«ما به هم محتاجیم، هیچ شمعی با روشن کردن شمع دیگر خاموش نمیشود.» جیمز کلر
در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که کنار جاده، درمانده و منتظر است. در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد. جلوی مرسدس زن ایستاد. مرد از اتومبیلش پیاده شد. در یک ساعت گذشته هیچ کس توقف نکرده بود تا کمکش کند. زن با خود گفت مبادا مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟ ظاهرش که بی خطر نبود، فقیر و گرسنه هم به نظر میرسد.
مرد، زن را که بیرون از ماشینش در سرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در او شد. گفت : «خانم من آمدهام تا به شما کمک کنم. بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرمتر است. ضمناً اسم من برایان اندرسون است.». فقط لاستیک اتومبیلش پنچر شده بود، اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب میشد. برایان در مدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد. زن گفت اهل سنت لوییس است و عبوری از آنجا گذشته است. تشکر زبانی برای کمک آن مرد کافی نبود. از او پرسید که چه مبلغی بپردازد؟ هر مبلغی میگفت میپرداخت، چون اگر او کمکش نمیکرد، هر اتفاقی ممکن بود بیفتد. برایان معمولاً برای دستمزدش تأمل نمیکرد، اما این بار برای مزد کار نکرده بود، برای کمک به یک نیازمند کرده بود و البته در گذشته افراد زیادی هم به او کمک کرده بودند.
او به خانم گفت که اگر واقعاً میخواهد مزد او را بدهد، دفعهٔ بعد که نیازمندی را دیدید به او کمک کنید و افزود:آن وقت از من هم یادی کنید…
خانم سوار اتومبیلش شد و رفت. چند کیلومتر جلوتر، خانم کافه ای دید و وارد آن شد تا چیزی بخورد. پیشخدمت زن پیش آمد و حولهٔ تمیزی آورد تا موهایش را خشک کند. پیشخدمت لبخند شیرینی داشت. لبخندی که صبح تا شب سرپا بودن هم نتوانسته بود محوش کند. آن خانم دید که پیشخدمت باید هشت ماهه حامله باشد، با این حال نگذاشته بود که فشار و درد تغییری در رفتارش بدهد. در آن لحظه به یاد برایان افتاد. وقتی آن خانم غذایش را تمام کرد، صورتحساب را با یک اسکناس صد دلاری پرداخت. پیشخدمت رفت تا بقیه پول را بیاورد. وقتی برگشت، آن خانم رفته بود.
پیشخدمت نفهمید آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چیزی روی دستمال سفره نوشته شده است. با خواندن آن اشک از چشمانش جاری شد: لازم نیست چیزی به من برگردانی، من هم در چنین وضعی قرار داشتم. شخصی به من کمک کرد، همان طور که من به تو کمک کردم. اگر واقعاً میخواهی دین خود را ادا کنی، این کار را بکن. نگذار این زنجیره عشق همین جا به تو ختم شود.
زیر دستمال چهارصد دلار دیگر هم بود. آن شب او به آن نوشته و پول فکر میکرد. آن خانم از کجا فهمیده که او و شوهرش به آن پول نیاز دارند. بچه ماه آینده به دنیا میآمد و آن وقت وضع بدتر هم میشد. شوهرش هم خیلی نگران بود.
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خانه رفت. در حالی که به آن پول و یادداشت زن فکر میکرد، به شوهرش گفت : «دوستت دارم برایان، همه چیز داره درست میشه.»
*** کمال مولودزاده - روانشناس بالینی