پژوهشهای بسیاری نشان میدهند – و بسیاری از زوجها هم قبول دارند- که به دنیا آمدن اولین بچه ممکن است ازدواج را با مشکلاتی مواجه کند.
شبهای بیخوابی و روند بیپایان عوض کردن پوشک بچه و افزایش بار کارهای خانه زمان چندانی برای صمیمیت عاطفی میان همسران به جای نمیگذارد.
طبق تحقیقات انتشار یافته «جان گاتمن» در انجمن روانشناسی آمریکا و در مجله «روانشناسی خانواده»، رضایت زناشویی 67 درصد زوجها بعد از بچه دار شدن کاهش پیدا میکند. از سوی دیگر ، تحقیقی که اخیرا بر روی 2870 زوج در "طرح ملی ازدواج" در دانشگاه ویرجینیا انجام شد، نشان داد که در حدود دو سوم زوجها کیفیت روابط زن و شوهر در سه سال اول پس از به دنیا آمدن بچه افت میکند. میزان اختلافات بالا میرود، زمان اندکی برای ایجاد رابطه صمیمی میان زن و شوهر باقی میماند، و ممکن است بین آنها فاصله عاطفی ایجاد شود.
در این گروه زوجها، مردان و زنان به نحو متفاوتی تحت تاثیر قرار گرفته بودند: رضایت مادران از ازدواجشان به فوریت افت میکند، اما در مورد مردان این افت به تدریج و در طول چند ماه رخ میدهد. تغییرات هورمونی، فشارهای جسمی ناشی از زایمان و شیردهی، و جابهجایی ناگهانی از محیط کار به خانه به همراه نوزاد ممکن است توضیحدهنده این کاهش رضایت از ازدواج باشد. یک عامل مهم در اختلاف میان این والدین جدید چگونگی تقسیم کردن کارهای خانه و کارهای مربوط به نوزاد بود.
ادامه مطلب ...درواقع یک مرد با اعتماد به نفس پایین، ممکن است برای برخی از زنان جذاب هم باشد به خصوص اگر برخوردهای قبلی شان با مردان خودشیفته ای بوده باشد که فقط به خودشان فکر کرده اند و توجهی به آنها نداشته اند.
از دیدگاه زنی که با چنین مردانی برخورد داشته، ممکن است آنها حساس و علاقه مند جلوه کنند، خجالتی و محجوب باشند و زیاد به نظرات اطرافیان اهمیت بدهند، البته از یک جهت این نتیجه گیری درست است و این مردان به عشقی که به آنها ابراز می شود، علاقه دارند، اما باید مراقب بود؛ چون این تمام ماجرا نیست؛
این مرد با اعتماد به نفس پایین ممکن است تا آخرین ذره عشق را بگیرد و در مقابل چیزی به طرف مقابل ندهد. علاوه بر این برای کسب حس اعتماد به نفس می تواند بلاهایی را سر شما بیاورد که تحملش برای هر کسی غیرممکن است!
هنگامی که «الهام» برای اولین بار «رضا» را دید، به نظرش مردی خجول و آرام رسید اما نمی دانست که این ظاهر ناشی از احساس ضعف شدید اعتماد به نفس رضا است.
رضا یکی از مردهای بدون اعتماد به نفس بود و گرچه تحصیلات دانشگاهی داشت و به عنوان یک مهندس کار می کرد اما پیشرفت چندانی نکرده بود عملکرد او در محیط کار حداکثر در حد «رضایت بخش» بود؛ یعنی بسیار کمتر از حدی که برای پیشرفت شغلی لازم بود.
الهام 6 ماه پس از آشنایی، با رضا ازدواج کرد چون او شغلی ثابت داشت و به او وفادار بود. اما 6 ماه بعد، وضعیت به کلی تغییر کرد؛ رضا درمورد همه چیز بهانه گیری می کرد؛ از آشپزی و لباس های الهام گرفته تا نحوه صحبت کردن و شیوه بیان نظرهای او.
ابتدا سرزنش های رضا خیلی ملایم ابراز می شد اما با گذشت زمان، لحنش شدید شد و دیگر علنا الهام را مسخره می کرد. گاهگاهی هم به صورت انفجاری خشمگین می شد و شروع به داد و بیداد و پرتاب اشیاء می کرد و به الهام ناسزا می گفت.
