تمام علوم دنیا را میدانم ولی چه فایده؟ منی که نتوانم یک دوستت دارم ساده را بفهمانم یا بفهمم حالا همهی علوم را هم که بدانم کجا را فتح خواهم کرد؟ میخواهم استفادهی ابزاری کنم از دانستههایم در جهت ربودن احساسات تو و معطوف کردنشان به سمت خودم.
میخواهی بنشینم و مقالهیی بنویسم در باب ادبیات و در آن شرح مفصلی ارایه دهم از ادبیات ناب چشمهای تو وقتی با من چشم در چشم میشوی و بگویم که چگونه چشمهایم کم میآورند در برابر بار ادبی آنها؟ مقالهای بنویسم از ریاضیات و بپردازم به اینکه نمودار زندگیام چطور در لحظهی ورود تو به آن انفصال قائم پیدا کرد. در ادامه هم بپردازم به اثبات هندسی زاویهی نگاه تو از گوشهی چشم که مرا میپاید. یادداشتی از فلسفه و بیان تفصیلی اینکه فلسفهی آفرینش تو چه بوده و نیز بررسی فلسفی زندگی با الگو قرار دادن ماهیت وجودی تو. یادداشتی در باب عرفان و بیان رابطهی مستقیمات با سعادت. اینکه چطور وقتی به چشمانم خیره میشوی به سعادت میرسم. به رابطهی عطر تن تو با احساس نزدیکی به خدا نیز اشاره خواهم کرد. نوشتهیی با موضوع نجوم و ارایه راهکارهایی برای رصد کردن چشمهای تو در تاریکی و پشت پنجرهای خیلی آن طرفتر. در مقالهی پزشکی هم شرحی بدهم از علل بالا رفتن ضربان قلب در اثر نگاههای تو. مقالهیی هم در باب آمار، در ضمیمهاش هم آمار مفصل و دقیقی ارائه دهم از تمام دفعاتی که چشمهایم تو را دنبال کرد و تو در دل جمعیتی که مثل مورچه در هم میلولیدند گم شدی. به هنر هم بپردازم و بیان کنم که چشمهای تو حتا در بزرگترین پردههای نقاشی نیز نمیگنجند. در گزارش هواشناسی هم هشدار بدهم که هوا پس است وقتی روی برمی گردانی از من.
بیشتر افراد برای مسائل عشقی و کاری به طالع بینی روی می آورند، اما در مورد ورزش چطور؟! حتی اگر شما با این عقیده موافق باشید که اجرام آسمانی می توانند تصمیمات و اتفاقات زمینی را از قبل خبر دهند، اما تأثیر آن ها روی تناسب اندام کمی غیر معقول به نظر می رسد. اما استفاده از طالع بینی دید تازه و جدیدی را به تمرینات ورزشی می بخشد و می توانید با توجه به نشان مخصوص ماه خود، ورزش مخصوص تان را انجام دهید.
ادامه مطلب ...
ای خدا ...
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشنید با تو
و مزامیر شب اندام تو را، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
سهراب سپهری
اولین ملاقات٬ ایستگاه اتوبوس بود. ساعت هشت صبح. من و اون تنها. نشسته بود روی نیمکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون. سیر نگاش کردم. هیچ توجهی به دور و برش نداشت. ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود. یه نقاشی منحصر به فرد. غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود. اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد. دیگه عادت کرده بودم. دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود. نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم.
من به همین تماشای ساده راضی بودم.دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نیمکت برای من پر بود از آرامش … آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه نیاز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم.
دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود.
مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود.
دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سیگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن.
یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم.
شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید … نمی دونم.
اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقیقه مونده به ساعت هشت دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من … درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای همیشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی … بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساس دلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ایستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقیق که نگاه کردم دیدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دویده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست.
- شما هم دیر رسیدید؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم.
- مثه اینکه باید پیاده بریم.
و پیاده رفتیم …
و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم پیاده رفتن اینقدر خوب باشه.
ای عشق شکسته ایم نشکن ما را
این گونه به خاک ره میافکند ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را
I Love You
h 7
میخواهی برایت یک دسته گل بخرم؟ یک دسته گل پر از رز و چندتایی گلایل لابهلایشان، گلایلها را برای آنکه فراموش نکنی هر سلام مقدمهی غمانگیزی برای جدایی است. بدانی یک روز دسته گلی دیگر برایت خواهم خرید که همهاش گلایل است بدون حتا دانهای رز؛ این یکی را برای خداحافظی.
وضعیت آبی
آخ امیر خوش به حالت کاش من جای تو بودم !
خواهر من کاش همیشه در کنار من بودی ...
تازه میفهمم که عشق امیر عشقه !!! یه عشق واقعی واقعی خوش به حال شیرین ، که عشق واقعیه یه نفره!
اما شیرین فقط بلده که دل امیرو بشکونه
خدا دوست دارم ولی از خودم متنفرم بیزارم .
