برخی از اقوام کشورهای مختلف، روشهای درمانی عجیبی دارند که فرد پس از آگاهی از آنها به درمان شیمیایی توجه بیشتری نشان میدهد. به گزارش پایگاه خبری شین هوآ؛ عجیبترین درمانهای دنیا به قرار زیر است:
1. عقرب درمانی در شرق چین
"عقرب درمانی" طبی سنتی در شرق چین است که با قراردادن عقربهای مردهای روی قسمتهای بیمار بدن فرد، اقدام به درمان میکنند. فواید سنتی این طب حاکی از آن است که سم ضعیف شده عقرب مرده، میتواند بیماریهای عفونی، پوستی و میگرن را درمان کند.
2. گل درمانی در چین
شهر "آنشان" در شرق چین یکی از مراکز بزرگ گل درمانی است. ساکنان این منطقه بر این باورند که مواد معدنی موجود در انواع گل این منطقه، میتواند دردهای روماتیسمی، عصبی و سرطانی را درمان کند.
3. گوساله درمانی در کامبوج
اهالی دهکده "ترانگ پر" در شمال غرب "غنوم پن" کامبوج بر این باورند که گوساله مرده، خواص فراوان درمانی دارد. برخی عقاید آنها حاکی است که ریختن آب روی گوساله مرده و نوشیدن آن آب میتواند انواع بیماریهای روحی و روانی را درمان کند. آنها معتقدند؛ روح گوساله مرده در جسم یک تمساح قدرتمند رسوخ میکند و نوشیدن این آب، فرد بیمار را قدرت میبخشد.
4. درمان با ادرار گوساله در کامبوج
اهالی دهکده "کومپاک" در جنوب پایتخت کامبوج اعتقاد زیادی به نیروهای درمانی حیواناتی همچون گاو، مار و لاک پشت دارند. در این شهر کوچک اهالی از ادرار گاو برای درمان برخی بیماریها استفاده میکنند و تاثیر آن را برتر از داروهای جدید شیمیایی میدانند.
5. بادکش در شانگهای
بیماران در شهر شانگهای چین، پس از درمانهایی شبیه به طب سوزنی و انواع ماساژ، از درمان بادکش برای خارج کردن گرمای بدن استفاده میکنند.
6. درمان خاص ستون فقرات در چین
این شیوه درمانی ستون فقرات در یکی از بیمارستانهای شهر هیفی چین کاربرد دارد و برخی از بیماران رضایت خود را از آن نشان دادهاند.
دختربچه کوچکی سیبی را به چهار قسمت برید و یک قسمت آن را در دهان خود گذاشت و جوید. بعد با تعجب از مادرش پرسید چرا این سیب مزه پرتقال نمیدهد؟ بعد تکهای دیگر برداشت و مقابل خود گرفت و صد بار با صدای بلند گفت: "تو یک پرتقال هستی؟"
اما باز هم مزه سیب را در دهانش حس کرد و با اعتراض به مادرش گفت: "چرا این سیب مزه پرتقال نمیدهد؟ نکند به جای صد بار باید ده میلیون بار به او بگویم تو پرتقال هستی؟"
و بعد تکه سوم رامقابل خود گرفت و ده میلیون بار با صدای بلند گفت: "تو پرتقالی بیش نیستی؟" سالهای زیادی گذشت تا ده میلیون بار شمارش به اتمام رسید. سیب ترشید و خشکید و پودر شد و باد ذرات آن را برد. مادر دخترک هم از دنیا رفت و آن کودک به زن پیر و کهنسالی تبدیل شد. وقتی برای ده میلیونیم بار او گفت که تو پرتقالی بیش نیستی متوجه شد دیگر نه از سیب خبری هست و نه از مادری که کنارش بود و نه خودش دیگر توانایی تشخیص مزه سیب از پرتقال را دارد. برای همین نفس عمیقی کشید و گفت: "حق با من بود! اگر سیب باقی میماند و از بین نمیرفت حتما مزه پرتقال را میداد!"
ولی حقیقت این است که دخترک عمر خود را روی سوالی هدر داد که جواب آن از قبل کاملا مشخص بود. سیب هیچ وقت مزه پرتقال نخواهد داد. به همین سادگی!
اهالی دهکده شیوانا برای تعمیر ساختمان حمام و بازارچه اصلی، مبلغ زیادی پول جمع کردند و به کدخدا دادند تا عدهای را اجیر کند و قبل از زمستان این کار را به انجام رساند. کدخدا مبلغ را به یکی از دوستان صمیمیاش که مهارت زیادی در ساخت و ساز نداشت سپرد. دوست کدخدا چون ناوارد بود دایما بهانهای پیدا میکرد و تاخیر و عقبماندگی پیشرفت کارها را به گردن آن بهانهها میانداخت. مثلا روزی میگفت که زمین زیر حمام، شل و باتلاق است و باید قبل از شروع به کار این زمین محکم شود و روز دیگر میگفت: "ستونهای چوبی سقف بازارچه اصلی پوسیدهاند و باید ستونهای جدید خریداری شود."
خلاصه دایم با انداختن تقصیر به گردن عواملی که از کنترل او خارج بودند برای خود زمان میخرید و کار را عقب میانداخت.
