یونگ براى توصیف نوعى صورتبندى اولیه کمابیش یکدست از ساحتِ کهن الگویى روان، در ابتدا طیفى از اصطلاحات، از جمله صورت ازلى را به کار مىبُرد، امّا در 1919 براى اولینبار از واژه کهن الگو استفاده کرد. از آن زمان تا پایان عمر، تلاش براى کشف جنبههاى ناشناخته و توضیح نقش ضمیر ناآگاه جمعى ــ یا به تعبیر نهایى او، روان عینیتیافته ــ در روند تکامل انسان، کانون توجه کارهاى نظرى و فعالیتهاى بالینىاش قرار گرفت.
یونگ براى توصیف نوعى صورتبندى اولیه کمابیش یکدست از ساحتِ کهن الگویى روان، در ابتدا طیفى از اصطلاحات، از جمله صورت ازلى را به کار مىبُرد، امّا در 1919 براى اولینبار از واژه کهن الگو استفاده کرد. از آن زمان تا پایان عمر، تلاش براى کشف جنبههاى ناشناخته و توضیح نقش ضمیر ناآگاه جمعى ــ یا به تعبیر نهایى او، روان عینیتیافته ــ در روند تکامل انسان، کانون توجه کارهاى نظرى و فعالیتهاى بالینىاش قرار گرفت.
یونگ، موضع فکرى فروید را، نهچندان مورد چند و چون قرار داد، نه انکار کرد و نه با فرا رفتن از آن جایگزینى برایش ارائه کرد، بلکه از بدو فعالیتهایش این موضع را گسترش داد و عمق بخشید. احساس او این بود که آراى همکارش دقت لازم را دارد اما آنگونه فراگیر نیست که به نحو مناسبى کارکردهاى پیچیده ذهن را توصیف کند. از دیدِ او تأکید فروید بر اهمیت انحصارى جنسیت و باور جبرى به اصالت فردىِ موجودیت روانى ـ زیستى، قابل دفاع نبود.
در پرتو رویکرد متوازن یونگ به روان، کلاید کلوک هون مردمشناس، نظر تأملبرانگیزى دارد که در اینجا به اجمال به آن مىپردازیم. او مىنویسد: هر آدمى، از بعضى جهات، همانند همه آدمهاست، همانند بعضى از آدمهاست، همانند هیچ کس نیست. این گزاره، به نحوى خاص به ما کمک مىکند تا روانشناسى مبتنى بر آراى یونگ و نیز مفهوم کهن الگو را در چشمانداز مناسبى قرار دهیم. هرچند یونگ هرگز اهمیت فرهنگ و متغیرهاى منحصر به تاریخچه زندگى شخصى را در تکوین موجودیت فرد انکار نکرد، با عطف توجه به میراث سیر تکامل انواع و وحدت روانى نوع انسان، بیشترین نقش را در پیشبرد روانکاوى داشت. مبناى احتجاج کلنگر یونگ این بود که بدون لحاظ کردنِ نفوذ متقابل نیروهاى اجتماعى ـ فرهنگى، شخصى و کهنالگویى (فراشخصى)، امکان درک روان و ضمیر ناآگاه پدید نخواهد آمد. کتنِر (Ketner) ، با توجه به رویکرد یونگ به گزاره کلوک هون، اشارهاى شایسته دارد: «در یک کلام، نحوه عملکرد کهن الگو چنین است: یک مضمون اصلى، الگوهاى قابل شناختِ تغییرات، و تحوّلى خاص و منحصربهفرد در یک مورد مشخّص.»
