«خسته شدم از بس که میخوای منو ترو خشک کنی، من بچه نیستم، میتونم کارامو خودم انجام بدم، اینقدر باهوش هستم که بفهمم کی لباس گرم بپوشم کی لباس خنک، قرار ملاقاتهام یادم نمیره، از تاریخ پرداخت قبضها خبر دارم، کمکم دارم باور میکنم که یه پسر بچه ده ساله احمقم که اگه مامانم باهام نباشه عاجز و ناتوان میشم، خسته شدم از تو و مادریهات، من دلم همسر میخواد نه مادر!»
خدا میداند که چند وقت بود میخواست این حرفها را به همسرش بزند، همسری که زیادی مهربان است، خیلی نگران است، خیلی زحمت میکشد و آنقدر خوب است که هنوز این حرفها از دهانش خارج نشده، احساس گناه تمام وجودش را میگیرد. آخر به چه کسی بگوید این آدم خیلی خوب، یک مادر همه چیز تمام است نه یک همسر.