روزی شیوانا از کنار حمام میگذشت. دوست کدخدا را دید که زیر سایهای نشسته و با خیال راحت مشغول نوشیدن چای است. شیوانا در مورد پیشرفت کار سوال کرد. دوست کدخدا با قیافه حقبهجانبی گفت: "باران شدید دیروز یادتان هست. این باران سیلی به راه انداخت و این سیل در محل ساختمان حمام تبدیل به حوضچه بزرگی شد. در نتیجه باید منتظر بمانیم تا این حوضچه خشک شود و از آن به بعد کار ساخت و ساز را شروع کنیم!"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "تو دین زیادی به مصیبتها و بلاهای عالم داری و باید دایم از همه اتفاقات بد و مصیبتهای کوچک و بزرگ این روستا تشکر کنی!"
دوست کدخدا باحیرت گفت: "چرا باید از مصیبت تشکر کنم در حالی که خودم از آن آسیب میبینم!؟"
شیوانا با تبسم گفت: "برعکس تو تنها کسی هستی که از مصیبت سود میبری. چون به تو بهانهای میدهد تا وقتکشی کنی و پول بیشتری از مردم دهکده به جیب بزنی. آخر کار هم میتوانی همه نتوانستنها و نشدنها را به گردن مصیبتها بیندازی و راه خود را بگیری و بروی. بنابراین وقتی چیزی اینقدر به انسان سود میرساند انصاف نیست که شاکر آن نباشی و در مقابل آن تعظیم نکنی. پیشنهاد میکنم از همین امروز در مقابل هر مصیبتی که اتفاق میافتد سر تعظیم فرود آوری و با احترام از آن یاد کنی. به مردم دهکده هم میگویم به تو کمک کنند و هر مصیبتی را که به ذهنشان رسید زودتر به تو اعلام کنند تا در بهانهیابی کم نیاوری."
پیرمردی نزد شیوانا آمد و با غرور گفت: "من در کل عمرم هیچ وقت با سختی و درماندگی روبهرو نشدهام و همیشه بدون هیچ مشکل و دستاندازی در جاده زندگی قدم زدهام. تعجب میکنم بعضی آدمها اینقدر در زندگی بالا و پایین و فراز و نشیبهای جورواجور را تجربه میکنند در حالی که میتوانند مثل من زندگی آرامی داشته باشند."
شیوانا پرسید: "در این سالیان طولانی عمرت به چه کاری مشغول بودهای؟"
پیرمرد گفت: "از پدرم دو گاو و چند گوسفند به ارث بردهام و با همان دو گاو و چند گوسفند زندگی خود را تا الان گذراندهام. البته همه چیزهایی که بچهها خواستهاند را نتوانستهام برایشان فراهم کنم و شرایط زندگی خوبی هم برای خودم فراهم نشده اما در هر حال آب باریکهای درآمد داشتهام و هر فصل به اندازه قوت بخور و نمیری گیرم آمده است."
شیوانا با تبسم گفت: "اینگونه که تو میگویی معلوم است نباید با سختیهای شدید زندگی روبهرو شوی. دلیلش هم این است که هیچ وقت با این دشواریها روبهرو نشدهای و همیشه با کنار کشیدن خود از خطر و ماجراجویی با نداشتههای زندگیات ساختهای و سختیهای زندگی را به صورت محرومیت به همسر و فرزندانت تحمیل کردهای. تو در امتحانها و آزمونهای زندگی هیچ وقت با نمرات پایین روبهرو نشدهای چون خیلی ساده هیچ وقت در این امتحانها شرکت نکردهای. کسی که امتحان نمیدهد بدیهی است که نباید نگران نمره قبولی یا رد شدن باشد. او تکلیفش از قبل معلوم است و هرگز نمیتواند خود را با کسی که حتی بدون آمادگی در امتحان شرکت کرده مقایسه کند. همیشه موفقیت و کامیابی در آن سوی مرز خطرپذیری و ماجراجویی قرار دارد و تو هیچ وقت جرات عبور از این مرز را به دل خود راه ندادهای. بنابراین بدیهی است که شکل و شمایل زندگیات هم با بقیه آدمها تفاوت داشته باشد. خیلیها زندگی بخور و نمیر و بیدغدغه را تجربه نمیکنند چون با خود میگویند شاید با تن دادن به آزمون و شرکت در یک امتحان بتوانند به دستاوردی جدید دست یابند. هر امتحانی هم قبولی دارد و هم ردی. آنها با شرکت در این آزمونها بین خود و آدمهایی مانند تو فاصله ایجاد میکنند و شیوه متفاوتی از زندگی را میپذیرند. تو هیچ وقت نمیتوانی آنها را درک کنی و هر نوع مقایسه بین زندگی خودت و زندگی آنها تو را به جایی نمیرساند. تو به ظاهر زندگی آرامی داری چون هنوز امتحان نشدهای! به همین سادگی!"
شیوانا با یکی از شاگردان جدیدش از راهی میگذشت. وقتی به نزدیکی مزرعهای رسیدند شاگرد شروع به صحبت کرد و گفت: "من تا یک ماه قبل در این مزرعه کار میکردم. در بین کارگران مزرعه دختری هست که از او اصلا خوشم نمیآمد. هنوز هم خوشم نمیآید. در واقع چون نمیتوانستم کار کردن کنار او را تحمل کنم به مدرسه شما آمدهام. الان که دوباره از کنار این مزرعه عبور میکنم، انبوه خاطرات ناخوشایندی که از گذشته دارم به سراغم آمده است. نمیدانم چرا؟"
شیوانا با لبخند گفت: "چیزی که تو میگویی اسمش علاقه است. فقط علاقهای که درست تربیت نشده و با بیادبی و خشونت و بیرحمی ترکیب شده است. آنچه میگویی نفرت نیست یک علاقه بیمارگونه است."