ادامه مطلب ...مردانگی، ویژگیها و استانداردهای خودش را دارد. جنم داشتن، تسلط بر زندگی پیدا کردن و داشتن روحیه حمایتگری، از مهمترین این ویژگیهاست. مردی که نمی تواند به زبان و رفتار از خانواده خود حمایت کند، اگرچه بسیار آرام ،ساکت، قانع، صبور و نجیب باشد، در صفات مردانه ضعف دارد. مرد باید به اندازه ای قوی و باجنم باشد، که کسی فکر آزار خانواده او را هم نکند. ضعف داشتن در حمایت و دفاع از خود و خانواده چیزی است که امروزه بیشتر دیده می شود ولی کمتر عیب دانسته می شود.
مهربان بودن و با مردم مدارا کردن ،بنای اصلی رفتار یک مسلمان است. اما همین مسلمان گاهی برای حفظ ارزشهای زندگی باید ناراحت یا عصبانی شود و خشم خود را به گونه ای اصلاح گرانه بروز دهد. همیشه و با همه یکسان رفتار کردن یا از نفاق است یا از ضعف.
مردی که در معاملات همیشه اختیار را به شریک می سپارد، مردی که در هر رابطه ای تسلیم فرد مقابل می شود، مردی که خشمش را تنها با قهر و فرار ابراز می کند، مردی که اگر خانواده اش هتک حرمت شوند یا مورد تعرض قرار گیرند عکس العمل مناسبی نشان نمی دهد و همواره ساکت می ماند، قطعا ضعیف و ناتوان است. در چنین مردانی صفات مردانگی دیده نمی شود . زندگی کردن با چنین مردانی اگرچه دارای خصوصیات بسیار خوب دیگری باشند، بسیار سخت است.
زنهایی که با چنین مردانی زندگی می کنند معمولا نمی توانند زنانه رفتار کنند. اینها مخصوصا اگر خودشان ضعیف نباشند و از قدرت روحی خوبی برخوردار باشند، ناچار می شوند بخشی از وظایف همسرانشان را به عهده بگیرند. این دخالت اگر چه زندگی نیمه فلج این افراد را کمی سامان می بخشد، مشکلاتی هم به وجود می آورد. زن وقتی مجبور است نقش مرد را هم بازی کند، نمی تواند فرزندانش را از الطاف مادری سیر کند. فرزندان این خانواده ها معمولا دو تا بابا دارند اما از وجود مادر چندان بهره ای نمی برند.
ادامه مطلب ...شهروند پیگیر و دغدغه مندی که به اطراف خود توجه دارد، جامعۀ جوان ایران را دچار آسیبها و حتی بحرانهای روحی - روانی می بیند. آمارهای اختلالات روانی بارها از سوی بخشهای دولتی و غیردولتی اعلام شده و قصد بر تکرار آنها نیست. بطور کلی جامعۀ جوان ما، از یک وضعیت بسامان، متعادل و باثبات برخوردار نیست، و بسیاری از جوانان ما بخش زیادی از ساعات روز و شب خود را در رنج و عذاب روحی بسر می برند. و شوربختانه، آسیبهای روانی در کنار بحرانهای اجتماعی - اقتصادی و سیاسی، کلاف سردرگمی را بوجود آورده اند که چشم انداز مبهمی را از آیندۀ جامعه ترسیم می کند .
ناامیدی از آینده، روان جوانان ما را تحلیل می برد و مسبب پیدایش افسردگی ها و استرسها و دیگر اختلالات نوروتیک می شود. مع الاسف بسیارند جوانانی که برای رهایی از این کابوس، به رفتارهای مخرب و نابهنجار کشانده می شوند. همچون مصرف بی رویه الکل، مواد مخدر، و رفتارهای مخاطره آمیز جنسی. جوان امروز به اقتضای شرایط روحی خود، از یک ژرف اندیشی و آینده نگری که بتواند راهگشای آینده ای بهتر برای او باشد برخوردار نیست و سلامتی و موفقیت فردای خود را فدای لذات آنی می¬کند. شاید هم باید به او حق داد. هراس از عدم امنیت شغلی در آینده و دیگر فشارهای روانی که از هر سو او را احاطه کرده، وی را به یک سیر قهقرایی سوق می دهد و چه بسا به اشتباهاتی غیر قابل جبران و تباهی آور می کشاند .
