بنام پاک خدا
بت های همیشگی قلبت رو بشکن
همین که اومدی تو این صفحه یعنی قابل رشد هستی
میدونی تعریف کلی بت چیه :
بت هر چیزی است که به جای خدا
اون رو در مـدیـریـت دنـیـا
مـوثـر بـدونی و لحظه ای یا بیشتر
فکر میکنی کاری ازدستش بر میاد
بـرای بـه یـاد آوردن :
دختر بی پناهی که سوار بنز مردی پولدار شد
از بی پناهی و در شرایط سخت لحظه ای خدا را از یاد برد و به مرد پولدار گفت :
فقط تویی که میتونی از مشکلات خلاصم کنی بهتر بود میگفت فقط خداست که مـیـتـونـه نـجـاتـم بده
چـون یگـانـه فـرمانـروای مـوثـر در عـالـم فـقـط خـداسـت
و مرد بنز سوار خـود مـحـتـاج خـداسـت دخترک از وحـشـت فـقـر تـمـام ابـزارش رو بکار گـرفـت
و نـدونـسـت که بـا اشتباه خود چه هـیـولایـی را خلق کـرد هـمـیـن شـد کـه مرد پـولـدار سـالـهـا
جوانی دخترک رو ازش گـرفت و اون رو با همه احساسات و آرزو هـاش مثل یک دستمال بی ارزش
دور انداخت دختر بیچاره آخرش نفهمید که چوب کدام اشتباهش رو خورد – سال ها بود که دختر بی ایمان
هر روز از دالان های افکارش گـذر مـیکـرد ، به بـتـخـانـه درون افکـار خـود مـیـرسـیـد
و بـت آن مـرد را می پـرسـتـیـد
او هـر روز در قـلـبـش به بت نـاتـوان می گفت : تـویـی که نـاجـی مـنـی
تــنـهـا خـدا شـایـسـتـه ایـن جـمـلـه بـود نـه مـرد بـنـز سـوار
این دنیا این طورآفریده شده که :
هر بتی رو که در افکارت خلق میکنی و اونو می پرستی
بزودی برات یک هیولای وحشتناک میشه و وحشیانه به جـونـت مـی افـتـه چـون خـودت آفـریـدیـش
این قانون خداست و حکمتی در اون هست حکمتش اینه که تو باید نشونه ای داشته باشی که چرا تنبیه شدی
و با استفاده از اون نشونه به اشکالت پی ببری و شاید اون رو اصلاح کنی بخاطر همین
با همون بتی که ساختی تنبیهت میکنه
بت هر چیزی است که به جای خدا اون رو در مدیریت دنیا موثر بدونی
و لـحـظـه ای یـا بـیـشـتـر فکـر مـی کـنی کاری از دسـتـش بـر میاد
چند نمونه کوتاه از بت سازی انسان ها
ادامه مطلب ...سبو چون شود خالی پی پیمانه می گردد
به وقت تنگ دستی آشنا بیگانه می گردد
روزی پیامبر اکرم(ص) به نخلستانی می روند...
در باغ پیرمردی را ملاقات کرده و اوضاعش را جویا می گردد.
از پیرمرد می پرسد: حقوقت در اینجا روزی چقدر است؟ آیا مزدت کفاف زندگیت را میدهد؟
پیرمرد در جواب پیامبر گفت: ای پیامبر حقوق من روزی یک سکه می باشد شکر خدا محتاج دست کسی نیستم اما چیزی برای پس انداز برایم باقی نمی ماند...
پیامبر فرمود: بسیار خوب با صاحب نخلستان حرف خواهم زد تا حقوقت را افزایش دهد.
از فردای آن روز حقوق پیرمرد به دو سکه افزایش یافت.
چند روزی گذشت...
پیامبر باری دیگر به نخلستان رفت وبا پیرمرد ملاقات نمود....
از وی در مورد حقوقش باری دیگر سوال پرسید...
پیرمرد گفت یا رسول خدا مقداری بدهکارم وحقوقم کفاف نمیدهد تا دینم را ادا کنم.
پیامبر گفت بسیار خوب باری دیگر با صاحب اینجا سخن خواهم گفت تا باری دیگر بر حقوقت به افزاید.
این بار حقوق پیرمرد به پنج سکه رسید...
باری دیگر پیامبر برای جویا شدن حال پیرمرد راهی نخلستان گردید....
پیرمرد ملول را یافت٬ حالش را جویا شد...
پیرمرد گفت ای پیامبر لطف کنید باری دیگر با صاحب باغ سخن نمایید تا حقوقم را به همان یک سکه کاهش دهد...
پیامبر باحالتی متعجب دلیلش را جویا شد...
پیرمرد گفت: ای پیامبر یک سکه روزیی بس حلال بود چون نتیجه زحماتم بود واین گشت که رزقم افزونی می یافت اما پنج سکه برایم حلال نیست چون نتیجه عرق پیشانیم نیست وحرام است..
وچون من از این روزی حرام برسر سفره می برم بیشتر مورد خشم خدا واقع گشته ودر مرداب وام وبدهکاری بیشتر فرو میروم....
تست.... به زودی آقای فرهاد حسین زاده در این وب سایت با مطالب دینی بروز رسانی می شود.