هشت پای نارگیلی یا رگ دار یکی از انواع هشت پاها با جثه ای متوسط است که در آبهای گرمسیری اقیانوس آرام زندگی میکند. این جانور از میگو، خرچنگ و ماهیهای کوچک تغذیه میکند و طول پاهای آن تا ۱۵ سانتیمتر میرسد
یک مطالعه جدید روی برخی بیماریها شامل سرماخوردگی معمولی میتواند توجیه کند که چرا استرس بعنوان یک عامل تضعیف کننده سیستم ایمنی بدن موجب بروز التهاب در بدن بسیاری از مردم میشود.
به گزارش ایسنا، ظاهرا در این فرآیند نوعی تناقض وجود دارد چون سیستم ایمنی به نوبه خود برای کمک به بهبود و ترمیم بدن التهاب ایجاد میکند مانند بروز قرمزی در اطراف یک زخم که نوعی التهاب است.
اما این مطالعه نشان میدهد که استرس شدید و طولانی مدت نیز در بروز التهاب نقش دارد. التهاب نیز به نوبه خود موجب بروز امراض و ناراحتیهایی چون بیماری قلبی، آسم و اختلالات سیستم ایمنی خودکار میشود که در این اختلالات سیستم ایمنی به خود بدن حمله میکند.
به گزارش سایت اینترنتی هلت می آپ، دکتر شلدون کوهن استاد روانشناسی در دانشگاه کارنگی ملون آمریکا در این مقاله خاطرنشان ساخت: این مطالعه تایید میکند که برخی از بیماریها تحت تاثیر استرس هستند. این قبیل بیماریها در واقع امراضی هستند که التهاب، یکی از جنبههای اصلی در بروز آنها است.
کوهن تاکید کرد: طی 5 تا 6 دهه گذشته متخصصان استرس را به بیماری ربط دادهاند. در این مقاله سوال این نیست که افراد مضطرب به چه بیماریهایی و با چه شدتی دچار میشوند بلکه بررسی ارتباط دقیق بین چگونگی تاثیرگذاری استرس در بروز بیماری مدنظر است.
مردی بود که به زن و بچه هایش خیلی سخت می گرفت و در دادن خرجی خانه و تامین غذا و رفاه خانواده اش بسیار خسیس بود. روزی شیوانا آن مرد را به همراه زنش در بازار دید. چهره زن از ضعف و سوء تغذیه رنج می برد اما مرد با افتخار مقابل مغازه طلافروشی ایستاده بود و به زن می گفت که یک گردن بند و تعدادی دستبند طلا انتخاب کند تا مرد برایش بخرد." زن هم با خوشحالی آنها را انتخاب کرد و از فرط ضعف کنار دیوار روی زمین نشست.
شیوانا از دور به آنها می نگریست و هیچ نمی گفت. مرد بعد از خرید از مغازه بیرون آمد و گردن بند و دست بندها را به زن داد و با صدای بلند در حالی که بقیه مردم و از جمله شیوانا بشنود گفت:" همه به من می گویند که به خانواده ام سخت می گیرم. ببینید برای همسرم چه طلاهای گرانقیمتی خریده ام!"
مردم به چهره زار وضعیف زن خیره شدند و هیچ نگفتند. شیوانا با تبسم گفت:" این طلاها در نهایت مال خودت است و مدتی بعد به بهانه ای آنها را از او پس می گیری. داشتن طلایی که آدم نتواند آن را بفروشد و شکم خود و بچه اش را سیر کند به چه دردی می خورد. به جای این طلابازی و سرگرم کردن خودت و دیگران ، به وظیفه ات عمل کن و رفاه خانواده ات را فراهم ساز. طلاهایت را هم برای خودت نگه دار. آنها اگر در رفاه باشند دیگر به طلای تو نیازی ندارند."
دختربچه کوچکی سیبی را به چهار قسمت برید و یک قسمت آن را در دهان خود گذاشت و جوید. بعد با تعجب از مادرش پرسید چرا این سیب مزه پرتقال نمیدهد؟ بعد تکهای دیگر برداشت و مقابل خود گرفت و صد بار با صدای بلند گفت: "تو یک پرتقال هستی؟"
اما باز هم مزه سیب را در دهانش حس کرد و با اعتراض به مادرش گفت: "چرا این سیب مزه پرتقال نمیدهد؟ نکند به جای صد بار باید ده میلیون بار به او بگویم تو پرتقال هستی؟"
و بعد تکه سوم رامقابل خود گرفت و ده میلیون بار با صدای بلند گفت: "تو پرتقالی بیش نیستی؟" سالهای زیادی گذشت تا ده میلیون بار شمارش به اتمام رسید. سیب ترشید و خشکید و پودر شد و باد ذرات آن را برد. مادر دخترک هم از دنیا رفت و آن کودک به زن پیر و کهنسالی تبدیل شد. وقتی برای ده میلیونیم بار او گفت که تو پرتقالی بیش نیستی متوجه شد دیگر نه از سیب خبری هست و نه از مادری که کنارش بود و نه خودش دیگر توانایی تشخیص مزه سیب از پرتقال را دارد. برای همین نفس عمیقی کشید و گفت: "حق با من بود! اگر سیب باقی میماند و از بین نمیرفت حتما مزه پرتقال را میداد!"