حال که به اجمال دانستیم که یونگ چگونه، در چه زمان و چرا به اهمیت روان فراشخصى پى بُرد، مىتوانیم با دقت بیشترى به مسایل مربوط به ماهیت کهنالگو و زمان کارکرد واقعى آن بپردازیم. بر اساس مبانى نظریه یونگ، ذهن بشر به هنگام تولد، لوحى سفید نیست، بلکه یک طرح اولیه کهنالگویى در ساختمان مغز انسان موجود است. بحث در باب آن دسته از دستاوردهاى زیستشناسى نوین که به نظریه کهنالگوها مربوط مىشود ما را از موضوع این مقاله کاملاً دور مىکند؛ با این حال روشن است که چنین تلاشى باید پژوهشهاى صورتگرفته در مورد دستگاه کنارى، نیمکرههاى راست و چپ مغز، ژنتیک رفتارى جدید، نحوه گزینش طبیعى و جهش پلاسماى تخمک از دیدگاه دانشمندان امروز را مورد توجه قرار دهد، ضمن آنکه انتظار مىرود این تحقیق آشکار سازد که کهنالگوها، یا همان استعدادهاى موروثى براى آگاه شدن از وضعیتها و نگارههاى نوعى یا تقریباً همگانى، ملزم به هیچ اصلِ «رمزآمیز»ى نیستند. در عین حال مىتوان کهنالگو را نوعى «نظام آمادگى» دانست که به نشانههاى محیطى واکنش نشان مىدهد، هستهاى پویا از نیروى روانى متمرکز که آماده است تا به صورت یک سرشت ـ انگاره و یک عنصر ساختارى مینُوىِ خودسامان، بیرون از حوزه ادراک «خود» فعلیّت یابد. «فورد هَم» در مسیر ارائه تعریفى عمیقتر از کهنالگو گام دیگرى برمىدارد:
هرچند کهنالگوها در اشکال نمادین پیچیدهشان، یعنى در روءیا، خیالپردازى، اساطیر و دین، به کرّات مورد مطالعه قرار گرفتهاند، جوهره دستاورد فکرى یونگ آن است که کهنالگو یک موجودیت روانتن است که دو جلوه دارد: یک جلوه با اندامهاى جسمى، و جلوه دیگر با ساختارهاى روانى ناآگاه و بالقوه ارتباط تنگاتنگ دارد. موءلّفه جسمى سرچشمه «سائقهاى» شهوانى و پرخاشگر است، و موءلّفه روانى خاستگاه اَشکال خیالپردازانهاى است که کهنالگو به واسطه آنها در ضمیر ناآگاه بازنمودى ناقص مىیابد.
هرچند در آغاز، انگارههاى کهنالگویى در کانون توجه یونگ بود، به تدریج، الگوهاىِ عواطف و تمایلات «خاص هر نوع» را نیز مدّ نظر قرار داد. دریافت ویراسته و تکاملیافته یونگ از کهنالگو مستلزم یک تمایز اساسى است، تمایز میانِ صورت بنیادى کهنالگو و انگاره کهنالگویى. توجه به این تمایز اهمیت بسیار دارد، زیرا با خلط این دو دستاورد نظرى، سهم یونگ در روانکاوى نه تنها به غلط فهم شده، بلکه بازنمودى نادرست پیدا کرده است. از جمله تبعات این درک نادرست، این دریافت است که ما مضامین مبتنى بر انگارهها یا تصاویر ذهنى را به ارث مىبریم. هرچند یونگ هرگز این امکان را مطلقاً مردود ندانست، ممکن نبود بر دریافت مطلقاً لامارکىِ فروید از «حافظه نژادى» صحّه بگذارد.
صورت بنیادى کهنالگو: کهنالگوها، تصورات یا انگارههاى موروثى نیستند بلکه ممکناتِ ماتقدماند.