تو یه کتابی خونده بودم که اگه عشقت واقعی باشه از ته دلت ، همیشه باهاشی تو غم وشادی ، عین امیر .
وقتی یکی رو دوست داری همیشه به فکرشی ، ولی وقتی که تنهایی چیکار می کنی ؟؟؟
اگه تو زندگی عشق واقعی وجود داشت خیانت دعوا غارت کشتار و ... بی معنی می شد!
قوی باش امیر قوی ی ی !
دیدی شیرین چطور دل امیر رو شکست دیدی ؟
دلم سوخت هم برای اون هم برای خودم ، چقد سخته !؟؟!
پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست ! هر وقت با تیکه های شکسته دل ی نفر ، ی پازل جدید براش ساختی هنر کردی ... !!!
خیلی احساساتی هستی امیر !
حامد
با سلام خدمت شما دوستان عزیزم.من محمد جانبلاغی می خواهم با شما دوستان عزیزم در مورد ترس ونگرانی بحث وگفتگو کنم.
چندی پیش با دوستی (نیمای عزیز و نویسنده همکارم) حرف می زدم.اون دوست عزیزم گفت که آقای جانبلاغی شما چگونه توانسته اید
این کتاب ها را بنویسد؟ من هم می خواهم کتاب های را بنویسم ولی می ترسم! من نمیدونم چکار کنم؟
حالا از شما عزیزان چند سوال می پرسم؟چون این می تونه مشکل خیلی از ما ها باشد.
آیا من به عنوان نوع انسان شجاعت و جسارت پدرانم را دارم؟ که در اون زمان نه برق بوده, نه امکانات رفاهی, نه بیمارستان بوده و...ولی زندگی کردند.
با سرما ها با گرما ها با سیل خشم طبیعت با طوفان با همه مشکلات زندگی که داشته اند ایستاده اند و زندگی کرده اند.
من و شما که فرزندانشان هستیم چی؟ ما با این همه امکانات باید صد برابر- هزار برابر از اون ها جسور تر و خوشحال تر باشیم.امیدوارتر باشیم.شاکرترباشیم.
وازخودمون سوال کنیم که آیا من جسارت حرکت - جسارت دیدن توانمدیهایم - جسارت ابراز وجودم را دارم؟پسر جان می خواهی بری خواستگاری؟
دوست داری که به زوج آیندت بگی دوسش داری؟دوست داری بگی مایلی با من حرف بزنی؟دست و پات می لرزد.عرق می کنی.می ترسی.وحشت میگیردد.
آخر سر هم ولش می کنی و می روی.من نمیگم اون انتخا ب خوب یا بدی است.تا نشناسی که نمی تونی بفهمی.
آقای عزیز طرحی داری.ایده ای داری برنامه ای داری برای زندگیت سال هاست مرورش میکنی ولی می ترسی ابرازش کنید.
می ترسی کارتو ول کنی بری دنبال یه کار جدید.جرات زندگیمون کجا رفته.
خانم حرفی داری می خواهی به همسرت بگی.خوب بگو.چــرا میذاری اینقدر جمع بشه تا عصبانی بشی.که پرخاش کنی.یا غر بزنی.
بعد زخم معده بگیری - سرطان بگیری.خوب حرفتون بزن.چون می ترسی.چون جسارتتو از دست دادی.
به خاطر بیارید شجاعت با بی تربیتی فرق می کند.شجاعت با خشونت فرق می کند.منو شما ممکنه در صد مورد با هم تفاهم نداشته باشیم
ولی می تونیم که احترام همدیگه را داشته باشیم.اتفاقا بی ادبی و بی تربیتی و پرخاشگری نتیجه ضعف بشر است.
اینقدر خودمون را باترس ها محدود کرده ایم که نفس نمیتونیم بکشیم.نه برای اینکه فضا تنگ است بلکه از این جهت است که ما ترسو هستیم.
ترس از زندگی داریم.ترس از مقابله داریم.اینقدر میذاریم جمع بشه که به خشونت گرایش پیدا می کند.یا افسرده میشیم یا پرخاشگر.
لزومی ندارد افسرده یا پرخاشگر بشیم.حد وسط.حرفمون را بزنیم.ابراز وجود کنیم.
توی مهمونی می خواهی بلند شو برقص.آخه بده؟چی بده؟ من رقصم مسخره است! خوب باشه.بذار بخندن.حداقل 2 نفر خوشحال میشه.
خودتم خوشحال میشوی.می خواهی آواز بخونی؟بلند شو آوزتو بخون. صدات بده؟ مگه گفتی صدات خوبه؟
می خواهی کتاب بنویسی؟ می ترسی؟ شجاعت پدارمون را نگاه کن.کتابتون بنویس.در زندگی جاری بشید.
چقدر عمر می کنید؟ما غالبا در پیله ترس هایمون کوچک می مانیم. نه اینکه دیگران نمی گذارند.ما خودمون می ترسیم.
می ترسیم شکسن بخوریم - اشتباه بکنیم.می ترسیم محروم بشیم.