ولی حقیقت این است که دخترک عمر خود را روی سوالی هدر داد که جواب آن از قبل کاملا مشخص بود. سیب هیچ وقت مزه پرتقال نخواهد داد. به همین سادگی!
اهالی دهکده شیوانا برای تعمیر ساختمان حمام و بازارچه اصلی، مبلغ زیادی پول جمع کردند و به کدخدا دادند تا عدهای را اجیر کند و قبل از زمستان این کار را به انجام رساند. کدخدا مبلغ را به یکی از دوستان صمیمیاش که مهارت زیادی در ساخت و ساز نداشت سپرد. دوست کدخدا چون ناوارد بود دایما بهانهای پیدا میکرد و تاخیر و عقبماندگی پیشرفت کارها را به گردن آن بهانهها میانداخت. مثلا روزی میگفت که زمین زیر حمام، شل و باتلاق است و باید قبل از شروع به کار این زمین محکم شود و روز دیگر میگفت: "ستونهای چوبی سقف بازارچه اصلی پوسیدهاند و باید ستونهای جدید خریداری شود."
خلاصه دایم با انداختن تقصیر به گردن عواملی که از کنترل او خارج بودند برای خود زمان میخرید و کار را عقب میانداخت.
روزی شیوانا از کنار حمام میگذشت. دوست کدخدا را دید که زیر سایهای نشسته و با خیال راحت مشغول نوشیدن چای است. شیوانا در مورد پیشرفت کار سوال کرد. دوست کدخدا با قیافه حقبهجانبی گفت: "باران شدید دیروز یادتان هست. این باران سیلی به راه انداخت و این سیل در محل ساختمان حمام تبدیل به حوضچه بزرگی شد. در نتیجه باید منتظر بمانیم تا این حوضچه خشک شود و از آن به بعد کار ساخت و ساز را شروع کنیم!"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "تو دین زیادی به مصیبتها و بلاهای عالم داری و باید دایم از همه اتفاقات بد و مصیبتهای کوچک و بزرگ این روستا تشکر کنی!"
دوست کدخدا باحیرت گفت: "چرا باید از مصیبت تشکر کنم در حالی که خودم از آن آسیب میبینم!؟"
شیوانا با تبسم گفت: "برعکس تو تنها کسی هستی که از مصیبت سود میبری. چون به تو بهانهای میدهد تا وقتکشی کنی و پول بیشتری از مردم دهکده به جیب بزنی. آخر کار هم میتوانی همه نتوانستنها و نشدنها را به گردن مصیبتها بیندازی و راه خود را بگیری و بروی. بنابراین وقتی چیزی اینقدر به انسان سود میرساند انصاف نیست که شاکر آن نباشی و در مقابل آن تعظیم نکنی. پیشنهاد میکنم از همین امروز در مقابل هر مصیبتی که اتفاق میافتد سر تعظیم فرود آوری و با احترام از آن یاد کنی. به مردم دهکده هم میگویم به تو کمک کنند و هر مصیبتی را که به ذهنشان رسید زودتر به تو اعلام کنند تا در بهانهیابی کم نیاوری."
پیرمردی نزد شیوانا آمد و با غرور گفت: "من در کل عمرم هیچ وقت با سختی و درماندگی روبهرو نشدهام و همیشه بدون هیچ مشکل و دستاندازی در جاده زندگی قدم زدهام. تعجب میکنم بعضی آدمها اینقدر در زندگی بالا و پایین و فراز و نشیبهای جورواجور را تجربه میکنند در حالی که میتوانند مثل من زندگی آرامی داشته باشند."
شیوانا پرسید: "در این سالیان طولانی عمرت به چه کاری مشغول بودهای؟"
پیرمرد گفت: "از پدرم دو گاو و چند گوسفند به ارث بردهام و با همان دو گاو و چند گوسفند زندگی خود را تا الان گذراندهام. البته همه چیزهایی که بچهها خواستهاند را نتوانستهام برایشان فراهم کنم و شرایط زندگی خوبی هم برای خودم فراهم نشده اما در هر حال آب باریکهای درآمد داشتهام و هر فصل به اندازه قوت بخور و نمیری گیرم آمده است."