براى یونگ، «انگاره ازلى» یا «صورت بنیادى کهنالگو» ــ که متعلّق به ژرفترین لایه ضمیر ناآگاه است ــ نوعى استعداد یا «آمادگىِ» ماتقدم براى آگاه شدن از یک تجربه بشرىِ عامِ عاطفهمحور، یک اسطوره همگانى، یا نمود عامِ امتزاجِ اندیشه ـ انگاره ـ خیال است، و کاوش دقیق یا فهم عمیق آن ممکن نیست، زیرا موجودیت آن، وضعیتى کاملاً صورى و ابتدایى است. یونگ نظراتش را چنین خلاصه مىکند:
بازنمودهاى کهنالگویى (انگارهها و تصورات) را، که به واسطه ضمیر ناآگاه به ما مىرسند، هرگز نباید با «صورت بنیادى کهنالگو» یکى دانست. این بازنمودها، ساختارهاى بسیار متنوعى هستند که همگى متکى به یک صورت بنیادىاند، صورتى که اساساً امکان بازنمود ندارد. اما شاخص «صورت بنیادى کهنالگو»، عناصر صورى و معانىِ بنیادى معینى است که درک آنها به تقریب میسر است. صورت بنیادى کهنالگو، یک عامل شبهروانى است که به عبارتى متعلق به حدّ ماوراىبنفش و نامرئى طیف روانى است... ماهیت واقعى کهنالگو چنان است که بعید مىدانم صورت آگاهانه پیدا کند؛ کهنالگو موجودیتى فراتجربى است، و به این جهت آن را شبهروانى مىنامم. (مجموعه آثار، جلد هشتم، ص213).
انگاره کهنالگویى: رابطهاى پویا میان وضعیتهاى محیطى و واکنش کهنالگویى وجود دارد. انگاره آن برخلاف موجودیت نخستیناش، بازنمودى است که دستکم به واسطه بخشى از «خودآگاهى»، پیشاپیش ادراک شده است: «صورت ازلى، از نظر مضامین آن، صرفاً زمانى تعیّن مىیابد که به آگاهى رسیده و نتیجتاً از دادههاى تجربه آگاه آکنده باشد.» (پیشین، جلد نهم، فصل اوّل، ص 79).
نظریه یونگ بر نقش فرهنگ در فعّالسازى و ساماندهىِ («پوششدهىِ») نمادین کنشِ کهنالگویى، که خاستگاهش عمق ضمیر آگاه است، تأکید دارد. مطابق این نظریه، شاید یک تجربه محیطى واحد واکنشهاى کهنالگویى متفاوتى را برانگیزد و یا برعکس، شاید عوامل محیطى گوناگون زمینهساز واکنشهاى کهنالگویى یکسان یا همانند شود. عینِ عبارات یونگ چنین است: «کهنالگوها همانقدر پُرشمارند که وضعیتهاى نوعىِ زندگى. روند بىپایان تکرار، این تجربیات را در سرشت روانىِ ما حکّ کرده است، هرچند نه همچون اشکال آکنده از محتوا، بلکه بدواً در قالب اشکالى فاقد محتوا که فقط امکان نوع خاصى از ادراک و عمل را آشکار مىکنند.» (پیشین، جلد نهم، فصل اوّل، ص 48)
این نقلقول نشان مىدهد که از نظر یونگ، کهنالگوها بىشمارند، با این حال در روند تجربیات روانکاوانه فرد، در جریان تکامل منحصربهفرد انسان، یا در زندگى روزمرّه، برخى انگارهها، وضعیتها و تجربیات، امکان بروز بیشترى دارند و محل بروز آنها روءیاها، ادبیات، اسطورههاى دینى، اَشکال هنرى، علائم بیمارى، و از این قبیل است. اینک مثالهاى متعدد ارائه مىکنیم:
مرگ و تجدیدحیات نمادین: یکى از وضعیتهاى کهنالگویى متداول در همه فرهنگها، از یک سو در ارتباط با تأکید یونگ بر ظرفیت روان بشرى براى نوعى از تغییرشکل نمادین است که متضمن تجربیات بازسازنده مرگ، و حیات دوباره است، و از سوى دیگر به ارزشیابى بىنهایت مثبت او از واپسرَوىِ روانى مربوط مىشود. براى یونگ آنچه درک ما از «خویشتن» را (که احساس محور و یکپارچه است) از نو مىسازد، مشخصاً شکلگیرى «خود» یا بخشى از «خود» است. دیگر بار «خودآگاهى» شکل مىگیرد، رشد را تجربه مىکند و به شکلى پویا از حالتِ همذاتپندارى فرافکنانه یا آمیختگى با حالت آغازین ناآگاهى («نا خود») سر برمىآورد. این روند سالم، دیگر بار ــ درست مانند سالهاى اولیه زندگى ــ جریان انفکاک «خود» از همذاتپندارى و تحدید در «خودِ» آغازین را تکرار مىکند. «خود» که احساس مىکند از جانب مرگ تهدید شده، حیات دوباره را تجربه یا درک مىکند.