شاگرد جدید با حیرت گفت: "این غیرممکن است! من و او دایم با هم درگیر بودیم و همه کارگران از دشمنی عمیق ما آگاه بودند. چگونه ممکن است به او علاقهمند باشم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "تو سهمی از گرانبهاترین قسمت وجودت یعنی دلت را برای او خالی کردهای و دایم به جای خالی او در دلت نگاه میکنی و طبق عادت، خاطرات و برخوردهای نازیبایی که داشتی به یاد میآوری و زنده میکنی. تو فضایی ارزشمند از ذهنت را به زنده نگه داشتن و رنگآمیزی خاطرات گذشتهات با او اختصاص دادهای. اگر به او علاقه نداری به منم بگو این جای خالی در ذهن و دلت مال کیست؟"
شاگرد با حیرت پرسید: "یعنی اگر کسی دلبسته شخصی نباشد هیچ سهمی از دل و ذهنش را به او اختصاص نمیدهد؟"
شیوانا با تبسم گفت: "هرگز! کنار گذاشتن بخشی از فضای دل و ذهن برای آدمهایی که از آنها خوشمان نمیآید بزرگترین هدیهای است که میتوانیم به آنها بدهیم. در واقع از همین مجرا و معبر است که آنها میتوانند روی ما تاثیر بگذارند و هیجانات و احساسات ما را به نفع خود تحریک کنند. اگر واقعا به او علاقهای نداشتی اصلا وقتی به اینجا میرسیدیم و حتی اگر با او روبهرو هم میشدی هیچ واکنشی نشان نمیدادی. اما تو در درونت جای خالی و ویژهای برای او و خاطراتش کنار گذاشتهای. و این نشانه چیزی نیست جز شکلی رشدنیافته از علاقه و دلبستگی!"
چند قلاده خرس وحشی به خاطر سرما از جنگلهای کوهستان به دشت مهاجرت کرده بودند و روزها برای یافتن غذا به مزارع حومه دهکده شیوانا حمله میکردند. اهالی دهکده دور هم جمع شدند و گروههای شکار تشکیل دادند تا خرسها را فراری دهند و یا شکار کنند. تعدادی از خرسها اسیر اهالی شدند و بقیه آنها به سمت جنگل خودشان گریختند. وقتی خرسها به اندازه کافی از دهکده دور شدند شیوانا به شکارچیان گفت که تعقیب دیگر کافی است و چون خرسها به محل زندگی سابق خود برگشتهاند دیگر رهگیری و شکار آنها بیمورد است. اما تعدادی از شکارچیان که از فرار خرسها جرات پیدا کرده بودند اصرار داشتند که به هر قیمتی شده همه خرسها را از پا درآورند.
شیوانا چیزی نگفت.
مردی ثروتمند از دنیا رفت و برای پسر جوانش ثروتی کلان به ارث گذاشت. پسر جوان عیاشی و ولخرجی پیشه کرد و در عرض مدت کوتاهی همه ثروت پدر را به باد داد و کارش به جایی کشید که برای خرج روزانهاش از این و آن گدایی میکرد.
یکی از شاگردان شیوانا او را دید و به شیوانا گفت: "اگر جای او بودم میدانستم از ارث پدرم چگونه استفاده کنم. او هم اگر جای من بود میدانست که این ثروت عظیمی که به این راحتی به باد داده، چقدر سخت گیر میآید و چگونه باید از آن نگهبانی و نگهداری میکرد."
شیوانا با تبسم گفت: "برای اینکه همچون او میبودی باید عین شرایط زندگی او را از سر میگذراندی. باید در خانهای که او بزرگ میشد بزرگ میشدی و با رفقایی که او داشت دمخور میشدی. در این صورت فرصت ورود به مدرسه و تجربه همکلامی با شاگردان مدرسه را پیدا نمیکردی. و دیگر این آدمی که الان بودی نبودی. یکی بودی مثل خود او با همان دیدگاهها و باورهای او. هرگز نمیتوان جای کسی بود چون هر کسی برای رسیدن به جایی که الان هست مسیری انحصاری و مخصوص به خود را طی کرده است. اینی که الان هستی حاصل مسیر زندگی توست و هرگز امکان نداشت با این روش و تفکری که تا الان داشتی به جایی غیر از اینکه هستی برسی."
شاگرد با اعتراض گفت: "یعنی هر کسی در همان جایگاه و وضعیتی است که خودش انتخاب کرده و مقصر خودش است؟"
شیوانا با لبخند گفت: "انتظاری غیر از این داشتی؟ جاده کوهستان به قله ختم میشود و جادهای که به سمت پایین میرود سر از ته دره درمیآورد. اگر مقابل تو قله یا دره است بدان دلیلش جادهای است که در آن قدم گذاشته و انتخاب کردهای. اما نکته اینجاست که کسی که به سمت دره میرود نمیتواند آرزو کند که جای کسی باشد که دارد خودش را به سمت قله بالا میکشد. دلیلش کاملا مشخص است! برای صعود به سمت قله باید جاده کوهستان را انتخاب کرد و تجربههای این جاده را آزمود. درهنورد نمیتواند جای قلهنورد را بگیرد و کسی که قله را فتح میکند از درک احساس کسی که در دره سقوط میکند عاجز است. دلیلش هم خیلی ساده است. هرگز نمیتوان جای کسی بود!"