شیوانا با تبسم گفت: "اینگونه که تو میگویی معلوم است نباید با سختیهای شدید زندگی روبهرو شوی. دلیلش هم این است که هیچ وقت با این دشواریها روبهرو نشدهای و همیشه با کنار کشیدن خود از خطر و ماجراجویی با نداشتههای زندگیات ساختهای و سختیهای زندگی را به صورت محرومیت به همسر و فرزندانت تحمیل کردهای. تو در امتحانها و آزمونهای زندگی هیچ وقت با نمرات پایین روبهرو نشدهای چون خیلی ساده هیچ وقت در این امتحانها شرکت نکردهای. کسی که امتحان نمیدهد بدیهی است که نباید نگران نمره قبولی یا رد شدن باشد. او تکلیفش از قبل معلوم است و هرگز نمیتواند خود را با کسی که حتی بدون آمادگی در امتحان شرکت کرده مقایسه کند. همیشه موفقیت و کامیابی در آن سوی مرز خطرپذیری و ماجراجویی قرار دارد و تو هیچ وقت جرات عبور از این مرز را به دل خود راه ندادهای. بنابراین بدیهی است که شکل و شمایل زندگیات هم با بقیه آدمها تفاوت داشته باشد. خیلیها زندگی بخور و نمیر و بیدغدغه را تجربه نمیکنند چون با خود میگویند شاید با تن دادن به آزمون و شرکت در یک امتحان بتوانند به دستاوردی جدید دست یابند. هر امتحانی هم قبولی دارد و هم ردی. آنها با شرکت در این آزمونها بین خود و آدمهایی مانند تو فاصله ایجاد میکنند و شیوه متفاوتی از زندگی را میپذیرند. تو هیچ وقت نمیتوانی آنها را درک کنی و هر نوع مقایسه بین زندگی خودت و زندگی آنها تو را به جایی نمیرساند. تو به ظاهر زندگی آرامی داری چون هنوز امتحان نشدهای! به همین سادگی!"
موفقیت واژه ای است که همه بلا استثنا به دنبال آن هستند و از هر لحاظ که در نظر بگیریم می توانیم موفقیت را معنا کنیم. موفقیت شغلی، موفقیت در زندگی، موفقیت تحصیلی، موفقیت در دوستی و … که همه اینها در یک کلمه جمع میگردند به نام “موفقیت و توفیق” .
برای رسیدن به موفقیت راههای بسیار زیادی را همه روزه از این و آن می شنویم اما بهتر است بهترینها را برای خود جدا کرده و همیشه آویزه ی گوشمان باشد و یا حتی خودمان مبدع راههای مختلف موفقیت باشیم. به هر حال ۸ پیشنهاد را تقدیم می کنم شاید برای شما مفید واقع شود :
۱ – اهداف مشخص و ناب را انتخاب کنیم
به این معنا که هدفی را که انتخاب می کنیم:
الف) تمامی جزئیاتش مشخص باشد ب)قابلیت جزء جزء شدن را داشته باشد ج) مناسب و درخور ما باشد د)در بازه زمانی مشخص شده انجام گیرد
۲ – نقشه ای جامع برای رسیدن به هدف داشته باشیم
باید برای رسیدن به هدف مورد نظر خود راههایی را در نظر گرفته و تمامی جزئیات را به قلم آوریم نه اینکه بی حساب و کتاب وارد حیطه شده و به دنبال هدف خود اینور و آنور رویم. بسیاری از مردم هدف بسیار خوبی را انتخاب می کنند اما نمی دانند چگونه باید به آن دست پیدا کنند. هدف شما مانند گنج است و نقشه، نقشه ی رسید به گنج. پله به پله و قدم به قدم تا رسیدن به هدف از پیش تعیین شده.
۳ – دقیقا برای هر قدم از نقشه وقتی را تعیین کنیم
مثلا هدف ما موفقیت در زمینه ورزش است. ابتدا اضافه وزن خود را باید اصلاح کنیم. خب من با خودم عهد می کنم که تا روز اول فروردین سال ۱۳۸۸ پنج کیلوگرم اضافه وزن خود را اصلاح کنم. سپس مرحله بعدی و همچنین در حین انجام مرحله اول باید همزمان به موارد دیگر نیز پرداخت.
ادامه مطلب ...شیوانا به همراهی شاگردانش رهسپار مقصدی بودند. شب هنگام به یک آبادی رسیدند. اکثر مردم آبادی بیمار بودند و اکثر رهگذران از اطراق در آنجا حذر میکردند. اما شیوانا به شاگردان گفت که شب را در این آبادی و در منزل دوست قدیمیاش به سر میبرند. وقتی به آنجا رسیدند شب شده بود و مجبور شدند فانوسی روشن کنند.