مفهوم مرگ و نوزایى، در مقام یک بُنمایه کهنالگویى فراشخصى، به تدریج رویکرد نظرى یونگ به رشد روانشناختى ناآگاهانه فرد در ضمن تجربیات روانکاوانهاش، و نیز الگوهاى آغازگرى یا مناسک گذر را مشخص کرد. درحالىکه نمىتوان به محتواى ویژهاى اشاره کرد که در بُنمایه مرگ ـ نوزایىِ همه فرهنگها مشترک باشد، مىتوان شکل اساطیرى آن را به عنوان یک شکل کهنالگویى معتبر به شمار آورد.
کودک: نماد طفل یا کودک، نمونهاى از یک انگاره کهنالگویى مشترک است که مىتواند گواه یا مستلزم حرکت و پیشرفت از طریق پَسرَفت خلاّ قى باشد که نهایتاً نمادى از مرگ و نوزایى را در روان شکل مىدهد.
عوامل متعددى در تبیین معناى نماد کودک نقش دارند. علاوه بر همه تداعیهاى شخصى (براى مثال تداعى یک همشیر) و زیستى (براى نمونه تداعى قضیبى پستانىِ کودک)، گاه گستره کهنالگویى نیز عامل تعیینکنندهاى است. روءیت یک کودک در روءیا مىتواند نقطه عطفى در زندگى یا تجربیات روانکاوانه فرد باشد، و در عین حال مىتواند خبر از پیشآگاهىِ مفیدى دهد. انگاره «کودک آسمانى» در بسیاى از فرهنگها مشاهده مىشود و شاید حاکى از حیات و انتخاب مسیر دوباره، احساس حضور آزادى و نشاط کودکى، بیدارى دوباره، آغازى دیگر، هویت نمادین دیگر، جهان دیگر، خلاقیت، استعداد، و رشد (بازدارندگىِ پستانىِ مناسب یا قضیب بارورساز) باشد. همچنین، این انگاره مىتواند مظهر «خویشتن»، نشانگر روند فردیت یافتن یا تحقّق «خویشتن»، و یا نماد نوزایى باشد. در عین حال، کودک مىتواند مظهر اَعمال شیطانى، مظهر هول و وحشت یا دگرآزارى باشد.
روءیت کودک در عالَم خیال مىتواند نماد استعداد و خلاقیت باشد، زیرا کودک همواره ظرفیت تحول دارد. نوزاد، مظهر آرا و نظرات کاملاً نو است که چون از ضمیر آگاه نشأت گرفتهاند برایمان ناشناختهاند؛ از این منظر در تقابل با آراى کهنهاى قرار مىگیرند که دستکارى شدهاند تا مگر جلوهاى پیدا کنند. با این همه آراى اصیل حاصلِ رشد و تکاملاند نه حاصل ابداع، چرا که پس از نطفه بستن، به تدریج پرورش مىیابند و در زمانى مناسب زاده مىشوند؛ و تفاوت خلاقیت و تقلید از همینجاست.