اقتصاد دانان آینده نگر برای مهار بیکاری، فقر و تبعیض، ایده های راهبردی فراوانی دارند که تبیین آنها را به خود آنان وامی گذارم. اما از منظر روانشناسی اجتماعی، یکی از قوی ترین و مؤثرترین راهکارهای مقابله با افسردگی، استرس، اعتیاد، خود کم بینی، پوچ گرایی و نیست انگاری، فرار از خانه، فحشا، خودکشی، خشونتهای خیابانی، و... چیزی نیست جز استعانت جستن از «روابط صحیح بین فردی» در روند «فعالیتهای اجتماعی».
در حقیقت، شخصیت سالم انسان در روند فعالیتهای اجتماعی شکل می گیرد. اما متأسفانه فعالیتهای جمعی در میهن ما، برخلاف کشورهای توسعه یافته، نهادینه نشده و در حد مطلوب پیش نرفته است. که این امر به عوامل عدیدۀ فرهنگی - تاریخی معطوف می شود. اما کمابیش هستند جوانانی که با تشکیل جمعها و گروههای حائز اهداف تعریف شدۀ معین، سعی دارند زمینۀ شکوفایی استعدادها و رشد و تعالی شخصیت انسانی را برای خود و دیگر جوانان فراهم کنند. یکی از انواع چنین گروههایی، NGOها و تشکلهای غیردولتی هستند، که گرچه بیش از یک دهه است که با ساختار مدرن در ایران ظهور و بروز یافته اند، اما تابحال به میزان مطلوب جدی گرفته نشده اند.
در تشکلهای غیردولتی جوانان هویت پیدا می کنند. فضایی برای تخلیۀ هیجانات و کانالیزه کردن آنها در جهت اهداف مثبت می یابند. احساس دل انگیز مفید بودن و مؤثر بودن را تجربه می کنند و آداب معاشرت و ارتباطات صحیح بین فردی را می آموزند. عضویت در یک گروه سالم، پیشگیری و حتی درمانی مؤثر برای آُسیبهای روانی تلقی می شود. یک گروه سالم و باانگیزه های مثبت و سازنده، جوان را از تحت تأثیر دوستان ناباب قرار گرفتن، باز می دارد و به استعدادهای او مجال رشد و بروز می دهد و نتیجتا احساس رضایتمندی از خویشتن و شناخت کرامت انسانی و ارزش وجودی خود را موجب می¬شود. به عقیدۀ اغلب روانشناسان، هدفمندی زندگی به فرد کمک می¬کند که بر بسیاری آسیبهای روانی فائق آید.
ناگفته نماند که کارکرد گروههایی همچون NGOها و سودمندی¬شان برای نسل جوان، تنها آنچه که بیان شد نیست. این تشکلها فعالیتهای آموزشی متنوعی در زمینۀ روانشناسی، موفقیت تحصیلی، موفقیت شغلی، ترک اعتیاد، بهداشت و تغذیه، ورزش، هنر و... دارند که به پر کردن «چاله چوله ها» در زندگی جوانان کمک می کند و او را یاری می دهد تا از این رهگذر، به شخصیتی نرمال، موفق و مثبت نگر دست پیدا کند.
در خاتمه می باید تصریح کنم که به زعم اندیشمندان آینده نگر، مشکلات جامعه جوان ایرانی می¬باید به دست توانمند خود جوانان سالم و خوش فکر حل و فصل شود. در تشکلهای مورد بحث، این فرصت برای جوانان فراهم است که به خود و دیگران برای شاد زیستن و فتح ستیغهای موفقیت و کامیابی و سعادت مادی و معنوی کمک کنند.
جهان از ریزترین ذراتش که تا به حال بشر توان دیدن آن را یافته تا دورترین کهکشان ها، نمونه بارزی از حرکت و پویایی است. پویایی نیاز به خلاقیت دارد. روزگاری پدران ما این خلاقیت را در رادیوهای ترانزیستوری شاهد بودند و امروز ما در دنیای دیجیتال. شاید هم فردا فرزندان ما در دنیای پرتوهای عجیب و غریب.