من در دانشگاه دوستی داشتم که می گفت : آقای جانبلاغی تو چـرا اینقدر می خندی؟اصلا به چی می خندی؟
گفتم دوست عزیزم چطور مگه؟ مگر شما نمی خندید؟گفت اگر بخندیم : نمی گویند این جلف است - بی عار است.خول است.و..
کمی به فکر فرو رفتم وگفتم دوست گلم یه خول زنده بهتر از یک دانای مرده است.
اون دوست من می ترسه بخنده بهش بگویند خول است.می ترسه بخنده بگویند این جلف است -می ترسه شاد باشه بهش بگن بی عار است.
ولی من ترجیح می دهم بهم بگویند جلف - بی عار - خول - نادان و هرچی میخواهند بگن.ولی خودم باشم.نقش بازی نکنم.
*برقص*
*چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند
*عشق بورز*
*چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای
*بخوان*
*چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود
*زندگی کن*
*چنانکه گویی بهشت روی زمین است
خودت رو از قید هرچه رنگ و روشنایی باخته، برهان
بذار نور به زندگیت وارد بشه
کمتر از ذره نئی پست مشو عشق بورز تا به افلاک خورشید رسی چرخ زنان.
دوستدارتان محمد جانبلاغی
اندکی از مردم تمایل به جستوجوی درمان بیماری جسمی شان را ندارند.اما بسیار از افراد پذیرش ابتلا به بیماری روحی برایشان دشوار است.
به هــر حال اختلالاتی نظیر افسردگی - اظطراب وترسهای غیر منطقی و... قابل درمان است.لزومی ندارد که از بیماری روحیتان احساس خجالت
و شرمندگی کنید یا براین عقیده با شید که باید تنها بمانید.
افسردگی
افسردگی عبارت از احساس غمگینی اغلب توام با از دست دادن علاقه کلی به همه چیز در زندگی که همراه با کاهش انرژی می باشد.
و افسردگی معمولا بیشتر از سن20 سالگی به بعد شایع است.ودر خانم ها دوبرار از مردان است.
جهت درمان افسردگی خود در قسمت موضوعات سایت " مدیریت استرس " را مطالعه کنید یا با من محمد جانبلاغی تماس بگیرید.
عوارض بیماری
اگر افسردگی درمان نشود ندرتا ممکن است به گیجی ملال انگیز منجر گردد که در آن گفتار وحرکات بیمار به مقدار قابل توجهی کاهش می یابد.
در صورت عدم انجام اقدام درمانی افسردگی می تواند منجر به تاخیر در بهبود بیماری فیزیکی و تشدید درد در نواحی آسیب دیده شود که این خود
می تواند با عث افزایش افسردگی گردد.فردیکه به افسردگی شدید مبتلا باشد ممکن است درصدد خود کشی برآمده و یا اقدام به این کار نماید.
پیام من محمد جانبلاغی: چه فکر کنید که می توانید یا نمی توانید در هر صورت حق با شماست.
ما مخلوقاتی اجتماعی هستیم که احتیاج داریم
مشکلات خود را با یکدیگر در میان بگذاریم - خواه با کسانی
که به ما اهمیت می دهند یا افرادی که مشکلاتی مشابه -
دارند . وقتی تنها باشیم - مشکلات حادتر می شود.
با در میان گذاشتن مشکل می توانیم به
نتیجه ای برسیم و راه حلی بیابیم .
محمد جانبلاغی
انسان حالش بدتر می شود اگر غمگین باشد و نداند چرا.
در مورد احساسات و عواطف خودت فکر کن .
در این صورت - حتی وقتی غمگین و ناراحت هستی - از اینکه
می دانی علتش چیست و چه تغییری لازم است احساس آرامش می کنی .
محمد جانبلاغی
فهرستی از نگرانی های خود تهیه کنید .
هر چیزی را می خواهید نگرانش شوید در این فهرست بگنجانید مثلا:
(( آیا قبول می شوم ؟)) و...
حالا برا ی خود ساعت مشخصی را برای نگران شدن درباره موارد
فهرست تان تعیین کنبد . مثلا ساعت ۳ بعد از ظهر روز شنبه .
و تا آن زمان بروید و آرامش داشته باشید .
وقتی ساعت ۳ بعداز ظهر روز شنبه فرا می رسد دو راه پیش روی
شماست :
۱- می توانید بنشینید و نگران تک تک موارد فهرست تان شوید ...
با این روش در وقت هم صرفه جویی می کنید زیرا تاهمین روز شنبه
نیمی از چیزهایی که قرار بود نگرانش باشید اتفاق افتاده و سپری شده
است .
۲- می توانید فهرست خود را پاره کنید و به سینما بروید .
این ذهن مال شماست و شما می توانید دوباره از نگرانی هایتان
فهرست برداری کنید .
این شما هستید که افکار خود را انتخاب می کنید و اگر شما انتخاب
کننده نیستید پس افکار شما را چه کسی انتخاب می کند ؟
محمد جانبلاغی
آیا مسئله دارید ؟ چرا .
