کودک دستانش پینه بسته بود . ..
با حالتی پریشان از کنار پیاده رو رد می شد !!!
به دنبالش رفتم ...
در میان زباله ها می خوابید ...
تختش زمین و سقف خانه اش آسمان بود .
چراغ خانه اش ماه تابان ، خوراکش خورده نانی بیات .
اشکانم سرازیر شد ...
بار الهی حکمتش چیست ؟؟؟
یکی تختش از بلور ، سفره اش رنگین ...!!!
ولی کودکی با آن همه مشقت می زیست ؟؟؟!!!
تو کریمی تو عزیزی تو رحیمی ...
تو را به خاطر نعمت هایت شکر ....