روزی مردی راه گم کرد و سر از بیابان درآورد. رفت و رفت تا اینکه گرما چنان او را بیحال کرد که از تشنگی و گرسنگی، بیرمق بر زمین افتاد. زیر آفتابِ سوزان، در حال جان دادن بود تا اینکه...
...مردی با چهرۀ آفتابسوخته که بر پشتش خار حمل میکرد، او را پیدا کرد. از مشکاش کمی آب به لب و دهان او مالید و به صورتش پاشید؛ و او را بر کول خود گرفت و به اقامتگاهش برد.
در اقامتگاه او که چادری نه چندان بزرگ بود، زنش و یک پسرش زندگی میکردند، و کمی آنسوتر در کنار یک چاه آب، زیر سایهبانی کوچک، بزی بود با مقداری علف در برابرش.
مرد، از همسرش خواست تا به این مهمانِ نیمهجان برسد. ساعاتی گذشت و شب فرا رسید. مهمان، کمکم رمقاش را بازیافت و هوش و حواسش سر جایش آمد و توانست از جا برخیزد. داستان را جویا شد، و فهمید که چه بر سرش آمده و این مرد و خانوادهاش چقدر به او کمک کردهاند.
فردا صبح، آنقدر سرحال بود که میتوانست به سمت مقصدش رهسپار شود. ناشتاییِ مفصلی خورد، با نان داغ و شیر بز و سرشیر و پنیر. تا جایی که پرسوجو کرد، فهمید که این مرد و زن و فرزندش داراییای جز همان بز ندارند؛ و بهسختی روزگار میگذرانند. از آنها تشکر کرد، خداحافظی کرد، و رفت.
فردای آن روز، مرد مهمان به همانجا برگشت. چاقویی در دست داشت. کمین کرد و در فرصت مناسب، سراغ بز رفت و آن را کشت. و به همان سرعتی که آمده بود، بازگشت.
سالها گذشت. و باز آن مرد در راهِ بیابان، راه گم کرد و چیزی نمانده بود که جان بدهد. گروهی از مردان که از صحرا میگذشتند، او را یافتند و بر اسب سوار کردند و تا عمارتی قصرمانند بردند. صاحب عمارت، به ملازمانش دستور داد بهخوبی از او پذیرایی کنند تا حالش بهتر شود. فردای آن روز، مردْ قبراق و سرحال بود و میتوانست رهسپار مقصدش شود. اما برایش جالب بود که مردِ جوانِ صاحب عمارت، چگونه چنین ثروتی به هم زده است.
مرد جوان، با خوشرویی داستانش را تعریف کرد. از روزی گفت که پدرش مردی را در بیابان یافت و او را به چادرشان آورد، و آنها با هر چه داشتند از او پذیرایی کردند. از شیرِ تنها بزشان به او دادند و رهسپار مقصدش کردند. اما فردای همان روز، بلا بر آنها نازل شد! تنها بزشان کشته شد و آنها ماندند و دست خالی. مرد جوان گفت: «دیدم پدرم با ناراحتی چمباتمه زده و مادرم اشک میریزد. تصمیم گرفتم کاری کنم. نمیتوانستم ببینم با از بین رفتن تنها دارایی خانوادهمان، زندگیمان از هم پاشیده شود. به پدر و مادرم گفتم به شهر میروم و کاری پیدا میکنم.»
آن پسر نوجوان جوان بهمحض رسیدن به شهر، توانست در حجره یک مرد پارچهفروش شاگردی کند؛ و آن مرد برای او جای خواب فراهم کرد. او خیلی زود توانست پدر و مادرش را هم نزد خودش بیاورد. آن پسر، با شور و شوق راههای تجارت و خرید و فروش را از مرد پارچهفروش آموخت، و با کمک و راهنمایی او وارد تجارت پارچه شد. از جاهای مختلف پارچهها را به شهر میآورد و به مرد پارچهفروش میداد تا بفروشد؛ و پارچههای تولیدی شهر را هم به جاهای دیگر میفرستاد. «و اینطور شد که ثروتی به هم زدم و این عمارت را هم ساختم. اکنون یکی از تاجران خوشنام شهر هستم و برای پدر و مادرم هم یک خانۀ زیبا در شهر ساختهام.»
مرد جوان حرفش را اینگونه به پایان رساند: «کشته شدن بز که آن روز فکر میکردیم بلا و عذابی است و گیج شده بودیم که چرا بر خانوادۀ مهربان ما باید این بلا نازل شود، به یکی از بزرگترین موهبتهای زندگیمان تبدیل شد. از خدا سپاسگزاریم، و از آن کسی که نمیدانیم چرا آن بز را کشت.»
مرد مهمان، با مرد جوان دست داد و از او تشکر کرد. خداحافظی کرد و گفت: «برای آن کسی که بزتان را کشت، همیشه دعا کن.»
» شما دربارۀ این داستان چه دیدگاهی دارید؟ آیا حاضرید از «بز»هایتان بگذرید؟ مشتاقیم دیدگاههای شما را اینجا بخوانیم.