هر بار که با مسئله ای روبرو می شوید و با ذهنیت
مثبت آنرا شکست می دهید - تبدیل به انسانی بهتر
بزرگتر و موفق تر می شوید .
محمد جانبلاغی
ارتباط بر اساس قدردانی متقابل است.
هیچ راهی بهتر از این نیست که قدردانی خودت را به دیگران
نشان دهی و به آنان بگویی چقدر به وجودشان اهمیت -
می دهی .
محمد جانبلاغی
وقتی به خود علاقه ای نداشته باشیم دیگران را
می آزاریم و همچنین خود را در معرض فشارها و استرس های
بسیار قرار می دهیم .
احساسی که درباره خود دارید در دستان خود شماست .
محمد جانبلاغی
روش آدمهای ضعیف وشکست خورده این
است که آنقدر روی مشکلات انگشت می گذارند
که دیگر جز مشکل - چیزی نمی بینند اماکسی که
از شیوه تفکر مثبت استفاده می کند به امکانات و -
راه حل هامی اندیشد و با مترکز کردن حواس خود بر
این امکانات است که به موفقیت دست پیدا می کند .
محمد جانبلاغی
وقتی مسئله ای دارید :
۱- از خداوند کمک بخواهید .
۲- بیندیشید.
۳- مسئله را بیان کنید .
۴-مسئله را تحلیل کنید .
۵- از ذهنیت مثبت استفاده کنید و مسئله را
فرصت مناسبی تلقی نمائید.
۶- از ناراحتی امتیازی مثبت بسازید .
محمد جانبلاغی
باران اگر ببارد، من طبق معمول دستهایم را حلقه خواهم کرد به دور گردنت و سرت را روی سینهام خواهم گذاشت، بعدش سرم را قایمکی جوری قرار خواهم داد که روی سرت را بپوشاند که مبادا باران رنگ مشکی موهایت را ببرد، مبادا قهوهای چشمانت را برباید؛ و تو مثل همیشه میپرسی: چرا باران به همه جایم میخورد ولی به سرم نه؟ و من که میدانم تو عاشق بارانی – از خیلی وقت پیش تو عاشقاش بودی- برای آنکه دعوایم نکنی به خاطر سایهبانی که برایت ساختهام میگویم: سر من یک کمی نافرم است و جلوی باران را گرفته. تو بلند میشوی و میگویی: مردهشور سر نافرمات را ببرد و مردهشور خودت را با این سرت. قهر میکنی و میروی. من اما، از پی تو دوان نمیدوم، صبر میکنم تا باران بعدی، تا تو باز بیایی و قصه را از نو آغازش کنیم. تو میآیی، مطمئنم که میآیی؛ به خاطر من نه، به خاطر عشقت. باران. چه مضحک است زندگی ما و عشق انسانی تو به چند قطره باران.
انتظار نداشته باش پایان تو، پایان زندگیات – زندگی که نه، روزمرّگیات – پایان خوشی باشد. از این پایانهای خوشی که در فیلمهای آبکی میبینیم. وقتی دیدی آخر داستانی خوش است شک کن. به این که نکند شخصیتهای اول و دوم لابی کردهاند و پایان را خوش نمودهاند، که نکند با نویسنده روی هم ریختهاند و دارند تو را دلخوش میکنند که ببین زندگیات چه زیباست؟!!
پایانت اگر خوش نیست – که نخواهد هم بود – خوشحال باش، از اینکه لابی نکردهای، تقلب نکردهای و زندگیات روال عادی خودش را داشته. خوشحال باش از اینکه تو تا این حد انسانی صادق هستی که با زندگی بازی نکردی. زندگی را واقعا زندگی کردهای .
پاهایت را برای مشایعت
دلت را برای گرمیش
و خودت را برای مهربانیت
... محتاجم ...
پس با من بمون .
حامد
سلام
بخوانیدم:
روزگارم تیره و این روزهایم تیره تر
یا به نوعی رو به ویرانیست دنیایم دگر
من که چشمم خواب دریا دیده بود
عکسش از دریا شده یک آسمان بارنده تر
هر چه از این درد پا پس می کشم بیفایده است
سرنوشت من گره خورده ست با غم سر به سر
لحظه های مرده ام تاوان یک تردید شد
تا که تقویمم دهد یک عمر از تلخی خبر
بار دیگر مهره ام در خانه ی دوم نشست
از گریز بین سعد و نحس یا که خیر و شر
مرگ من در این غزل چون آتشی خواهد شد و
بعد جز خاکستری از من نمی ماند اثر
شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد، خبری از دل پر درد گل یاس نداشت، باید اینجور نوشت، هر گلی هم باشی، چه شقایق چه گل پیچک و یاس، زندگی اجبارست
آره من قول داده بودم تا تهش باهات بمونم
ولی پس دادی نگامو زیر رگبار غرورت
من فقط یه کم شکستم ، خوب نگام کنی همونم . . .