آزمونهای کنکور معمولا چهار گزینهای هستند. سوالی مطرح میشود و داوطلب باید از بین چهارجواب یکی را انتخاب کند. از دید بسیاری از آدمها، تعداد گزینههای پیش رو هر چه بیشتر باشد بهتراست. شاید به همین دلیل است که از قدیم سعی میکردند فروشندگان یک صنف را در یک منطقه جمع کنند تا خریداران، گزینههای بیشتری برای انتخاب مقابل خود داشته باشند. بعضی دیگر معتقدند هر چه حق انتخاب افراد بیشتر شود سردرگمی و ابهام هم به افزایش مییابد، در نتیجه بهتر است تعداد گزینهها به حداقل کاهش یابد تا هم انتخابکننده احساس کند دارد انتخاب میکند و هم گزینههای خاص امتیاز بیشتری به دست آورند. از اینها گذشته، نکته مهم اینجاست که اکثر آدمها معتقدند حداقل گزینهها برای هر آزمونی، هرگز از دو تا نمیتواند کمتر باشد. برای همین است که در زندگی از حرف واسط «یا» زیاد استفاده میشود: یا این یا آن، مثبت یا منفی، سفید یا سیاه، با من یا علیه من و...
هیچکس باور نمیکند کمتر از دو گزینه انتخابی میتواند وجود داشته باشد. اما حقیقت این است که بخش زیادی از امتحانات زندگی در واقعیت تکگزینهای هستند. یعنی مقابل انسانها یک راه بیشتر وجود ندارد. یا باید آن راه را همین الان انتخاب کرد یا منتظر ماند تا زمان انتخابش فرارسد، راه دومی وجود ندارد.
به زبان ساده چیزی به نام تاریکی وجود ندارد. تاریکی همان نبودن روشنایی است. یا باید چراغ را همین الان روشن کرد و یا اینکه منتظر ماند تا زمان روشن شدن چراغ فرارسد.
میگویند همهاش تقصیر زندگی ماشینی است! اینکه انسان نسبت به همنوع خودش بیرحم شده و فقط به فکر خودش است را خیلیها به گردن ماشین و روبات و کامپیوتر و اینترنت و فناوری قرن بیست و یک میاندازند. اما وقتی خوب نگاه کنیم میبینیم این حرف آنقدرها هم درست نیست. چون که در یک هوای سرد زمستانی، وقتی پیرمردی بازنشسته در صف اتوبوس منتظر نشسته تا به منزل برسد، خیلیها که هیچ چیزی از کامپیوتر و اینترنت سرشان نمیشود و از مال دنیا فقط یک ماشین معمولی دارند با وجودی که مسیر را خالی و بدون مسافر طی میکنند باز هم دلشان نمیآید این پیرمرد یا کودک یا خانواده را به مقصد برسانند.
انگار همه چیز را گردن فناوری و زندگی ماشینی انداختهایم تا فقط خودمان را راحت کنیم. وگرنه چگونه ممکن است دختر یا پسری را که برای فرار از سرما به جای دستکش جورابهای پاره به دستش کرده و در چهارراهها و توقفگاهها آدامس و گل میفروشد، فریبکار و ثروتمند بدانیم و برای راحتی وجدانمان بگوییم آنها تظاهر به سرد بودن میکنند. وگرنه هوا آنقدرها هم سرد نیست!
بپذیریم که در این فصل سرما خیلی از کسانی که پاهای خیس و سرمازدهشان را مقابل لوله اگزوز اتوبوس و ماشینها میگیرند شاید واقعا سردشان باشد!
زنی با چند بچه قد و نیم قد نزد شیوانا آمد و به او گفت: "شوهرم دامدار است و درآمد خوبی دارد. اما به جای اینکه ثروتش را خرج تغذیه و رفاه همسر و کودکانش کند خرج لباس و اسب و تجملات خودش میکند و دایم سعی میکند با پول ریختن به پای دوست و آشنا به آنها ثابت کند که از لحاظ مالی وضعش عالی است و از بقیه جلوتر است."
شیوانا با تعجب گفت: "این آدمهایی که شوهرت پولش را برای آنها خرج میکند از احوال و تنگدستی شما باخبرند؟"
زن سرش را پایین انداخت و گفت: "آری آنها گاهی به در منزل میآیند و وضع من و بچهها را از نزدیک میبینند. اما هیچ نمیگویند و میروند. انگار فقط همسرم را قبول دارند."
شیوانا لبخندی زد و به زن گفت که به منزل برود.
روز بعد شیوانا سراغ شوهر زن را گرفت. مردی را نشانش دادند با لباسی شیک و گرانقیمت که در غذاخوری دهکده جشن گرفته است. شیوانا به آنجا رفت و کنار مرد نشست و آرام در گوش او گفت: "همه اهل دهکده میدانند!؟"
مرد باتعجب گفت: "چه چیزی را؟"
شیوانا دوباره آهسته گفت: "اینکه زن و بچه تو در منزل دچار فقر و تنگدستی هستند و این حرکات تو نمایشی و ظاهری است."
مرد با عصبانیت گفت: "این غیرممکن است! هیچکس نمیداند. من دارم پول خرج میکنم. این نشانه ثروتمندی و دست و دلبازی من است!"
شیوانا با لبخند رو به حاضران کرد و گفت: "دوستان مردی را میشناسم که فقط به ریخت و لباس خودش میرسد و حاضر است پول و ثروتش را برای غریبهها خرج کند اما از تامین نیاز ابتدایی خانوادهاش سر باز میزند. به نظر شما باید با چنین مردی چگونه برخورد کرد؟"
آدمهای حاضر در میهمانی با پوزخند گفتند: "او آدم سادهلوحی است. باید پولش را گرفت و از او تا توانگر است استفاده کرد. نباید به او دل بست چون کسی که به خانواده خودش رحم کند مطمئنا با دوستانش هم مهربان نخواهد بود."