آنچه موجب تمایز میان عصر حاضر با سایر برگ های تاریخ زندگی بشر گردیده، فن آوری و تبادل اطلاعات می باشد و دنیای دیجیتال توان تبادل اطلاعات را بسیار افزایش داده است.
اگر بیش از ماهی ?? ساعت به اینترنت وصل می شوید بی آنکه کار خاصی جز پرسه زدن و چت کردن داشته باشید می بایست از تعداد این ساعت ها کم کم بکاهید تا در یک برنامه زمان بندی سه ماهه دست کم نیمی از این زمان را کم کنید.
اینترنت جز فضایی مجازی چیز دیگری نیست. فضایی پر از خالی! اما همین دنیای مجازی آنقدر توانمند و انعطاف پذیر هست که ما را به آسانی با گل فروشی سر خیابان، FAST FOOD های بی محتوا و پرزرق و برق سطح شهر، مدرسه بچه ها، سایت های خبری و... متصل می کند. چه کسی فکر می کرد روزی فرا برسد که تنها با کلیک چند گزینه بتوان نامه ای را از یک نیمکره به نیمکره دیگر زمین آن هم در زمانی در حد دقیقه ارسال نمود؟ یا باقالی پلو با گوشت را از رستورانی در سطح شهر سفارش داد؟!
اینترنت از دیدگاه یک کاربر
اینترنت برای من به عنوان یک کاربر نیمه حرفه ای که دست کم ?? درصد کارهایم با رایانه انجام می شود، کاربردهای فراوانی دارد. مرا از آخرین داده ها و نتایج پژوهش های علمی آگاه می کند، دوستان قدیمی ام را به من دوباره نزدیک کرده، باعث شده دوستان زیادی از سراسر جهان پیدا کنم، سایت های هنری مورد علاقه ام را ببینم و حتی کتاب هایی که مایل به ترجمه آنها هستم را می توانم پیش از خرید بازبینی کنم. اما مسئله به همین جا پایان نمی پذیرد...
آسیب شناسی روانی
از زمانی که راهنمای تشخیصی- آماری اختلال های روانی( ویرایش تجدید نظر شده چهارم (DSM 4TR)) در سال 2000 به چاپ رسید، بحث پیرامون گنجاندن طبقه ای از اختلال های روانی با نام اختلال های سایبر CYBER قوت یافته است. پیش بینی های انجمن روان شناسی آمریکا به عنوان ناشر و گرد آورنده این راهنمای معتبر تشخیصی- آماری این است که در طی ده سال آینده با توجه به حجم کاربرد اینترنت و رایانه ها می توان در DSM5 و توسط علم روان شناسی به یافته ها و نتایج پژوهشی برای اعتبار بخشیدن به این طبقه از اختلال ها دسترسی پیدا کرد.
سایبر واژه ای است که برگردان آن به فارسی کمی مبهم است. سایبر یعنی علم فرمان. یعنی هوش مصنوعی و شاید از نظر اهل فن یعنی دنیای صفر و یک.
شاید کسانی را دیده باشید که همیشه در اینترنت در حال پرسه زدن هستند. گاهی دیگران را آزار می دهند- مثلاً با هک کردن یا چت کردن پی در پی آنها- یا خودشان را آزار می دهند مثلاً با بررسی پیاپی صندوق پست الکترونیکی یا بررسی وسواس گونه و اجباری سایت های غیراخلاقی و اصطلاحاً هرزه نگری. روزی پزشکی به من گفت: در زندگی به چند چیز علاقه دارم: اینترنت، تلفن همراه، ماهواره های مخابراتی و پزشکی. شاید در مورد این دوست، جابه جایی نقش های زندگی در اثر کاربرد و وابستگی بیش از اندازه به دنیای مجازی اتفاق افتاده باشد.
