آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

داستان چهار فصل زندگی…..

مجله یکشنبه: مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

ادامه مطلب ...

داستان جالب و آموزنده زوجی که عاشق یکدیگر بودند

از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

ادامه مطلب ...

داستان مادر شوهر

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

ادامه مطلب ...

داستان واقعی دختری که بدبخت شد!!!

برترین ها: اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم می‌زد. این اتاق ۳ شماره‌ای در دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی  نامعلوم پرتاب کند. عرق کرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌کرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگین‌شان راه می‌رفتم و زندگی می‌کردم. کلماتی که همیشه از آنها می‌ترسیدم و فرار می‌کردم و فکر می‌کردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها  به خاک سیاه بنشیند.

ادامه مطلب ...

مرد بد شانس

یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس خالق این جهان نبود.

در روزگاران گذشته در سرزمین ایران در شهر اصفهان مدتی بود قحطی بود و مردم از گرسنگی رنج میبردند یکی از اهالی اصفهان تعریف میکرد در مسجدی نشسته بودم، ناگاه زنی که در زیر چادر بود، چون به من رسید، دستی به پشتم زد و مشتی پول در دامنم ریخت، و با اشاره مرا دنبال خود کشاند.
و گفت: ای مرد این همه عشوه و رشوه برای آنست که زحمت مختصری با شما دارم. و آن اینکه با هم نزد قاضی برویم بگویی، این زن از آن من است. و در این سال قحطی قدرت نگهداری او را ندارم، و می خواهم طلاقش دهم. با خود گفتم این اقرار آسان است و انگارش از نادانی است.
غافل از اینکه در این عشوه رنگیست و در آن رشوه نیرنگی!
با او به نزد قاضی رفتم و طلاقش گفتم چوی قصد آمدن کردم زن از زیر چادر طفلی شیر خواره درآورد، که ای قاضی حال مرا طلاق میدهد بفرمائید طفل مرا ببرد که مرا شیر در پستان نیست، ناچار به حکم قاضی کودک را از او گرفتم و به هر سو که رفتم کسی را نیافتم که نگهداری کودک شیر خوار را بعهده بگیرد.
رفتم در مسجد جامع او را به زمین گذاشتم که به یکباره جمعی از کمین درآمدند و با بدو بیراه گفتن فراوان، پشتم را از مشت کبود و صورتم را از سیلی سرخ نمودند.

ادامه مطلب ...

بهشت و جهنم

love.jpg فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود !

ادامه مطلب ...

هیچ کس پیر نیست!

« هیچ کس پیر نیست!» 

مهارت های زندگی 

مقاله ای جدید از .:: مکتب زندگی ::. 

  

«لینک دریافت مقالات »

مادر

پسرک وارد آشپزخانه شد و نامه ای را به مادرش داد که مضمون نامه چنین بود:

برای اصلاح چمن 5 دلار

مرتب کردن اتاقم 1 دلار

نگهداری از برادر کوچکم 2 دلار

رفتن به فروشگاه جهت خرید 1 دلار

مادر به پسرش نگاهی انداحت و پس از لحظه ای ، قلم برداشت ودر زیر نامه چنین نوشت:

برای نه ماه حمل تو در وجودم ، مجانی

برای شبهایی که کنارت بیدار ماندم و از تو پرستاری کردم ، مجانی

دعاکردن برای تو ، مجانی

هزینه عشق و علاقه من به تو ، مجانی

برای روزهای سخت ، واشک هایی که مسبب آنها تو بودی ، مجانی

نگرانی برای روزهای سختی که گذارندی ، مجانی

و وقتی همه اینها را روی هم جمع کنی، هزینه کل عشق واقعی ، مجانی

پسرک بعد از خواندن آنچه که مادرش برایش نوشته بود ، دانه های درشت اشک از گونه هایش پایین چکید. به مادرش نگریست و گفت :" باور کن که دوستت دارم ." سپس با خطی درشت نوشت :" کل مبلغ دریافت شد 

 

حانبلاغی

استراحت

استراحت

روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول

 بریدن شاخه های درختان است . پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی  کنی تا سریعتر شاخه

 ها را ببری . مرد گفت  وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل بدهم  کارم خیلی زیاد است و حتی

 گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم .  دیگر وقتی برای تیز کردن

 اره نمی ماند ..مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره اش می گذاشت

شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .

حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .

باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد

 سعی در پیش کشیدن خود داریم .

گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم.


حکمت خدا

یک روز شاه ووزیرش نشسته بودند ودرحال صحبت
ناگهان شاه که در حال میوه خوردن بودباچاقو انگشتشو برید-وانگشتش خون الودشد-وزیر گفت شاها ناراحت نباش حکمت خدا بود شاه خشمناک شد ودستورداد اورا به زندان انداختند
یکی در روز پس از این ماجراشاه به شکار رفت ودر میان جنگلها ودرختان رفت ورفت تا گم شد-قبیله ای که در ان نزدیکیها بودند اورا پیدا کرده وبه میان قوم خودبردند-ازآنجایی که شاه بسیارزیبا بود تصمیم گرفتند اورا برای خدایان خودقربانی کنند
ناگهان یکی ازمیان جمع فریادزد که دست نگهدارید مانمی توانیم اورا قربانی کنیم زیرا که زخمی روی دستش است وما نمی توانیم قربانی معیوب ومجروح را تقدیم خدایانمان کنیم
بدین ترتیب اورا ازاد کردند وشاه به قصر خود بازگشت-شاه وزیر رافراخواند وگفت ای وزیر من حالا فهمیدم که چرا گفته بودی حکمت خدا بود حالا بمن بگو چه حکمتی در این بود که من تورو به زندان انداختم
وزیر گفت حکمتش این بود که من وشما همیشه باهم به شکار میرفتیم وقتی شمارا قربانی نکردند بجای شما من را قربانی میکردند