فضانوردان وقتی ماموریتشان در فضا به اتمام میرسد و به زمین برمیگردند. به محض اینکه فرود میآیند، اولین پیامی که مخابره میکنند این است: "ما به سلامت به خانه بازگشتیم!" معنای این جمله این است که آنها با موفقیت به زمین برگشتهاند. انگار برای آنها که از فضای دور میآیند کل زمین خانه آنهاست.
وقتی شخصی از کشورش دور میشود و به کشوری خارج سفر میکند، در بازگشت به محض اینکه از مرزهای وطن عبور میکند و وارد کشورش میشود میگوید: "به خانه برگشتم!" برای این شخص کل کشورش خانه اوست.
خانوادهها وقتی از شهر خود به شهری دیگر سفر میکنند، در مسیر بازگشت زمانی که دورنمای شهر خود را میبینند با شادمانی میگویند بالاخره به خانه رسیدیم. برای آنها کل شهر خانه آنهاست.
و زمانی که فردی خسته و افسرده بعد از یک کار و تلاش طولانی، کلید در منزلش را میچرخاند و وارد خانهاش میشود با خوشحالی زیر لب زمزمه میکند که: "هیچ کجا خانه آدم نمیشود." برای چنین شخصی خانه همان خانه است.
به راستی خانه کدام است؟! کل سیاره زمین؟ کشوری که در آن زندگی میکنیم؟ شهری که در آن منزل داریم؟ یا خانهای که در آن ساکن هستیم؟
در واقع خانه هر فرد، مکانی است که هیچ جایی شبیه آن نمیشود. جایی است که باید آرامش در تمام گوشههای آن موج زند و ناآرامی و دلشوره در آن جایی نداشته باشند. مکانی است امن و ایمن که در آن حس غربت و تنهایی دیگر انسان را آزار نمیدهد. خانه آخرین جایی است که هر فردی برای آرامش خود به آنجا پناه میبرد.
اما از سوی دیگر "آرامش" چیزی است که ما همیشه و در همه لحظات نیازمند آنیم و اگر آرامش خود را مشروط به خانهای کنیم که در آن ساکن هستیم بدون شک در طول ساعاتی از روز که بیرون خانه هستیم، باید با اضطراب و بیقراری دست و پنجه نرم کنیم و این برای ما که شکوفایی استعدادهای ذاتیمان، با آرامش و اطمینان قلبیمان رابطه مستقیم دارد اصلا حالت خوبی نیست.
به نظر میرسد که بهترین راهحل این است که مفهوم خانه را در دل و ذهن خویش گسترش دهیم. باید از منزل خود بیرون آییم و کل شهر را خانه خود بدانیم و در مفهومی وسیعتر تمام کشوری که در آن ساکن هستیم را به منزله خانه خود بدانیم و باز هم نگاه خود را وسعت بخشیم و کل سیاره زمین را خانه خویش ببینیم. بهترین راه برای این کار ارتباط با آدمهایی آن سوی کرانهای است که در هر لحظه در آن ساکنیم و بهترین ابزار برای این ارتباط، "سفر" است.
باید از هر فرصتی برای مسافرت و گسترش کرانههای آرامش خود استفاده کنیم. وقتی یاد بگیریم در هر نقطهای از شهر خود آرام باشیم و آرامش را در تمام لحظاتی که درون شهر حضور داریم ببینیم، حتی در شلوغیهای ترافیک و ساعاتی که در صفهای طولانی معطل ایستادهایم هم آرامیم. در این صورت دیگر فقط "خانه" آرامشکده ما نیست. بلکه کل شهر، هر صندلی پارک و هر ایستگاه اتوبوس هم میتواند به ما شادی و آرامش بخشد.
در مرحله بعد اگر جرات هزینه گذاشتن برای سفر به شهرهای دوردست را در خود پیدا کنیم، خواهیم دید که در شهرهای دیگری غیر از شهر خودمان هم میتوانیم شادی و آرامش و نشاط را پیدا کنیم. شادی و نشاطی که شاید از رنگی دیگر باشد، شکلی متفاوت از آرامش که در شهر خودمان هرگز تجربه نکرده بودیم و این یعنی یافتن آرامش در شکلی جدید.
سفر به کشورهای خارج به هر بهانهای میتواند فرصتی عالی برای دیدن آدمهایی آرام در آن سوی مرزهای قراردادی بین ملتها باشد. آدمهایی که خیلی شبیه خودمان هستند. شاید رنگ و لهجه و فرهنگشان متفاوت باشد، اما در قیاس با شباهتهایی که به ما دارند همه تفاوتها انگار اصلا دیده نمیشوند. با حضور در کشورهای دیگر، ما کمکم یاد میگیریم که تمام کره زمین خانه ماست.
"سفر" دلِ انسان را بزرگ میکند و با هر جای جدیدی که شناخته میشود، سهم آرامش بیشتری در دل مسافران جای میگیرد. انسانهایی که زیاد سفر میروند دلی گشاده دارند. عقدهای نیستند و نگاهشان افقهای بازتری را میبیند. آنها آرامتر از بقیه هستند و به وقت دشواری و سختی، راهحلهای بیشتری بلدند. آنها همیشه موفقتر از بقیه هستند و دلیلش هم بسیار ساده است: "خانهشان بزرگتر از بقیه است و این رمز موفقیت آنهاست."