یکی از شاگردان شیوانا با ناراحتی پرسید: "مردم این آبادی فقیر و مریضاند. این دوست شما در بین این مردم چه میکند و چه کاری از دست او برای درمان اهالی آبادی برمیآید؟"
شیوانا به تاریکی اطراف خود اشاره کرد و گفت: "خورشید کجاست تا این تاریکی را روشن کند؟"
شاگرد با حیرت گفت: "در آن سوی کره زمین است. خورشید ساعتهاست که در این دیار غروب کرده و رفته است. برای روشن ساختن اینجا کاری از دست خورشید برنمیآید که انجام دهد. چون اینجا نیست!"
شیوانا با لبخند به فانوس نزدیک خود اشاره کرد. گفت: "در این شب تاریک این فانوس کوچک کاری انجام میدهد که از دست خورشید بزرگ ساخته نیست. وقتی هیچکس جرات نمیکند حتی برای مدت کوتاهی با مردم این دهکده همراهی و همنشینی کند و وقتی خورشیدهای پرمدعا به سرزمینهای دوردست میروند، دوست من به تنهایی چراغ دل بسیاری از این اهالی را روشن میکند و به همین دلیل او در این آبادی فانوسی برتر از هزاران خورشید است و تنها کاری که از ما در طول سفر برمیآید این است که تا روشنایی صبح از پرتو نور او بهره ببریم."
امروز میخواهم برایتان یک قصه واقعی بگویم. قصهای که میتواند داستان زندگی من و تو هم بشود. این قصه متعلق به زنی است که از چاقی و وزن زیاد همه چیزهای ارزشمند زندگیاش را از دست داده بود. وزن او 173 کیلوگرم بود و آنقدر چاق شده بود که وقتی میخواست عکس بگیرد از خجالت پشت سر همه میایستاد و همیشه سعی میکرد خودش را از نگاه دوستان و اطرافیان پنهان کند.
اما یک روز تصمیم گرفت خودش را لاغر کند. با دوربین موبایل مقابل آیینه از خود عکس گرفت و اسم آن عکس را گذاشت اولین روز بقیه زندگی من!
سپس بدون اینکه خودش را درگیر رژیمهای غذایی سختگیرانه و ورزشهای سخت و طاقتفرسا و جراحیهای پرهزینه و پرعوارض کند، تصمیم گرفت فقط به چهار توصیه یکی از دوستان پزشک خود عمل کند:
توصیه اول: هر سه ساعت 227 گرم غذا بخورد.
توصیه دوم: هیچ نوشیدنی قندی و شیرین نخورد!
توصیه سوم: شام و ناهار و صبحانه خود را حذف نکند.
و توصیه چهارم که مهمترین همه است اینکه: در رابطه با تصمیم خود با هیچکس صحبت نکند!
دو سال بعد خانم آنیتا میلز موفق شده بود با همین چهار توصیه ساده بدون چروکیدگی پوست 105 کیلوگرم وزن کم کند و وزن خود را به 68 کیلوگرم با دورکمر 66 سانتیمتر برساند. او دوباره از خود عکس گرفت و نام آن را "دو سال بعد از اولین روز" گذاشت.
او در این مسیر هیچ معلم و مربیای نداشت. خودش به تنهایی تصمیم گرفت و به تنهایی نیز موفق شد به نقطهای که میخواهد برسد. تنها ورزشی که انجام میداد قدم زدن و پیادهروی بود و تنها کاری که کرد این بود که حتی یک لحظه از تصمیم خودش منصرف نشد. او میگوید کاری که من انجام دادم وزن کم کردن نبود. من بزرگترین تجربهای را که هر انسانی میتواند انجام دهد، در یکی از شاخههای زندگیام یعنی سلامتی جسمم امتحان کردم. آن تجربه بزرگ این بود که هر انسانی میتواند به هر نقطهای که بخواهد برسد فقط به شرطی که باور کند تعیینکننده نهایی در زندگی، خودش است.
قصه ما در مورد آنیتا میلز تمام شد اما داستان زندگی من و شما هنوز ادامه دارد. آیا در زندگی شما نقطهای ست که همیشه آرزو داشتید به آن برسید. بسیار خوب رسیدن به این نقطه کاری ندارد. مهمترین قسمتش این است که همین الان جلوی آیینه تمامقد بایستید و از خود عکسی بگیرید و اسم آن را بگذارید روز اول بقیه عمر من. بعد بر اساس شیوهای که باور دارید درست است به سمت نقطهای که آرزومند آن هستید حرکت کنید. فقط توصیه چهارم را فراموش نکنید. در رابطه با تصمیم خود با هیچکسی صحبت نکنید چون تعیینکننده نهایی فقط خود شما هستید.
زنی غمگین و افسرده نزد شیوانا آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود."
شیوانا تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!"
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت: "ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی!"