مجله یکشنبه: مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
ادامه مطلب ...از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
ادامه مطلب ...دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
برترین ها: اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم میزد. این اتاق ۳ شمارهای در دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب کند. عرق کرده بودم، دستهایم میلرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشمهای مادر قرمز بود و نگاهم نمیکرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگینشان راه میرفتم و زندگی میکردم. کلماتی که همیشه از آنها میترسیدم و فرار میکردم و فکر میکردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها به خاک سیاه بنشیند.
ادامه مطلب ...یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس خالق این جهان نبود.
در روزگاران گذشته در سرزمین ایران در شهر اصفهان مدتی بود قحطی بود و مردم از گرسنگی رنج میبردند یکی از اهالی اصفهان تعریف میکرد در مسجدی نشسته بودم، ناگاه زنی که در زیر چادر بود، چون به من رسید، دستی به پشتم زد و مشتی پول در دامنم ریخت، و با اشاره مرا دنبال خود کشاند.
و گفت: ای مرد این همه عشوه و رشوه برای آنست که زحمت مختصری با شما دارم. و آن اینکه با هم نزد قاضی برویم بگویی، این زن از آن من است. و در این سال قحطی قدرت نگهداری او را ندارم، و می خواهم طلاقش دهم. با خود گفتم این اقرار آسان است و انگارش از نادانی است.
غافل از اینکه در این عشوه رنگیست و در آن رشوه نیرنگی!
با او به نزد قاضی رفتم و طلاقش گفتم چوی قصد آمدن کردم زن از زیر چادر طفلی شیر خواره درآورد، که ای قاضی حال مرا طلاق میدهد بفرمائید طفل مرا ببرد که مرا شیر در پستان نیست، ناچار به حکم قاضی کودک را از او گرفتم و به هر سو که رفتم کسی را نیافتم که نگهداری کودک شیر خوار را بعهده بگیرد.
رفتم در مسجد جامع او را به زمین گذاشتم که به یکباره جمعی از کمین درآمدند و با بدو بیراه گفتن فراوان، پشتم را از مشت کبود و صورتم را از سیلی سرخ نمودند.
فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود !
ادامه مطلب ...پسرک وارد آشپزخانه شد و نامه ای را به مادرش داد که مضمون نامه چنین بود: برای اصلاح چمن 5 دلار مرتب کردن اتاقم 1 دلار نگهداری از برادر کوچکم 2 دلار رفتن به فروشگاه جهت خرید 1 دلار مادر به پسرش نگاهی انداحت و پس از لحظه ای ، قلم برداشت ودر زیر نامه چنین نوشت: برای نه ماه حمل تو در وجودم ، مجانی برای شبهایی که کنارت بیدار ماندم و از تو پرستاری کردم ، مجانی دعاکردن برای تو ، مجانی هزینه عشق و علاقه من به تو ، مجانی برای روزهای سخت ، واشک هایی که مسبب آنها تو بودی ، مجانی نگرانی برای روزهای سختی که گذارندی ، مجانی و وقتی همه اینها را روی هم جمع کنی، هزینه کل عشق واقعی ، مجانی پسرک بعد از خواندن آنچه که مادرش برایش نوشته بود ، دانه های درشت اشک از گونه هایش پایین چکید. به مادرش نگریست و گفت :" باور کن که دوستت دارم ." سپس با خطی درشت نوشت :" کل مبلغ دریافت شد
روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول
بریدن شاخه های درختان است . پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه
ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل بدهم کارم خیلی زیاد است و حتی
گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم . دیگر وقتی برای تیز کردن
اره نمی ماند ..مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره اش می گذاشت
شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .
باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد
سعی در پیش کشیدن خود داریم .
گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم.
یک روز شاه ووزیرش نشسته بودند ودرحال صحبت
ناگهان شاه که در حال میوه خوردن بودباچاقو انگشتشو برید-وانگشتش خون الودشد-وزیر گفت شاها ناراحت نباش حکمت خدا بود شاه خشمناک شد ودستورداد اورا به زندان انداختند
یکی در روز پس از این ماجراشاه به شکار رفت ودر میان جنگلها ودرختان رفت ورفت تا گم شد-قبیله ای که در ان نزدیکیها بودند اورا پیدا کرده وبه میان قوم خودبردند-ازآنجایی که شاه بسیارزیبا بود تصمیم گرفتند اورا برای خدایان خودقربانی کنند
ناگهان یکی ازمیان جمع فریادزد که دست نگهدارید مانمی توانیم اورا قربانی کنیم زیرا که زخمی روی دستش است وما نمی توانیم قربانی معیوب ومجروح را تقدیم خدایانمان کنیم
بدین ترتیب اورا ازاد کردند وشاه به قصر خود بازگشت-شاه وزیر رافراخواند وگفت ای وزیر من حالا فهمیدم که چرا گفته بودی حکمت خدا بود حالا بمن بگو چه حکمتی در این بود که من تورو به زندان انداختم
وزیر گفت حکمتش این بود که من وشما همیشه باهم به شکار میرفتیم وقتی شمارا قربانی نکردند بجای شما من را قربانی میکردند
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست
مرد روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است
مرد با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد
بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مرد گفت من روماتیسم ندارم
اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
دوست داشتن در مقابل استفاده کردن
* * *
زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتومبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی را برداشت وبر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت .
مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم به پشت دست او زد
بدون آنکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده،در بیمارستان به
سبب شکستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد.
وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید"پدر! کی انگشتهای من در خواهند آمد!"
آن مرد آنقدر مغموم بود که هیچی نتوانست بگوید به سمت اتومبیل برگشت وچندین بار با لگد به آن زد.
حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می کرد.
