باید خودش را ببینی و با خودش حرف بزنی، زمین تا آسمان با خانوادهاش فرق دارد، نه این که فکر کنی چون دوستش دارم این را میگویم، واقعا فرق دارد. اصلا خانوادهاش با من چه صنمی دارند؟! من قرار است با خودش زندگی کنم.
محسن بدون لحظهای مکث این حرفها را گفت و از خانه بیرون آمد. مهتاب را دوست داشت و به نظرش همین کافی بود، اما هر چه تلاش میکرد نمیتوانست خانوادهاش را به این وصلت راضی کند. آنها درباره خانواده مهتاب تحقیق کرده بودند و حالا حتی به خودشان زحمت دیدن او را نمیدادند.
ادامه مطلب ...
یکشنبه 26 مردادماه سال 1393 ساعت 12:56