اگر روزی مردم ، تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم بر روی سینه ام تکه یخی بگذارید تا به جایه معشوقم برایم گریه کند ... چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم ... و آخر اینکه دستانم را ببندید تا همه بدانند خواستم ولی نتوانستم ..........
یک روز عشقت را دزدیدم و برای اینکه جای مطمئنی داشته باشد آن را در قلبم پنهان کردم .غافل از اینکه روزی برای پس گرفتن آن قلبم را خواهی شکست
خواب ناز بودم شبی...... دیدم کسی در می زند...... در را گشودم روی او.... دیدم غم است در می زند.... ای دوستان بی وفا...... از غم بیاموزید وفا...... غم با آن همه بیگانگی...... هر شب به من سرمیزند
دوستان عزیز از شما متشکرم.متشکرم به خاطر اینکه نظرات خود را درباره این سایت به ما می گویید. و به ما کمک می کنید تا مطالب بهتری را به شما عزیزان ارائه دهم.
دوستان عزیز ی که سوالات خود را با ما در میان گذاشته اند(چه از طریق ایمیل یا فرم های شماوره) اگر تاخیری در جواب هست ما را ببخشید.چون تعداد زیاد است و وقت منم محدود.ولی به هر حال جواب می دهم.
از همکاری شما صمیمانه تشکر می کنم.
پی نوشت1: دوستان عزیز آقای حامد قدرتی اولین نماینده کتاب های ما در شهرستان بوکان هستند.
این برادر گرامی به ما قول داده است که تا ماه بهمن این کتاب ها را به تمام نقاط کشور ارسال نمایید. و ما هم لیست نمایندگان عزیز به همراه آدرس شهر - شماره های تماس و... در این صفحه درج می کنیم.
پی نوشت2: دوستان عزیز اگر مایل بودیدمی توانید با مراجعه به فروشگاه سایت نسخه pdf آن ها را تهیه نمایید.
با تشکر از همه شما عزیزان محمد جانبلاغی
کودک دستانش پینه بسته بود . ..
با حالتی پریشان از کنار پیاده رو رد می شد !!!
به دنبالش رفتم ...
در میان زباله ها می خوابید ...
تختش زمین و سقف خانه اش آسمان بود .
چراغ خانه اش ماه تابان ، خوراکش خورده نانی بیات .
اشکانم سرازیر شد ...
بار الهی حکمتش چیست ؟؟؟
یکی تختش از بلور ، سفره اش رنگین ...!!!
ولی کودکی با آن همه مشقت می زیست ؟؟؟!!!
تو کریمی تو عزیزی تو رحیمی ...
تو را به خاطر نعمت هایت شکر ....
در امان تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است گبیا ای روشنی روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها
دلم تنگ است
آه ... آه ... اما
او چرا این را نمی داند که در این جا
من دلم تنگ است ، یک ذره ست ؟؟؟
ای داد بر من ، داد
من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟؟؟
که من بیچاره هم در سینه دل دارم
که دل من هم دل ست آخر ؟؟؟
سنگ و آهن نیست
او چرا این قدر از من غافل است آخر ؟؟؟ .
ای که از اول جاده به سکوت شدی گرفتار
منو از خاطرهکم کن تا ابد خدا نگهدار
من که اگر اشک بدادم نرسد
میمیرم
من اگر یاد تو را
یادی نکنم میمیرم ...
بیا که لحظه لحظه های انتظار
تمام وجود خسته مرا به نیستی کشانده است .
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی تو را با غم چه کار است
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته است به آن میخندم
مگه تو نگفتی دوسم داری پس چرا تنهام گذاشتی ؟؟؟
پس بذار روی ماهت رو دم آخر نگاه کنم
سخته با خاطراتمون با دل خون وداع کنم
Love
- حامدHamed20.ir77@yahoo.com
به نظرتون اصلا تو این دنیا عشقی وجود داره یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آره تو شعرها تو رمان ها یا مثل اینا خیلی نوشتن که پسره دختره رو میخاسته که دو حالت داشته یا به هم نمی رسیدن یا می رسیدن !!!!
حالت دوم خوبه تموم می شه نجات پیدا می کنه از این دنیا از این عشق از این آدما ...
اما حالت اولل پدرش در میاد میفته دنبالش براش هر کاری می کنه یا به قول معروف خودشیرینی می کنه مثل امیر تو وضعیت سفید .
عشق امیر عشقه یا هوسه ؟؟؟
عشق امیرم کمی شبیه به فرهاده ! پس ممکنه راستکی باشه .
امیر رو سیاه ...
اصلا عشقی وجود نداره یا همه دنباله ...
حالت اول میشه مثل فرهاد میره کوه میکنه بدبخت بیچاره ...
میره کوه تا از کوه برا خودش شیرین درست کنه !
حالا که هم کوهی وجود نداره یا اگه هم باشه مال مردم یا دولته که ما هم بریم کوه بکنیم ، یا برا عشقش میره به جنگ هیولا یا جک و جونور تا این که به عشقش برسه .
