توی حیاط دانشگاه ملاقاتش کردم، پسر خوب و قابل احترامی بود. خوش سر و زبون و خوش تیپ. تو اولین برخورد متوجه شدم اونم از من خوشش اومده! هر چند رشته هامون مختلف بود و سر کلاس نمی دیدمش اما بالاخره سلف و کتابخونه و راهرو ها و نگاه های یواشکی کار دستم داد. یهو دیدم به دیدنش عادت کردم!
ارتباطمون بیشتر شد، گاهی حضوری و بیشتر تلفنی و پیامکی وخلاصه هرجایی که می شد با هم باشیم. چند ماه گذشت و دیگه حسابی وابستش شدم تا اینکه بحثمون جدی شد و به فکر ازدواج افتادیم. من تهرانی بودم و اون شهرستانی. قرار شد با خانوادش به تهران بیان برای خواستگاری.