او نوشته بود "دوستت دارم پدر"
روز بعد آن مرد خودکشی کرد.
خشم و عشق حد و مرزی ندارند دومی (عشق) را انتخاب کنید تا زندگی دوست داشتنی داشته باشید
و این را به یاد داشته باشید:
که اشیاء برای استفاده شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند.
ترجمه همین متن به زبان انگلیسی توسط برادر گلم .:: احمد جانبلاغی ::.
جهت مشاهد به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.
ادامه مطلب ...خونه بغلیمون تازه خالی شده بود که یه کامیون اومد و از قرار معلوم همسایه های جدیدمون بودن که اسباب کشی کرده بودند...
چد روزی گذشت تو خونه مامانم که واسه خوشامد گویی به همراه بقیه همسایه هامون رفته بودن خونه جدید رو به همسایه های جدیدمون بگن فهمیدم یه خونواده ۳ نفری اند که فرزندشونم یهدختر ۱۷ سالست....
چند روز گذشت یه روز که از دانشگاه برمیگشتم همسایه جدیدمونو دیدم یه آقا وخانم جوان بایه دختر خانم که همون جا دلمو با خودش برد...
دخترشون خیلی خوشکل بود...
چند روز دیگه هم گذشت یه روز که تو اتاقم بودم واسه یه لحظه رفتم جلو پنجره دیدم دختر همسایه جدیدمون داره از مدرسه برمیگرده همون جور که محو نگاه کردنش بودم نمیدونم چی شد روشو برگردوند طرف خونه ما و منو جلو پنجره دید... نمی دونم چرا جلو پنجره خوشکم زده بود اما دیدم داره میخنده!!...
به خودم نگاه کردم لباس خوابام هنوز تنمه واونم داره به این موضوع می خنده....
فورا از جلو پنجره کنار رفتم اما نمی تونستم از فکرش خارج شم....
یه چند بار عمدا می رفتم جلو پنجره موقعی که بر می گشت دیدش میزدم یکی دوبارم فهمید...
خلاصه یه روز دلمو زدم به دریا...
یه کم خودمو مرتب کردم ورفتم سر کوچمون تا برگرده تادیدمش لال شدم اون روز نتونستم چیزی بگم...
فرداش باز رفتم اما این بار تا دیدمش از زبونم پرید...
یهو گفتم دوست دارم...
چیزی نگفت راشو کشید ورفت اما از چهرش مشخص بود ناراحت شد..
یه هفته بعد مامانم اومد تو اتاقم گفت مهدی جان همسایمون کامپیوترش خراب شده اومده واسش درست کنی....
گفتم چشم مامان....
وای چی میدیدم این که همون همسایه جدیدمون بود. دخترخانم با باباش اومده بود.
کیس کامپیوترش دست باباش بود گفت مهدی جان ویندوزش بالا نمیاد مامانت به خانمم گفته دانشجوی رشته کامپیوتری ما که سر در نیاوردیم آوردیمش یه دستی بهش بکشی.
ازترس خیس عرق شدم....
نیم ساعت گذشت. باباش گفت مهدی جان تموم نشد گفتم نه متاسفانه یه کم دیگه هم کار داره...
باباش گفت اما من کار دارم نسترن جان (چه اسم قشنگی... آخه اسمشو نمیدونستم) بابا خودت برو خونه من یه کم کار دارم بعد خدا حافظی کرد و رفت...
وقتی رفتم سرجام نشستم دیدم نسترن صندلیشو یه کم آورد جلوتر اما هیچی نگفت...
بعد یه ده دقیقه که داشتم منفجر میشدم نمیدونم چه جوری شد که از زبونم پرید وگفتم دوست دارم بهش نگاه کردم تفلک از خجالت سرخ شده بود....
ویندوز که تموم شد خواست کیسو برداره و بره که بهش گفتم: نسترن خانم نظرتون راجع به من چیه....
چیزی نگفت...
از خجالت سرخ شده بود....
فورا شمارمو رو یه تیکه کاغذ نوشتم تابهش بدم....
بایه کم مکس ازم گرفت....
گفتم کیس سنگینه وخودم براش تا در خونشون بردم و وقتی که خواستم برگردم گفتم منتظر تماستونم....
یه دو هفته ای گذشت کاملا بی خیال شده بودم که زنگ زد و این شروع آشنایی من با نسترن بود....
یه سالی می شد که باهم دوست بودیم یه روز بهم گفت می خواد بره بازار وگفتم من میام...
تو خیابون دستاشو گرفتم وداشتیم قدم میزدیم که یهو باباش پیدا شد...
یه کشیده محکم تو گوشم خابوند چیزی نگفتم دست دخترشو گرفت و رفتند...
یه چند روزی گذشت نسترن گوشیش خاموش بود که تو کوچه با مامانش دیدمش مامانش یه چشم غره ای به من رفت که از خجالت داشتم میمردم. نسترنم صورتش سیه وکبود بود...
چند روز بعد یه کامیون اومد ووسایلشونو جمع کرد ورفت.
می گفتن باباش انتقالی گرفته برگشتن شهر خودشون....
اون روز تو کوچه آخرین باری بود که نسترنو دیدم.....
توجه: (این داستان تخیلی بوده و شخصیتهاش وجود خارجی ندارن)
امیدوارم لذت برده باشید..........پایان........
همه ما پنهانی و در نهان، دل گفته هایی با خدا داریم، کسی از آن خبر ندارد و خود می گوییم و خدا شنونده است. آنچه می خوانید بخشی هایی از گفتگوهای “من وشما”، با خداست:
همان خدا، همان خدای فراموش شده ای که به گاه بی کسی و درماندگی سراغش را می گیریم …
همان که هیچگاه ما را از یاد نمیبرد!