به سادگى مىتوان دریافت که این انگاره کهنالگویى خاص، در پرتو تحلیل، نوعى اعتبار آیندهمحور پیدا مىکند، آنگونه که صِرف توصیفات علّى (مبتنى بر موارد فردى)، قادر به تبیین معناى نمادین و فراگیر آن نیست. نظریه یونگ و پیروانش، حضور این نماد ویژه، یعنى کودک را، در مراحل رشد انسان مفروض مىگیرد و استدلال مىکند که این مسأله اساساً مربوط به تغییرشکل نمادین استو از این رو در محدوده پرسشهاى علّت و معلولى قابل توضیح نیست، بلکه نوعى تبیین غایتشناسانه را طلب مىکند. بنا بر نظر یونگ، نماد راستین صرفاً نظر به گذشته ندارد، بلکه در عین حال آیندهنگر است، و بسا که مُلازم با دگرگونیهاى مثبت یا منفى باشد.
آنیما و آنیموس (مادینه روان و نرینه روان): شخصیت دونیمهاى که اغلب در روءیا، پندار، ادبیات، رابطه نر و ماده، درمان تحلیلى، و اسطوره با آن مواجه مىشویم، کهنالگوى دو جنس مقابل آنیما و آنیموس است، و عبارت از آن استعداد موروثى است که به واسطه آن، مرد امکان تجربه انگاره زن، و زن امکان تجربه انگاره مرد را مىیابد.
ضمیر ناآگاه مرد برخوردار از یک موءلفه مکمّل مادینه است که به هیأت زن درمىآید: «در ضمیر ناآگاه مرد، یک انگاره جمعى موروثى وجود دارد که به واسطه آن، مرد سرشت زن را درک مىکند.» (پیشین، جلد هفتم، ص 190) اگر مرد سرشت زنانهاش را سرکوب کند و یا از سرِ تحقیر یا غفلت، خصوصیات زنانهاش را بىمقدار سازد و یا بالعکس، با تصویر مادینهاش همانند شود، خلاقیت و انسجام موجودیتاش را از دست مىدهد. آنیما، نقش واسط را براى ضمیر ناآگاه خلاّق دارد و مىتواند مظهر کلیّت ضمیر ناآگاه باشد (پیشین، جلد نهم، فصل اوّل، صص 54-74).
آنیما با برونافکنى نیاز مرد به زن در روند خلاقیّت، که متضمّنِ خیالپردازى است، بروز مىکند. «فریدا فوردهَم»، درباره آنیما و «مادر»، که نخستین عامل این برونافکنى است، مىنویسد:
این انگاره صرفاً از طریق تماسهاى مشخصى که مرد در جریان زندگىاش با زن برقرار مىکند، آگاهانه و ملموس مىشود. نخستین و مهمترین تجربه مرد از زن، از طریق مادرش است، و بیش از هر تجربهاى بر او تأثیر مىگذارد و او را شکل مىدهد، به نحوى که بسیارى از مردان هرگز موفق نمىشوند خود را از این قدرت دلفریب رها سازند. امّا تجربه کودک یک ویژگىِ ذهنى شاخص دارد که سبب مىشود عامل تعیینکننده، نه فقط نوع رفتار مادر بلکه همچنین احساس کودک از نحوه رفتار مادر باشد. تصویرى که از مادر در ذهن کودک نقش مىبندد تصویر دقیق او نیست، بلکه تصویرى است که ترکیب نهایى آن متأثر از ظرفیت فکرى کودک براى شکل دادن به تصویر ذهنى زن ــ آنیما ــ است.
به همین روال، این پدر است که اوّل بار انگاره آنیموس را در ذهن دخترش شکل مىدهد. بنابراین، علاوه بر انگارههاى والدین که اوّل بار تصاویر جنس مخالف را در ذهن کودک فعّال مىکنند و در قالب الگوهاى مشخص فرهنگى نمادین مىسازند، آنیما و آنیموس از انگارههاى جمعى و موروثى زن و مرد، و نیز از اصول مادینه و نرینه نهفته در همه افراد نشأ