آدم خیلی پولداری را تصور کنید که صاحب خزانهای پر از سکه و طلاست و کلید طلایی این مخزن بزرگ جواهر را هر روز بر گردن خود میآویزد و به دیگران فخر میفروشد. طبیعی است کم نیستند آدمهایی که همیشه انسان را به خاطر گنجینههایی که دارد تحسین میکنند. او به دیگران کلید طلایی را نشان میدهد و از چشمان آنها تحسین و تمجید و تایید گدایی میکند، در حالی که بقیه پشت این کلید، مخزنی پر از ثروت میبینند که با چرخش ساده یک کلید میتواند سرازیر جیب آنها شود. پس چاپلوسیها شروع میشود. همه از او و کلید طلاییاش تعریف میکنند و او نیز هر روز در آیینه خودش را همراه کلیدش برانداز میکند و از احساس کلیددار بودن بر خود میبالد. او به هر کسی که تعریفش کند کیسهای از طلاها و جواهرات خزانه خود را هدیه میدهد و برای خرید هر نگاهی خروار خروار طلا و جواهر خرج میکند. با خود میگوید من که کلید را دارم پس چرا باید نگران از دست دادن شهرت و تحسین دیگران باشم؟! غافل از آنکه کلید داشتن به خودی خود هیچ ارزشی ندارد و آن کلید زمانی ارزشمند است که به یک مخزن واقعا پر از جواهر وصل باشد.
بعد از مدتی همه میتوانیم حدس بزنیم چه اتفاقی برای این کلیددار افسانهای ما میافتد. او گنجینهاش بر باد میرود و درست از روزی که این خبر پخش میشود و بقیه میفهمند دیگر چیزی برای بخشیدن ندارد، همه به یکباره ترکش میکنند و از آن به بعد هیچکس به او و کلید گردنش اهمیتی نمیدهد. او هنوز کلیددار است اما کلیددار مخزنی که بربادرفته است. چه بسا شبها و روزها آلبومهای قدیمی را ورق میزند و از خود میپرسد: چه کسی این بلا را بر سرم آورده است؟!" و جواب این آدمها همیشه روشن است! خودش!
چرا که به جای نگهبانی از خزانه حواسش به کلید و تعریف و تمجید دیگران از شغل کلیدداریاش بود. او متوجه نبود که با از دست دادن خزانه دیگر کلید و کلیدداری پشیزی ارزش ندارد.
این داستان غیرواقعی نیست. قصه آدمهای زیادی است که هر روز در گوشه و کنار شهر، ارزشمندترین گنجینههای وجود خود را به حراج میگذارند تا کلیدی برای قفلهای ساده زندگی خود بیابند. حتی بسیاری گوهرهای بینظیر و منحصربهفرد وجود خود را حراج میکنند تا فقط کلیدی بخرند و بر گردن بیاویزند، غافل از آنکه بدون آن گوهرها و جواهرات بینظیر، همه کلیدهای طلایی عالم پشیزی ارزش ندارد.
کسی که برای تصاحب مقام و قدرت و جایگاه خودش در هر جایی که هست از انجام هیچ کار خطایی رویگردان نیست، این شخص شبیه همین کلیددار قصه ماست که گوهر صداقت و اعتماد و امانت وجود خودش را به باد میدهد به امید اینکه با آویزان کردن کلیدی طلاییتر بر گردنش به عزت و اعتبار و احترامی بیشتر دست یابد، غافل از آنکه با گفتار نادرست و رفتار ناشایست و افکار نامناسب، چنان خودش را نزد دیگران خوار میکند که بعد از مدتی همه از اطرافش میگریزند تا ضرر نکنند و آسیبی نبینند و هیچکس علاقهای به تماشای کلیدهای طلایی نمایشی او نخواهد داشت.
باید حواسمان جمع باشد و جواهرات وجود خود را بشناسیم و برای حفظ آنها هر کاری که از دستمان برمیآید انجام دهیم. این تنها راه ارزشمند ماندن است. باید گول کلیدها و نگاه پرتملق آدمهای کلیدپرست را نخوریم. بدانیم که خزانهای که بر باد برود، کلیدش مفت نمیارزد. بدانیم که وقتی دروغ میگوییم، شاید بتوانیم کارمان را به ظاهر چند صباحی پیش ببریم و برای مدتی هزاران نگاه را فریب دهیم، اما به محض رو شدن دروغ و افشا شدن نیرنگی که به کار بردهایم، خواهیم دید که همه چیز به یکباره از کفمان خارج خواهد شد و برگشتن به نقطه اول و جمع کردن خزانه بربادرفته، کاری بسیار سخت و دشوار خواهد بود.
پاکی و شرم و حیا جزو گرانبهاترین جواهراتی است که یک انسان، چه مرد و چه زن، میتواند با خود حمل کند. شاید خیلیها گمان کنند با کمی ناپاکی و بیشرمی بتوانند چند صباحی، کلیدهایی براق و طلایی را به انگشت و گردن خود آویزان کنند، اما هم من و هم شما و همه آدمهای دنیا خوب میدانیم که بعد از گذشت اندک زمانی که زیاد هم طولانی نیست، هیچکس خریدار نگاه ناپاک و کلام بیشرم نخواهد بود. در واقع به واسطه شرم و پاکیزگی درونی فرد است که آدمهای اطرافمان به ما اعتماد میکنند. این گنجینه درونی وقتی بهراحتی بر باد رفت، ستون اعتماد فرومیریزد و شخص در خرابههای ویرانهای که خودش مقصر خرابی آن بوده است تنها میماند.
ایام جوانی گنجی است گرانبها که فقط یکبار در اختیار ما قرار داده میشود. سوزاندن این گوهر بیمثال با بیکاری و استراحت بیش از حد و تلف کردن آن برای اموری که هیچ فایدهای ندارد، شاید چند صباحی بتواند دل ما را با زرق و برق کلیدهای پررنگ سرگرم کند، اما وقتی سنی از ما بگذرد و دیگر توان و نیروی جوانی در وجود ما جولان ندهد، آنگاه خواهیم دید که همه آنها که ما را بهترین و ارزشمندترین میخواندند از دوروبرمان پراکنده میشوند. اگر نتوانیم از ایام طلایی جوانی استفاده کنیم و از این فرصتهای طلایی برای خود سرمایه و پشتوانه قابل اتکایی بسازیم، باید منتظر سرنوشت کلیددار بیخزانهای باشیم که قصهاش را اول این نوشته خواندیم.
بد نیست همین الان کلیدهایی که ما را به تایید دنیای اطرافمان محتاج میسازند، از گردن باز کنیم و مکان خلوتی برای خود بیابیم و داشتنیهای ارزشمند زندگی خود را دوباره مرور کنیم. بعد به این بیندیشیم که آیا برای تبدیل این گوهرهای گرانبها به چیزهای ارزشمندتر کاری انجام میدهیم؟ یا غرق در توهم کلیددار بودن، چشم به روی گنج واقعی بستهایم و مشغول از دست دادن و حراج آنها به کمترین قیمت ممکن و ریختن آنها به پای بیمقدارترین موجودات اطرافمان هستیم؟ وقتی بتوانیم به گنجهای واقعی وجود خودمان آگاه شویم، آنگاه دیگر سراغ هیچ کلیدی و نگاه تایید هیچ کلیدپرستی نخواهیم رفت. دلیلش هم خیلی ساده است گنج را در امنترین مکان ممکن در وجود خود در اختیار داریم، امنترین جایی که نیاز به هیچ قفلی ندارد. به راستی وقتی قفلی نیست چه نیازی به این همه کلید رنگارنگ است؟!