اختلال های روانی کاربرد نادرست اینترنت
1- وسواس های فکری- عملی
ادامه مطلب ...خانواده، واژه ای پرمعناست که وقتی به آن فکر میکنیم موجی از احساس و عاطفه را در ما برمی انگیزد. خانواده جایگاه آسایش و اطمینان، اولین نهاد اجتماعی و اساس و بنیان هر جامعه است; مفهومی که امروزه در کشورهای توسعه یافته میرود که فضای اصیل خود را از دست بدهد. به راستی خانواده یعنی چه و آیا وجود آن ضرورت دارد؟
در فرهنگ اسلامی، خانواده به مثابه دژی استوار و نهادی مقدس، بیشترین مسئولیت را در رشد و تحول، تربیت و تعالی و سعادت انسان بر عهده دارد. اساس تشکیل خانواده و ازدواج در نظام الهی رسیدن به آرامش روان و آسایش خاطر، پیمودن طریق رشد، نیل به کمال انسانی و تقرّب به ذات حق است.
آکرمن (1990) خانواده را به عنوان واحدی عاطفی ـ اجتماعی، کانون رشد و تکامل، التیام و شفادهنده و نیز مرکز پاتولوژی معرفی نموده است. در خانواده فرد خود را متعلق به مجموعه ای میداند که مختص اوست. به گفته مینوچین(1995) افراد هویت خود را از طریق خانواده احراز میکنند. ازدواج نخستین سنگ بنای تشکیل خانواده و جامعه است.
نقطه آغاز شکل گیری خانواده زمانی است که دو فرد بالغ (یک زن و یک مرد) با هدف تشکیل خانواده به یکدیگر میپیوندند. عقد ازدواج نقشی را به وجود میآورد که جدا از نقش های قبلی است
و نقطه بحرانی این انتقال نقش، شروع دوره زناشویی است.
بدون تردید، خانواده های لجام گسیخته و متزلزل، جامعه متزلزل را پدید میآورند. جامعه ای که در آن نشانی از خانواده سالم یافت نشود میزان طلاق روز به روز بالا میرود و ازدواج های مطلوب و برنامه ریزی شده کمتر صورت میگیرد. به طور کلی، ریشه بسیاری از کجروی های اجتماعی را باید در خانواده جستوجو کرد. در نشستی که توسط انجمن اولیا و مربیان انجام شده بود، در مبحث کودک و خانواده گزارشها و نتایج تحقیقاتی حاکی از آن بود که اگر شاهد لجام گسیختگی جوامع هستیم، اگر میزان ارتکاب جرایم روزبه روز افزایش مییابد، اگر میزان اختلالات رفتاری و شخصیتی هر روزه بیشتر میشود، اگر بیش از 50 درصد تخت های بیمارستانی را بیماران اسکیزوفرن اشغال کرده اند و اگر از هر چهار ازدواج قریب سه ازدواج به طلاق منجر میشود، ریشه تمامی این مسائل را باید در خانواده جستوجو کرد.
ادامه مطلب ...دکتر امیر هوشنگ احسانی، متخصص پوست و مو در گفتگو با خبرنگار بهداشت و درمان باشگاه خبرنگاران با اشاره به اینکه میکرودرم ابریشن یکی از ابزارهایی است که در سالیان اخیر در بیماریهای پوستی کاربرد فراوانی دارد گفت: در گذشته برای درمان بیماری های پوستی که دارو جوابگو نبود از پیلینگ استفاده می شد، پیلینگ جهت برطرف نمودن تیرگی پوست،از بین بردن فرو رفتگی های جای جوش یا شفافیت پوست استفاده می شد.
وی در ادامه افزود: با توجه به عوارض استفاده از روش پیلینگ و لزوم دقت نظرهای خاص از جانب پزشک، امروز استفاده از دستگاه میکرودرم ابریشن جهت برطرف نمودن مشکلات پوستی کاربرد بیشتری دارد.
معاون آموزشی گروه پوست بیمارستان رازی در خصوص نحوه اثربخشی استفاده از این روش و مکانیسم عملکرد دستگاه میکرودرم ابریشن گفت:این دستگاه با مکانیسمی خاص ذرات اکسید آلومینیوم را با فشار روی پوست می ریزد و از طریق واکنشی که این ذرات با سطح پوست ایجاد می کنند و توسط ساکشنی که در این دستگاه وجود دارد ذرات اکسید آلومینیوم به لایه های سطحی پوست کشیده شده و از طریق دستگاه مکنده( ساکشن) لایه های مرده و سطحی پوست برداشته می شوند.