اینم شد زندگی آخه کاش نه عشقی بود نه ... تا ما این جوری بدبخت شیم .
خدایا امیرو می بینی دیگه بر اون دختره چیکار می کنه ؟؟؟
هر کاری که از دستش بر بیاد .
عشق این کلمه جادوگر این افسانه این ...
خوب بهتره برم دیگه کافیه .
حالم بده ، دیگه آخراشه .
حامد – 90/ 8 / 18
وقتی دلم می گیره میام این جا تنها تنها ... میشینم همین جا !!!
تنهایی خوبه سکوت خوبه ، بی صدا مردن خوبه ...
از زخم زبون خوردن بدم میاد ، حرف رک بیشتر دوست دارم ، ولی طاقت ندارم .
این نشد زندگی که ، از خودم بدم میاد متنفرم ، ولی مجبورم مجبور .
خدا کاش من به این دنیا نمی اومدم
ناشکری نمی کنم کفر نمی گم ولی ...
من بنده ی خوبی برات نبودم البته همیشه سعی کردم باشم .
دیگه صبری برام نمونده میخام برم از این جا...
به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود
به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت
به جای دستت درد نکنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی
به جای ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این که وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
به جای لعنت بر پدر کسی که اینجا آشغال بریزد؛ بگوییم: رحمت بر پدر کسی که اینجا آشغال نمی ریزد
به جای گرفتارم؛ بگوییم : در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای مگه مشکل داری؛ بگوییم : مگه مسئله ای داری؟
به جای فقیر هستم؛ بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای بد نیستم؛ بگوییم : خوب هستم
به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
به جای مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
به جای فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای داد نزن؛ بگوییم : آرام باش
به جای من مریض و غمگین نیستم؛ بگوییم : من سالم و با نشاط هستم
به جای غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
به جای چقدر شکسته شدی!
به جای چرا اینقدر موهات را سفید کردی!
به جای چقدر پیر شدی!
اگر حرف مثبتی نداریم بزنیم، بهتر است سکوت پیشه کنیم
با سلام خدمت شما دوستان عزیز محترم و دوست داشتنی.من محمد جانبلاغی می خواهم یکی از تجربیات خودم رو در مورد سلامتی بگم.
هرچند من این مطلب را چندیدن دفعه دیگر ذکر کرده ام.
زمستان سال88 بود که من یکدفعه خیلی شدید سرما خوردم و با این که علائم
سرماخوردگی مانند آبریزش بینی و عطسه و سرفه خیلی کم بود ولی صدام خیلی شدید
گرفته بود و به قول یکی از دوستام خروسک گرفته بودم و به زور حرف می زدم و اگه کسی
نمی دونست که سرما خوردم فکر می کردم که شیمیایی هستم. یه پزشکی توی محلمون
هستش که خیلی پزشک خوبی هستش و توی محل اسم در کرده و همه مردم منطقه
قبولش دارند./span> وقتی رفتم پیشش گفت که به احتمال زیاد داشتی سرما می خوردی و بعدش
یک سرخ کردنی خوردی و این جوری شدی یا این که خیلی داد زدی و وقتی فکر کردم دیدم
که درست می گه من دیروز مرغ سوخاری خورده بودم و کمی هم کسالت داشتم ولی متوجه
سرما خوردگی نشده بودم. بعد از معاینه گفت که تارهای صوتی ات خیلی متورم شده
و اوضاعت خیلی بده ولی مشکلی نیست نباید صحبت کنی و یک هفته استراحت کن
تا خوب بشی مقداری هم دارو داد. بعد گفت که با این وضعی که تو داری بین یک هفته تا
ده روز طول می کشه تا صدات باز بشه. من هم فوری گفتم که من سه روزه صدام درست
می شه چون من بدن خودم را بهتر می شناسم. دکتر گفت که مشکلی نیست اگه سه
روز دیگه خوب شدی یعنی از من بیشتر بلدی و می تونی تمام داروهایی را که بهت دادم دور
بریزی. فردا برخلاف توصیه دکتر رفتم مدرسه و با خودم گفتم که من هیچ چیزیم نیست و فقط
کمی صدایم گرفته و خیلی زود خوب می شم. فردا داستان را برای یکی از دوستام تعریف
کردم و او هم با تعجب به من نگاه کرد و گفت که بهتر بود توصیه دکتر را جدی می گرفتی
و مدرسه/span> نمی آمدی. من پیش خودم گفتم که موضوع حیثیتی شده یعنی این که اگه سه روز
دیگه حالم خوب نشه ضایع می شم. به خاطر همین شب ها موقع خواب به مدت نیم ساعت
تصویرسازی ذهنی می کردم که تارهای صوتی ام در حال ترمیم شدن هستند و کاملاً خوب
هستند و هر روز صبح که از خواب بلند می شدم می دیدم که صدام خیلی بهتر شده و در
طول روز هم به خودم تلقین می کردم که من حالم خیلی خوب هستش و سعی می کردم
احساس خیلی خوبی داشته باشم. بالاخره روز سوم بود که دوستم یه سوال از من پرسید
و وقتی جوابش رو دادم، گفت که راستی حواست هست، امروز روز سوم هستش که صدات
گرفته بود و طبق پیش بینی خودت صدات واقعاً باز شده. البته از واقعیت نگذریم صدایم کاملاً
باز نشده بود و یک مقدار گرفتگی کمی داشت ولی طبق گفته دکتر برای همین مقدار درمان حداقل یک هفته زمان نیاز بود. همون روز داروهای دکتر رو دور ریختم و پیش خودم گفتم که من
اصلاً مریض نبودم و نیازی هم به دارو نداشتم.
