زنی با چند بچه قد و نیم قد نزد شیوانا آمد و به او گفت: "شوهرم دامدار است و درآمد خوبی دارد. اما به جای اینکه ثروتش را خرج تغذیه و رفاه همسر و کودکانش کند خرج لباس و اسب و تجملات خودش میکند و دایم سعی میکند با پول ریختن به پای دوست و آشنا به آنها ثابت کند که از لحاظ مالی وضعش عالی است و از بقیه جلوتر است."
شیوانا با تعجب گفت: "این آدمهایی که شوهرت پولش را برای آنها خرج میکند از احوال و تنگدستی شما باخبرند؟"
زن سرش را پایین انداخت و گفت: "آری آنها گاهی به در منزل میآیند و وضع من و بچهها را از نزدیک میبینند. اما هیچ نمیگویند و میروند. انگار فقط همسرم را قبول دارند."
شیوانا لبخندی زد و به زن گفت که به منزل برود.
روز بعد شیوانا سراغ شوهر زن را گرفت. مردی را نشانش دادند با لباسی شیک و گرانقیمت که در غذاخوری دهکده جشن گرفته است. شیوانا به آنجا رفت و کنار مرد نشست و آرام در گوش او گفت: "همه اهل دهکده میدانند!؟"
مرد باتعجب گفت: "چه چیزی را؟"
شیوانا دوباره آهسته گفت: "اینکه زن و بچه تو در منزل دچار فقر و تنگدستی هستند و این حرکات تو نمایشی و ظاهری است."
مرد با عصبانیت گفت: "این غیرممکن است! هیچکس نمیداند. من دارم پول خرج میکنم. این نشانه ثروتمندی و دست و دلبازی من است!"
شیوانا با لبخند رو به حاضران کرد و گفت: "دوستان مردی را میشناسم که فقط به ریخت و لباس خودش میرسد و حاضر است پول و ثروتش را برای غریبهها خرج کند اما از تامین نیاز ابتدایی خانوادهاش سر باز میزند. به نظر شما باید با چنین مردی چگونه برخورد کرد؟"
آدمهای حاضر در میهمانی با پوزخند گفتند: "او آدم سادهلوحی است. باید پولش را گرفت و از او تا توانگر است استفاده کرد. نباید به او دل بست چون کسی که به خانواده خودش رحم کند مطمئنا با دوستانش هم مهربان نخواهد بود."
شیوانا آهسته در گوش مرد گفت: "دیدی آنها خوب میدانند!"
میگویند از آن روز به بعد مرد دامدار دست از رفیقبازی برداشت و خانوادهاش را تامین کرد. چند ماه بعد گذر شیوانا به همان میهمانخانهای افتاد که دوستان قدیمی مرد دامدار همیشه اطراق میکردند. از آنها سراغ مرد دامدار را گرفت. آن دوستان با پوزخند گفتند: "از آن روزی که فهمید ما میدانیم واقعیت چیست دیگر سراغمان نمیآید و سرش گرم خانوادهاش شده است. حیف شد که او را از دست دادیم. اصلا نفهمیدیم به یکباره چه اتفاقی افتاد؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "هیچ اتفاقی! او فقط چشمانش باز شد و فهمید که چیزی برای مخفی کردن ندارد و همه میدانند حقیقت زندگی او چیست. تا قبل از آن گمان میکرد شما تصور دیگری از او دارید و به خاطر حفظ این تصور پول خرج میکرد. اما از لحظهای که فهمید همه حقیقت را میدانند فهمید که تصوری که در ذهن دارد در ذهن دیگران نیست و بقیه چیزهایی که او سعی میکند مخفی کند را بسیار کامل میدانند. او شما را رها کرد چون فهمید همه چیز را میدانید. ارزش نقش بازی کردنهایش با این فهمیدن به یکباره فرو ریخت و او همانی شد که باید میبود."