گفتم: خستهام
گفت: “لاتقنطوا من رحمة الله” از رحمت خدا ناامید نشید (زمر/۵۳)
گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!
گفت: “فاذکرونی اذکرکم” منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/۱۵۲)
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت: “و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا” تو چه میدانی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/۶۳)
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
گفت: “واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله” کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/۱۰۹)
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچک است… یک اشاره کنی تمامه!
گفت: “عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم” شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/۲۱۶)
گفتم: “انا عبدک الضعیف الذلیل…” اصلا چطور دلت میاد؟
گفت: “ان الله بالناس لرئوف رحیم” خدا نسبت به همهی مردم (نسبت به همه) مهربان است (بقره/۱۴۳)
گفتم: دلم گرفته
گفت: “بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا” (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/۵۸)
گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله
گفت: “ان الله یحب المتوکلین” خدا آنهایی را که توکل میکنند دوست دارد (آل عمران/۱۵۹)
گفتم: خیلی چاکریم! ولی این بار، انگار گفتی: حواست را خوب جمع کن!
گفت: “و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره” بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت میکنند. اگه خیری به آنها برسد، امن و آرامش پیدا میکنند و اگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان بشوند، رو گردان میشوند. خودشان تو دنیا و آخرت ضرر میکنند (حج/۱۱)
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم؛
گفت: “فانی قریب” من که نزدیکم (بقره/۱۸۶)
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم… کاش میشد به تو نزدیک بشوم
گفت: “و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال” هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵)
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفت: “ألا تحبون ان یغفرالله لکم” دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! (نور/۲۲)
گفتم: معلومه که دوست دارم مرا ببخشی
گفت: “و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه” پس از خدا بخواهید شما را ببخشد و بعد توبه کنید (هود/۹۰)
گفتم: با این همه گناه… آخر چه کاری میتوانم بکنم؟
گفت: “الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده” مگر نمیدانید خداست که توبه را از بندههایش قبول میکند؟! (توبه/۱۰۴)
گفتم: دیگر روی توبه ندارم
گفت: “الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب”(ولی) خدا عزیز و دانا است، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/۳)
گفتم: با این همه گناه، برای کدام گناهم توبه کنم؟
گفت: “ان الله یغفر الذنوب جمیعا” خدا همهی گناهها را میبخشد (زمر/۵۳)
گفتم: یعنی اگر باز هم بیابم؟ بازهم مرا میبخشی؟
گفت: “و من یغفر الذنوب الا الله” [چرا که نه!] به جز خدا کیه که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/۱۳۵)
گفتم: نمیدانم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتشم میزند؛ ذوبم میکند؛ عاشق میشوم! … توبه میکنم
گفت: “ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین” [این را بدان که] خدا هم توبهکنندهها و هم آنهایی که پاک هستند را دوست دارد (بقره/۲۲۲)
ناخواسته گفتم: “الهی و ربی من لی غیرک” ای خدا و پروردگار من! [آخر] من جز تو که را دارم؟
گفت: “الیس الله بکاف عبده” خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)
گفتم: در برابر این همه مهربانیت چه کار میتوانم بکنم؟
گفت: “یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما” ای مؤمنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههایش بر شما درود و رحمت میفرستند تا شما را از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیاورند. خدا نسبت به مؤمنین مهربان است. ( احزاب/۴۲)
گفتم: هیچ کسی نمیداند تو دلم چه میگذرد
گفت: “ان الله یحول بین المرء و قلبه” خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/۲۴)
گفتم: غیر از تو کسی را ندارم
گفت: “نحن اقرب الیه من حبل الورید” ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/۱۶)
با خودم گفتم: خداوند!… خالق هستی!… با فرشتههایش!… به ما درود میفرستند تا هدایت شویم؟! …پس باید ثابت کنم که شایستهی سلام و درود عرشیانم.باید گوهر درونم را از هرچه زنگار پاک کنم.
چند روزی است که خیلی ناخوش است..
توان ایستادن وبازی کردن ندارد.نمی تواند بخورد و اگر هم بخورد انگار هزاران سوزن در بدنش فرو می رود...
چشم هایش باز نمی شود اما گله ای ندارد و ناله سر نمی دهد.
انگار این همه درد و رنج شیرین است...
شیرین و دل انگیز برایش...
این به خاطر یک خیال است.خیالی که شاید هن واقعیت نداشته باشد...
قبل از اینکه بیمار شود ماردش مریض بود..
دعایی کرد.دعایی از ته دل که دردهای مادرش به او سرایت کند و او به جای مادرش مریض شود.
دخترک با این سن کم (۱۰ ساله) نمی توانست درد کشیدن مادرش را تحمل کند...
نمی دانم اتفاق بود یا به خاطر آن دعایش٬ اما مادرش خوب شد و او بیمار!
در خیال خود این همان درد های است که مادرش باید تحمل می کرد..
این است که باعث می شد دخترک با این سن کم آرام و بی گله باشد.
مادر شیرین ترین و زیبا ترین آیت الهی ست.بیایید زحماتش را پاس بداریم و وی را در سایه سار عشق الهی تکریم گوییم.
مادرم دوست دارم ....
دعایی در وصف دوستان.