*3 تا 5 نوبت میکرودرم موجب اثربخشی طولانی تر می شود
ادامه مطلب ...به گزارش خبرنگارباشگاه خبرنگاران اراک، این ابزار جدید طراحی شده توسط محققان موسسه فناوری (MIT) با استفاده از محرک نیروى لورنتس یک جهش فشار بالای قابل تنظیمی را ایجاد میکند که دارو در دهانه این ابزار که به کوچکی خرطوم مکنده پشهها است وارد پوست میشود؛ اما میزان ورود دارو به بدن توسط این ابزار به دقت کنترل شده و وارد اعماق مختلف بدن خواهد شد.
سرنگهای جهشی طی دهههای متمادی وجود داشته است و آنها عمدتا از هوای فشرده شده یا گاز کارتریج استفاده میکردند، اما محرک نیروی لورنتس آهنربای کوچک و قدرتمندی است که اطراف آن را که یک حلقه سیم پوشانده که به پیستون داخل آمپول دارو متصل است و قدرت آن از طریق جریان برق تأمین میشود.
این ابزار میتواند 100 مگا پاسکال دارو را در یک هزارم ثانیه تزریق کند، همچنین با تغییر جریان برق سرعت تزریق تغییر کند.
به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران گیلان:نام علمی این جانور نرم تن Hirodianea و در مرداب ها،سل ها،آبگیرها ،باتلاق ها و شالیزارهای گیلان فراوان است که در فصل برنجکاری به ساق پای شالیکاران چسبیده و خون آنها را می مکد.
در طب قدیم از زالو برای درمان گرفتگی عظلانی از طریق مکیدن خون در عضو مورد نظر استفاده می کردند و براین باور بودند با مکیدن خون از طریق زالو مجاری قلب باز می شوند.
سر و ته زالو به صفحه مکنده بادکش مانندی مجهز است و با کمک این بادکش ها تا 4 برابر وزنش خون می مکد و در هر وعده خون مکیدن به اندازه 15 گرم ،تا چند ماه تغذیه می کند.در سن 5 سالگی بالغ می شود و طولش 10 سانتی متر است که تا 30 سانتی متر کش می آید.
روستاییان برای کشتن این نرم تن که شب گرد بوده و در آب شیرین زندگی می کند ،از پاشیدن نمک برروی آن بهره می برند./ب
هشت پای نارگیلی یا رگ دار یکی از انواع هشت پاها با جثه ای متوسط است که در آبهای گرمسیری اقیانوس آرام زندگی میکند. این جانور از میگو، خرچنگ و ماهیهای کوچک تغذیه میکند و طول پاهای آن تا ۱۵ سانتیمتر میرسد
یک مطالعه جدید روی برخی بیماریها شامل سرماخوردگی معمولی میتواند توجیه کند که چرا استرس بعنوان یک عامل تضعیف کننده سیستم ایمنی بدن موجب بروز التهاب در بدن بسیاری از مردم میشود.
به گزارش ایسنا، ظاهرا در این فرآیند نوعی تناقض وجود دارد چون سیستم ایمنی به نوبه خود برای کمک به بهبود و ترمیم بدن التهاب ایجاد میکند مانند بروز قرمزی در اطراف یک زخم که نوعی التهاب است.
اما این مطالعه نشان میدهد که استرس شدید و طولانی مدت نیز در بروز التهاب نقش دارد. التهاب نیز به نوبه خود موجب بروز امراض و ناراحتیهایی چون بیماری قلبی، آسم و اختلالات سیستم ایمنی خودکار میشود که در این اختلالات سیستم ایمنی به خود بدن حمله میکند.
به گزارش سایت اینترنتی هلت می آپ، دکتر شلدون کوهن استاد روانشناسی در دانشگاه کارنگی ملون آمریکا در این مقاله خاطرنشان ساخت: این مطالعه تایید میکند که برخی از بیماریها تحت تاثیر استرس هستند. این قبیل بیماریها در واقع امراضی هستند که التهاب، یکی از جنبههای اصلی در بروز آنها است.
کوهن تاکید کرد: طی 5 تا 6 دهه گذشته متخصصان استرس را به بیماری ربط دادهاند. در این مقاله سوال این نیست که افراد مضطرب به چه بیماریهایی و با چه شدتی دچار میشوند بلکه بررسی ارتباط دقیق بین چگونگی تاثیرگذاری استرس در بروز بیماری مدنظر است.
