چه عاملی باعث می شود که در زندگی خود ، راه ها و هدف های معینی را انتخاب کنیم ؟ این عامل ، اعتقادات ماست ؛ عقیده به اینکه توانایی های ما چقدر است و چه کارهایی ممکن ، یا غیر ممکن است. در فرهنگ مردم هائیتی ، پزشک جادوگر قبیله دارای چنان قدرت مرموزی است که می تواند با یک اشاره فردی را هلاک کند . اما درواقع ، آنچه موجب مرگ آن فرد می شود قدرت جادویی پزشک نیست ، بلکه اعتقاد افراد به قدرت فوق تصور اوست .
آیا در زندگی خود تاکنون انتظار واقعه ناگواری را کشیده اید ؟ اثر آن انتظار بر زندگیتان چه بوده است ؟ چه عقاید مثبتی بر زندگی فعلی شما اثر گذاشته است ؟ چه انتظارات مثبت تازه ای می توانید در خود یا دیگران ایجاد کنید ؟
ادامه مطلب ...اعتقاد ، عبارت از احساس اطمینان نسبت به درستی چیزی است . مثلأ اگر به هوشمندی خود اعتقاد داشته باشید ، این اعتقاد ، صرفأ یک نظریه نیست ، بلکه احساس اطمینان می کنید که فرد باهوشی هستید . این احساس اطمینان از کجا آمده است ؟
هر فرض یا نظر را بصورت رویۀ میز در نظر بگیرید . اگر میز پایه نداشته باشد به چیزی متکی نیست .
نظریه هم در صورتی بصورت عقیده در می آید که پایه هایی داشته باشد . این پایه ها که موجب اطمینان می شوند عمدتأ ناشی از تجارب مرجع هستند . مثلأ اگر معتقد باشید که فرد باهوشی هستید ، احتمالأ تجارب قبلی شما ( نمرات زمان تحصیل یا اظهار نظر دیگران ) باعث ایجاد این عقیده شده است .
البته ما برای احساس اطمینان ، محدود به تجارب گذشتۀ خویش نیستیم .
ادامه مطلب ... فایدۀ اعتقاد چست ؟ اعتقاد باعث می شود که ملاکی در دست داشته باشیم تا بتوانیم بسرعت راهی برای فرار از رنج ها و کسب لذت ها پیدا کنیم . وقتی به درستی چیزی عقیده پیدا کردیم ، دیگر لزومی ندارد در هر مورد کار را از ابتدا شروع کنیم و درستی یا نادرستی چیزی را محک بزنیم .
گاهی در لحظات اوج ترس ، رنج و یا فشارهای عاطفی ، برای تسکین ناراحتی های خود به نوعی اعتقاد ، متوسل می شویم . مثلأ کسی که در عشق شکست خورده است ، ممکن است معتقد شود که در جهان عشق وجود ندارد .
بعضی از مردم که به درستی چیزی ایمان و یقین دارند ، در برابر هر عقیدۀ مخالفی مقاومت می کنند و گاهی رنج های فرساینده ، درد انزوا ، افسردگی و حتی مرگ را تحمل می کنند ، اما دست از باورهای خود برنمی دارند .
شما به چه چیزهایی ایمان دارید ؟ کدامیک از باورهای شما نیروبخش و سازنده و کدامیک تضعیف کننده است ؟
ادامه مطلب ... رای آنکه به همسر خود احترام بگذاریم نخست باید روحیات و خواسته های او را در نظر بگیریم . دنیای او را درک کنیم و بفهمیم کدام رفتار ما را نماد احترام می شمرد. در اینجا به انتخاب شیوه های متفاوت برای ابراز احترام همسران به یکدیگر اشاره میکنم:
▪ دنیای مردان استدلالی و دنیای زنان احساسی است . راز صمیمیت میان این دو درک یکدیگر است. بنابراین پذیرش دنیای متفاوت همسران روشی برای احترام به یکدیگر است. ▪ مردان در هنگام سختی و فشار دوست دارند به درون خود بروند و مشکلات را در عالم ذهن خود حل کنند اما زنان وقتی دچار مشکل میشوند دوست دارند حف بزنند .آنان در واقع با حرف زدن صمیمی میشوند و بعد زنانه خود را تقویت میکنند پس فرصت به انان برای حرف زدن نمود احترانم به انان است .
یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس خالق این جهان نبود.
در روزگاران گذشته در سرزمین ایران در شهر اصفهان مدتی بود قحطی بود و مردم از گرسنگی رنج میبردند یکی از اهالی اصفهان تعریف میکرد در مسجدی نشسته بودم، ناگاه زنی که در زیر چادر بود، چون به من رسید، دستی به پشتم زد و مشتی پول در دامنم ریخت، و با اشاره مرا دنبال خود کشاند.
و گفت: ای مرد این همه عشوه و رشوه برای آنست که زحمت مختصری با شما دارم. و آن اینکه با هم نزد قاضی برویم بگویی، این زن از آن من است. و در این سال قحطی قدرت نگهداری او را ندارم، و می خواهم طلاقش دهم. با خود گفتم این اقرار آسان است و انگارش از نادانی است.
غافل از اینکه در این عشوه رنگیست و در آن رشوه نیرنگی!
با او به نزد قاضی رفتم و طلاقش گفتم چوی قصد آمدن کردم زن از زیر چادر طفلی شیر خواره درآورد، که ای قاضی حال مرا طلاق میدهد بفرمائید طفل مرا ببرد که مرا شیر در پستان نیست، ناچار به حکم قاضی کودک را از او گرفتم و به هر سو که رفتم کسی را نیافتم که نگهداری کودک شیر خوار را بعهده بگیرد.
رفتم در مسجد جامع او را به زمین گذاشتم که به یکباره جمعی از کمین درآمدند و با بدو بیراه گفتن فراوان، پشتم را از مشت کبود و صورتم را از سیلی سرخ نمودند.
میلدرد آنور، قبلاً در دیموآن در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.
مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکردهام.یکی از این شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایینتری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم.
رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد. امّا او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره میگفت، “مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو میزنم.”
ادامه مطلب ...موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بستهای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لبهایش را لیسید و با خود گفت :«کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که میرسید، می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آوردهاند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط میتوانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیدهام یک گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خندهای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
ادامه مطلب ...کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون
بیاورد. برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید؟ اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: ? نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.? خدا گفت: ? اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی؟
ادامه مطلب ...ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم ٬حماقت او را دست میانداختند بدین ترتیب که دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخداد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
ادامه مطلب ...