دوستدارتان محمد جانبلاغی
آموزش کاربردی خوددرمانی بوسیله نیروی ذهن
راحت و آرام به پشت دراز بکشید یا در یک صندلی راحتی بنشینید و عضلات بدن خود را کاملاً شل و ریلکس کنید ، به آرامی چشمانتان را بسته و سیاهی چشم را به وسط دو ابرو متمرکز کنید سه بار نفس عمیق بکشید همراه با تنفس احساس آرامش و لذت و نشاط بکنید در ذهن خود از شماره 100 تا یک «بطور معگوس» بشمارید با هر شماره معکوس بیشتر احساس آرامش و راحتی بکنید هنگامی که به شماره یک رسیدید نظری به تمام بدنتان بیفکنید و از شل و راحت بودن بدن احساس رضایت و لذت بکنید سپس دقایقی به تصورات ذهنتان که بصورت غیر ارادی و ناخودآگاهانه در ذهنتان جریان دارد بنگرید و بر آن تمرکز کنید مثل اینکه به فیلمی نگاه می کنید کاملاً بی تفاوت ، فقط نظاره گر باشید تا ذهنتان آرام گردد و مروری بر تصورات ذهنتان داشته باشید .
سپس عضو بیمار خود را در ذهن مجسم کنید و در عالم تصور کاملاً واضح و دقیق بر عضو بیمار خود بنگرید ، مثلاً برای درمان بیماریهای ریوی لکه های سیاه داخل ریه را بوسیله یک دستمال لطیف و سفیدی به آرامی پاک کنید که نتیجه اش از بین رفتن سرفه و بیماریهای ریوی است ، خرد کردن سنگ کلیه با دستها این بیماری را برطرف می کند ، اگر شما اتفاقاً دچار بیماری عفونی در عضوی از بدنتان هستید ، شروع به تجسم سلولهای سفید خون بکنید و آنها را از تمام نقاط بدن فرا خوانید و مانند یک لشگر مجهز و قوی سازماندهی کنید ، وقتی سربازان ارتش بزرگ سلولهای سفید گرد آمدند ، آنها را مجهز به سلاح کرده و دستور آماده باش بدهید و سپس دستور حمله به سمت عضوی که دچار ناراحتی است صادر نمایید به ارتش سلولهای سفید که در نظرتان بصورت نیروی فوق العاده قوی و قوایی شگست ناپذیر تصور شده اند دستور جنگ با سلولهای ناسالم را که در خیالتان ضعیف ، لاغر ، سیاه و با سلاحی از کار افتاده تجسم شده اند ، بدهید و تجسم کنید که سلولهای سفید بدنتان بر سلول ناسالم بیماری غلبه کرده ، آنها را از بین برده و لاشه آنها را به بیرون از بدنتان حمل می کنند . بعد از اتمام درمان خود توسط تجسم و تصور قوی ، با چند نفس عمیق خود را کاملاً شاد و غرق در آرامش تصور کرده و با شمارش یک تا ده به آرامی چشمانتان را باز کنید و به حالت عادی باز گردید . خواهید دید که بیماری شما رو به درمان است .
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد،
سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله
خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک
خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...
اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ... معلم صندلیش رو
به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .
برگرفته از وبلاگ دوست خوبم مینا
آیین عشق و زندگی به سبک کامپیوتری !
ارسال شده توسط : آقای محمد رضا کریمی عزیز
1. در زندگی و معاشرت با دیگران، نرمافزار باشیم، نه سختافزار.
2. برای پسوند فایل زندگی اجتماعی و خانوادگی، از سه کاراکتر "ع"، "ش" و "ق"، استفاده کنیم نه چیز دیگر.
3. هیچگاه قفل سیدی قلب مردم را نشکنیم که "تا توانی دلی به دست آور، دل شکستن هنر نمیباشد".
4. چنانچه در کاری شکست خوردیم، آن را "Shut Down" نکنیم بلکه آن را "Restart" کنیم.
5. برای مانیتور زندگیمان، بکگراند (Background) سبز یا آبی را در نظر بگیریم نه سیاه یا دودی.
6. برای سیستم قلبمان از مانیتورهای تخت و صاف (Flat) استفاده کنیم.