مردی بود که به زن و بچه هایش خیلی سخت می گرفت و در دادن خرجی خانه و تامین غذا و رفاه خانواده اش بسیار خسیس بود. روزی شیوانا آن مرد را به همراه زنش در بازار دید. چهره زن از ضعف و سوء تغذیه رنج می برد اما مرد با افتخار مقابل مغازه طلافروشی ایستاده بود و به زن می گفت که یک گردن بند و تعدادی دستبند طلا انتخاب کند تا مرد برایش بخرد." زن هم با خوشحالی آنها را انتخاب کرد و از فرط ضعف کنار دیوار روی زمین نشست.
شیوانا از دور به آنها می نگریست و هیچ نمی گفت. مرد بعد از خرید از مغازه بیرون آمد و گردن بند و دست بندها را به زن داد و با صدای بلند در حالی که بقیه مردم و از جمله شیوانا بشنود گفت:" همه به من می گویند که به خانواده ام سخت می گیرم. ببینید برای همسرم چه طلاهای گرانقیمتی خریده ام!"
مردم به چهره زار وضعیف زن خیره شدند و هیچ نگفتند. شیوانا با تبسم گفت:" این طلاها در نهایت مال خودت است و مدتی بعد به بهانه ای آنها را از او پس می گیری. داشتن طلایی که آدم نتواند آن را بفروشد و شکم خود و بچه اش را سیر کند به چه دردی می خورد. به جای این طلابازی و سرگرم کردن خودت و دیگران ، به وظیفه ات عمل کن و رفاه خانواده ات را فراهم ساز. طلاهایت را هم برای خودت نگه دار. آنها اگر در رفاه باشند دیگر به طلای تو نیازی ندارند."
دختربچه کوچکی سیبی را به چهار قسمت برید و یک قسمت آن را در دهان خود گذاشت و جوید. بعد با تعجب از مادرش پرسید چرا این سیب مزه پرتقال نمیدهد؟ بعد تکهای دیگر برداشت و مقابل خود گرفت و صد بار با صدای بلند گفت: "تو یک پرتقال هستی؟"
اما باز هم مزه سیب را در دهانش حس کرد و با اعتراض به مادرش گفت: "چرا این سیب مزه پرتقال نمیدهد؟ نکند به جای صد بار باید ده میلیون بار به او بگویم تو پرتقال هستی؟"
و بعد تکه سوم رامقابل خود گرفت و ده میلیون بار با صدای بلند گفت: "تو پرتقالی بیش نیستی؟" سالهای زیادی گذشت تا ده میلیون بار شمارش به اتمام رسید. سیب ترشید و خشکید و پودر شد و باد ذرات آن را برد. مادر دخترک هم از دنیا رفت و آن کودک به زن پیر و کهنسالی تبدیل شد. وقتی برای ده میلیونیم بار او گفت که تو پرتقالی بیش نیستی متوجه شد دیگر نه از سیب خبری هست و نه از مادری که کنارش بود و نه خودش دیگر توانایی تشخیص مزه سیب از پرتقال را دارد. برای همین نفس عمیقی کشید و گفت: "حق با من بود! اگر سیب باقی میماند و از بین نمیرفت حتما مزه پرتقال را میداد!"
ولی حقیقت این است که دخترک عمر خود را روی سوالی هدر داد که جواب آن از قبل کاملا مشخص بود. سیب هیچ وقت مزه پرتقال نخواهد داد. به همین سادگی!
اهالی دهکده شیوانا برای تعمیر ساختمان حمام و بازارچه اصلی، مبلغ زیادی پول جمع کردند و به کدخدا دادند تا عدهای را اجیر کند و قبل از زمستان این کار را به انجام رساند. کدخدا مبلغ را به یکی از دوستان صمیمیاش که مهارت زیادی در ساخت و ساز نداشت سپرد. دوست کدخدا چون ناوارد بود دایما بهانهای پیدا میکرد و تاخیر و عقبماندگی پیشرفت کارها را به گردن آن بهانهها میانداخت. مثلا روزی میگفت که زمین زیر حمام، شل و باتلاق است و باید قبل از شروع به کار این زمین محکم شود و روز دیگر میگفت: "ستونهای چوبی سقف بازارچه اصلی پوسیدهاند و باید ستونهای جدید خریداری شود."
