رفت...
اما تو یه لحظه دید که کاسکه چیش.....
سوالارو از جوونا گرفت وکمی نگاه کرد و بهشون گفت:
این سوالا که خیلی آسونند کالسکه چیم نیز می تونه به این سوالات جواب بده. و ورقه سوالات رو به آلبرت انشتین داد.....