7. برای حل اختلافات زناشویی، روی گزینه "گذشت و ایثار"، دابل کلیک (Double click) کنیم.
8. برای فایلهای اسرار زندگیمان، پسورد (password) بگذاریم و آن را مخفی (Hidden) کنیم.
9. همواره پیش از سخن گفتن، سی پی یوی فکرمان را به کار بیندازیم.
10. بر صفحه مشکلات مردم، کلید F1 باشیم و آنان را کمک و راهنمایی (Help) کنیم.
11. اگر شخصیت ما بزرگ و والاست، این نوع شخصیت، نباید به ما اجازه دهد که با هر کسی چت (Chat) کنیم و هر کسی با ما چت کند.
12. اگر از کسی بدی و کملطفی دیدیم، آن را "Save" نکنیم بلکه آن را "Delete" نماییم و حتی آن را از ریسایکلبین (Recyclebin) قلب مان کاملاً محو کنیم.
13. به دیگران اجازه ندهیم در "سی دی رام" زندگیمان هر نوع "سی دی" را که بخواهند، قرار دهند.
14. خانه و دفتر کارمان، به روی مردم نیازمند، "Open" باشد.
15. تا حرف کسی تمام نشده، اسپیکر (Speaker) خود را روشن نکنیم.
16. در زمان ناتوانی، درماندگی و تاریکی زندگی دیگران، کلید "Power" برای آنان باشیم.
17. در سایت زندگی شخصیمان، یک رُوم (Room) به نام مشکلگشا (Moshkelgosha) بسازیم تا دیگران با ما چت (Chat) کنند.
18. هنگام مشاهده خوبیها و نیکیهای دیگران، بلافاصله کلید پرینت اسکرین (Print Screen) را بزنیم و از آن ها تصویر بگیریم.
19. فایلهای مهم زندگی خود را گاه به گاه، اسکن (Scan) کنیم تا اگر به ویروسی آلوده شده باشند، سریعاً مشخص شود.
20. نگذاریم هر کسی در رُوم (Room) زندگیمان چت نماید و در این صورت، او را ایگنور (Ignore) کنیم.
21. چشمهای مان را به روی عیبهای پنهان مردم، "Close" کنیم.
22. گاه و بیگاه، کامپیوتر زندگی ما هنگ (Hang) میکند که باید آن را با "فکر"، "مشورت" و "برنامهریزی"، ریاستارت (Restart) کنیم.
23. برای کپی گرفتن از دیسکت زندگی دیگران، نخست آن را ویروسیابی و سپس ویروسکشی کنیم.
24. مواظب باشیم که رایانه زندگی زناشوییمان، ویروس غرور و لجبازی به خود نگیرد که در این صورت، ممکن است هیچ آنتیویروسی نتواند آن را از بین ببرد.
25. فایلهای مهم زندگی خود را گاه به گاه، اسکن (Scan) کنیم تا اگر به ویروسی آلوده شده باشند، سریعاً مشخص شود.
26. اگر میخواهیم در زندگی خویش موفق و خوشبخت باشیم، باید خودمان زیرمنوهای Programs را دقیقاً تنظیم کنیم و نباید بگذاریم که دیگران این کار را برای ما انجام دهند اگر چه میتوانیم در این زمینه، با آنان مشورت کنیم.
27. پیش از پرینت گرفتن از سخنان مان، پیشنمایش چاپ (print preview) آن را مشاهده کنیم.
28. اگر روزی رایانه زندگی ما با همسرمان هنگ کرد، سه کلید "کنترل اعصاب"، "انصاف" و "دلیل عصبانیت" را بزنیم.
29. هارد مغز خود را از برنامههای غیرمفید، پر نکنیم، تا فضا را برای نصب برنامههای مفید، تنگ ننماییم.
30. برای این که از دیدن مانیتور زندگی، بیشتر لذت ببریم، کارت گرافیک بالا برای آن تهیه کنیم.
31. اگر لازم است که مانیتور رایانه ما دارای رنگهای متنوع و متعدد باشد، ولی مانیتور ارتباطات ما با مردم، حتماً باید یکرنگ باشد.
32. در خطاطی کامپیوتری، از برنامه "کِلْک" هم میتوانیم استفاده کنیم اما در خطاطی زندگی، از برنامه "کَلَک" نباید استفاده کنیم.
33. بکوشیم تا خوش اخلاقی را به جای این که در رم (Ram) و حافظه موقت داشته باشیم، در رام (Rom) و حافظه پایدار داشته باشیم تا در هنگام آغاز (Start) ارتباط با دیگران، آن را به کار گیریم.
34. در کیس (Case) مستکبران و زورمداران، "سی دی رام" نباشیم بلکه "سی دی ناآرام" باشیم.
35. قانون کپیرایت زندگی اجتماعی به ما اجازه نمیدهد که سی دی بدیها و عیبهای دیگران را رایت کنیم.
36. در سایت زندگی، همیشه لینکِ (Mahabbat) داشته باشیم و هیچ گاه برای این سایت، فیلتر نگذاریم.