الهی دشمنت را خسته بینم به سینه ش خنجری تا دسته بینم
سر شب, آیم احوالش بپرسم سحر آیم مزارش بسته بینم
ادامه مطلب ...به نظرتون اصلا تو این دنیا عشقی وجود داره یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آره تو شعرها تو رمان ها یا مثل اینا خیلی نوشتن که پسره دختره رو میخاسته که دو حالت داشته یا به هم نمی رسیدن یا می رسیدن !!!!
حالت دوم خوبه تموم می شه نجات پیدا می کنه از این دنیا از این عشق از این آدما ...
اما حالت اولل پدرش در میاد میفته دنبالش براش هر کاری می کنه یا به قول معروف خودشیرینی می کنه مثل امیر تو وضعیت سفید .
عشق امیر عشقه یا هوسه ؟؟؟
عشق امیرم کمی شبیه به فرهاده ! پس ممکنه راستکی باشه .
امیر رو سیاه ...
اصلا عشقی وجود نداره یا همه دنباله ...
حالت اول میشه مثل فرهاد میره کوه میکنه بدبخت بیچاره ...
میره کوه تا از کوه برا خودش شیرین درست کنه !
حالا که هم کوهی وجود نداره یا اگه هم باشه مال مردم یا دولته که ما هم بریم کوه بکنیم ، یا برا عشقش میره به جنگ هیولا یا جک و جونور تا این که به عشقش برسه .
اینم شد زندگی آخه کاش نه عشقی بود نه ... تا ما این جوری بدبخت شیم .
خدایا امیرو می بینی دیگه بر اون دختره چیکار می کنه ؟؟؟
هر کاری که از دستش بر بیاد .
عشق این کلمه جادوگر این افسانه این ...
خوب بهتره برم دیگه کافیه .
حالم بده ، دیگه آخراشه .
حامد – 90/ 8 / 18
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد،
سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله
خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک
خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...
اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ... معلم صندلیش رو
به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .
برگرفته از وبلاگ دوست خوبم مینا
به نام خدا
تکه ای از کیک ...؟؟!!
گاهی اوقات از خودمان می پرسیم :
انجام چه کاری باعث شده که شایسته چنین شرایطی باشم .
چرا خدا اجازه می دهد این طور چیزهایی برای من اتفاق بیفتد ؟؟
در این مورد تعبیری را ببینید ...
ادامه مطلب ...به نام خدا
مهر مادر
داستان واقعی از زبان دوستم .
او می گفت که پس از سال ها زندگی مشترک ، همسرم از من خواست تا با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم .
زنم گفت که مرا دوست دارد و مطمئن هست که این زن هم مرا دوست دارد ، و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد ....
ادامه مطلب ...قدرت اندیشه
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند
اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: «پسر عزیزم من حال خوشی ندارم
چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت
همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی
تمام مشکلات من حل می شد. می دانم اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی. دوستدار تو پدر.»
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: «پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده
ام.4 صبح فردا 12 نفر از ماموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون
اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی
افتاده و می خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار. این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.»
در دنیا هیچ بن بستی نیست؛یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت./span>/sup>/font>/span>
لطفا توجه کنید:! جهت دریافت 90 مقاله (رایگان) به قسمت مقالات سایت یا به آدر سایت زیر مراجعه کنید./sup>/span>/span>/font>
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟
لطفاتوجه فرمایید: کاربران و خوانندگان عزیز در صورتی که فکر می کنید این مطالب مفید هستند لطفا کپی برداری نفرمایید بلکه دوستانتان را به این سایت معرفی کنید.و اگر هم کپی برداری می کنید به خاطر احترام به حقوق نویسنده لطفا منبع آن را ذکر نمایید.
از اینکه به حقوق دیگران احترام می گذارید متشکریم.
به نام خدا
داستان طناب
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود .
او پس از سال ها اماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود .
شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید .
همه چیز سیاه بود ، وابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود .
ادامه مطلب ...دیوار
چه داستان زیبایی...
فقط یک دقیقه طول میکشد تا این داستان را بخوانید وطرز تفکرتان را تغییر دهید.
دو مردکه هر دو به شدت بیمار بودند ، در یک اتاق دو تخته در بیمارستان ، بستری بودند .
یکی در این سوی اتاق و دیگری در آن سو . یکی از آن ها اجازه داشت روزی یک ساعت بعد از ظهر ها روی تخت به حالت نشسته در آید تا به تخلیه مایع از ریه هایش کمک شود .
تخت او در کنار تنها پنجره اتاق قرار داشت .
ادامه مطلب ...شنبه: زنم برای یک هفته به دیدن مادرش رفته و من و پسرم لحظاتی عالی را خواهیم گذراند. یک هفته تنها . عالیه. اول از همه باید یک برنامه هفتگی درست و حسابی تنظیم کنم. اینطوری میدونم که چه ساعتی باید از خواب بیدار بشم و چه مدتی را در رختخواب و چقدر وقت برای پختن غذا توی آشپزخانه صرف میکنم. همه چیز را به خوبی محاسبه کرده ام. وقت برای شستن ظرفها، مرتب کردن خانه و خرید کردن و همه روی کاغذ نوشته شده است.
چقدر هم وقت آزاد برایم میماند. چرا زنها آنقدر از دست این کارهای جزیی و ساده شکایت دارند. درحالی که به این راحتی همه را میشود انجام داد . فقط به یک برنامه ریزی صحیح احتیاج است. برای شام هم من و پسرم استیک داریم. پس رومیزی قشنگی پهن کردم و بشقابهای قشنگی چیدم و شمع و یک دسته گل رز روی میز نهادم تا محیطی صمیمانه به وجود آورم. مدتها بود که آنقدر احساس راحتی نکرده بودم.
ادامه مطلب ...