بایاد دوست...
من محمد جانبلاغی تا کنون مقالات و کتاب های متعدد در زمینه های مختلف نوشته ام... ولی حالا می خواهم در باره واقعیت دادن به هدف صحبت کنیم...
لطفاً تا آخر مطلب را بخوانید...
یکی بوگاتی میخواهد و دیگری کشتی تفریحی دوست دارد، یکی میگوید هواپیمای شخصی و یکی کاخی بزرگ را طلب میکند و یکی هم میخواهد صاحب یک سایت مانند فیسبوک باشد و شاید کسی هم میخواهد نخستین فضانوردی باشد که قدم روی مریخ گذاشته است.
حالا همان چراغ جادو را مقابل مردم ایران بگیر. نفر نخست پول زیاد میخواهد، آن یکی پول فراوان میخواهد، یکی دیگر پول هنگفت میخواهد، آن یکی 3000 میلیارد طلب میکند و یکی دیگر میگوید میخواهد بین فامیل پولدارترین باشد و هرگز ثروت کسی از او بالاتر نرود.
بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها میخواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایهگذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانوادهشان را میخواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی میکنند: «اگر شفا پیدا کند، 500 تومن میگذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمیکند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که میتواند دروغگویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد. آنها برای ادای نذر خود گوسفند میکشند و گوشت آن را میان چند خانواده پولدارتر از خودشان تقسیم میکنند و کلهپاچهاش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل میکنند.
اگر میخواهند بقیه دوستشان داشته باشند، خودشان را پولدار جلوه میدهند و اتومبیلهای مدل بالا سوار میشوند تا دیگران عاشقشان شوند. آنها میدانند اگر دوست و فامیل احساس کنند که وضعشان مناسب نیست، طردشان میکنند؛ پس وانمود میکنند که دغدغه مالی ندارند. وقتی توی میهمانی مینشینند، درباره قیمت جدید خودروها میپرسند و میگویند که قصد دارند یکی بخرند، اما این در حالی است که هرگز پولی برای این کار ندارند. آنها چنان در پی چشموهمچشمی هستند که یک کارگر ساده کارخانه خانه پدری خود را میفروشد و به اجارهنشینی روی میآورد تا همسرش بتواند به فامیل خود بگوید که سانتافه سوار میشوند.
بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریدهاند یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند، پس هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری میکنند و با شنیدن آن سوت میکشند و نچنچ میکنند، چون نگران سرمایه خود هستند.
مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت میدانستند و سپس به تلویزیونهای تخت روی آوردند.
بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را میپردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گرانقیمت میخرند و نیمهشب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب میپرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره میرسانند و پایین را نگاه میکنند.
مردم ایران، ثروتمندترین ملت جهان هستند، اما همیشه ناله میکنند که پول ندارند. آنها خودروهای مدرن را به دو برابر قیمت آن در جهان میخرند و جدیدترین گوشیهای موبایل و تبلتها را به دست میگیرند. در عسلویه، گوشیهای کارگران از موبایل مهندسان جدیدتر و گرانتر است.
مردم ایران مانند زامبیها زندگی میکنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب میرساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند میزند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمیفهمد. همان زامبیها پشت میز مینشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند.
چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کردهاند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها زامبی هستند. زامبیها، پولپرستهایی هستند که روی هر چیزی قیمت میگذارند و زندگی را فقط از زیر گلو تا سر زانوهایشان میبینند.
ستی شاخه ای از ستاره شناسی است
«آخرین مرد جهان در خانه نشسته بود، کسی بر در کوبید!» این داستان بسیار کوتاه از فردریک براون (۱۹۷۲-۱۹۰۶) شاید یکی از هراسناک ترین داستان های ممکن باشد. تصور چنین موقعیتی مو بر تن انسان سیخ می کند و البته شاید در مقیاسی بزرگتر، این روایت توصیفی از موقعیت ما با جهان اطرافمان را به تصویر بکشد.
تا جایی که می توانیم با قطعیت حرف بزنیم هنوز نتوانسته ایم هیچ نقطه ای از عالم و غیر از زمین را پیدا کنیم که در آن حیات به هر شکلی وجود داشته باشد. طبیعتا در هیچ جای عالم نیز حیات هوشمندی غیر از زمین پیدا نشده است. اما این به چه معنی است؟ آیا ما تنها هستیم؟ آیا در جهانی به این وسعت، زمین ما تنها جایی بوده که توانسته است، بذر حیات را در دل خود بپرورد و آن را بارور سازد و در نهایت به شکل گونه ای هوشمند تکامل بخشد؟ اگر پاسخ مثبت است، چرا؟ و اگر پاسخ منفی است پس دیگران کجا هستند؟
موقعیت فعلی ما در نقش نژاد انسان، با آخرین مرد جهان در داستان بالا فرقی نمی کند. با این تفاوت که ما از ابتدا خود را تنها تصور کرده ایم. ما کودکی بوده ایم که در شهری عظیم و خالی از سکنه رشد کرده ایم و تنها بزرگ شده ایم. برای مدتهای طولانی اعتقاد داشتیم که قطعا تنها هستیم و حتی اندیشه وجود هر جنبنده دیگری را سرکوب می کردیم. مدتی بعد امیدوار شدیم. با پای لنگانمان به خانه های اطراف سرک کشیده ایم و به دنبال نشانه ای از انسانی دیگر و یا حداقل گیاهی و سبزه ای گشته ایم. آتشی روشن کرده ایم و دودی به آسمان فرستاده ایم تا شاید دیگران ما را ببینند و در شب های تاریک به اطراف گوش سپرده ایم تا شاید صدای گام پای دور دستی را از میان صدای باد و آب تشخیص دهیم. از یک سو نقشه ای پیدا کرده ایم که به کمک آن ابعاد شهر و سیاره امان را پیش رویمان گشوده است. می دانیم حتی اگر در همسایگی ما خبری نبود شاید در گوشه ای دیگر کسی باشد. از طرفی وسیله قدرتمندی برای رفتن به راه های دور در اختیار نداریم. ماییم و جهانی پر از شهرهای خالی از سکنه و امید به یافتن انسانی دیگر.
در دنیای واقعی یکی از موسسات پیشرویی که به دنبال هوشمندان فرازمینی می گردد موسسه جستجوی برای هوشمندان فرازمینی یا SETI است. جایی که با کمک ابزارهای مدرن خود گوش و چشک به آسمان دوخته است تا نشانه ای از تمدن های هوشمند دیگر در فراسوی زمین پیدا کند. پژوهش درباره ستی پژوهش درباره بشقاب های پرنده و شبه علم نیست بلکه روشی علمی برای هدفی علمی است و از سوی موسسات علمی پیشرو و جمعی از دانشمندان مجرب دنبال می شود. مدیریت بخش تحقیقات این موسسه اکنون بر عهده دکتر جری هارپ (Gerry Harp) است که جانشین چهره افسانه ای این موسسه جیل تارتر شده است. او در این گفتگو با دانستنیها درباره ستی و درباره تلاش های ما برای فهمیدن اینکه آیا در نهایت ما تنها هستیم یا نه سخن گفت.
اینک ما در خانه خود خسته و امیدوار نشسته ایم و گوش و چشم به بیرون دوخته ایم. شاید تنها فرق ما با آخرین مرد جهان در پایان هراسناک داستان باشد. من مطمئن نیستم کدام یک از این دو حالت برای ما، هراسناک تر خواهد بود: روزی که کسی بر در خانه امان بکوید و یا روزی که بفهمیم واقعا آخرین مرد جهانیم؟