خلاصه دایم با انداختن تقصیر به گردن عواملی که از کنترل او خارج بودند برای خود زمان میخرید و کار را عقب میانداخت.
روزی شیوانا از کنار حمام میگذشت. دوست کدخدا را دید که زیر سایهای نشسته و با خیال راحت مشغول نوشیدن چای است. شیوانا در مورد پیشرفت کار سوال کرد. دوست کدخدا با قیافه حقبهجانبی گفت: "باران شدید دیروز یادتان هست. این باران سیلی به راه انداخت و این سیل در محل ساختمان حمام تبدیل به حوضچه بزرگی شد. در نتیجه باید منتظر بمانیم تا این حوضچه خشک شود و از آن به بعد کار ساخت و ساز را شروع کنیم!"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "تو دین زیادی به مصیبتها و بلاهای عالم داری و باید دایم از همه اتفاقات بد و مصیبتهای کوچک و بزرگ این روستا تشکر کنی!"
دوست کدخدا باحیرت گفت: "چرا باید از مصیبت تشکر کنم در حالی که خودم از آن آسیب میبینم!؟"
شیوانا با تبسم گفت: "برعکس تو تنها کسی هستی که از مصیبت سود میبری. چون به تو بهانهای میدهد تا وقتکشی کنی و پول بیشتری از مردم دهکده به جیب بزنی. آخر کار هم میتوانی همه نتوانستنها و نشدنها را به گردن مصیبتها بیندازی و راه خود را بگیری و بروی. بنابراین وقتی چیزی اینقدر به انسان سود میرساند انصاف نیست که شاکر آن نباشی و در مقابل آن تعظیم نکنی. پیشنهاد میکنم از همین امروز در مقابل هر مصیبتی که اتفاق میافتد سر تعظیم فرود آوری و با احترام از آن یاد کنی. به مردم دهکده هم میگویم به تو کمک کنند و هر مصیبتی را که به ذهنشان رسید زودتر به تو اعلام کنند تا در بهانهیابی کم نیاوری."
پیرمردی نزد شیوانا آمد و با غرور گفت: "من در کل عمرم هیچ وقت با سختی و درماندگی روبهرو نشدهام و همیشه بدون هیچ مشکل و دستاندازی در جاده زندگی قدم زدهام. تعجب میکنم بعضی آدمها اینقدر در زندگی بالا و پایین و فراز و نشیبهای جورواجور را تجربه میکنند در حالی که میتوانند مثل من زندگی آرامی داشته باشند."
شیوانا پرسید: "در این سالیان طولانی عمرت به چه کاری مشغول بودهای؟"
پیرمرد گفت: "از پدرم دو گاو و چند گوسفند به ارث بردهام و با همان دو گاو و چند گوسفند زندگی خود را تا الان گذراندهام. البته همه چیزهایی که بچهها خواستهاند را نتوانستهام برایشان فراهم کنم و شرایط زندگی خوبی هم برای خودم فراهم نشده اما در هر حال آب باریکهای درآمد داشتهام و هر فصل به اندازه قوت بخور و نمیری گیرم آمده است."
شیوانا با تبسم گفت: "اینگونه که تو میگویی معلوم است نباید با سختیهای شدید زندگی روبهرو شوی. دلیلش هم این است که هیچ وقت با این دشواریها روبهرو نشدهای و همیشه با کنار کشیدن خود از خطر و ماجراجویی با نداشتههای زندگیات ساختهای و سختیهای زندگی را به صورت محرومیت به همسر و فرزندانت تحمیل کردهای. تو در امتحانها و آزمونهای زندگی هیچ وقت با نمرات پایین روبهرو نشدهای چون خیلی ساده هیچ وقت در این امتحانها شرکت نکردهای. کسی که امتحان نمیدهد بدیهی است که نباید نگران نمره قبولی یا رد شدن باشد. او تکلیفش از قبل معلوم است و هرگز نمیتواند خود را با کسی که حتی بدون آمادگی در امتحان شرکت کرده مقایسه کند. همیشه موفقیت و کامیابی در آن سوی مرز خطرپذیری و ماجراجویی قرار دارد و تو هیچ وقت جرات عبور از این مرز را به دل خود راه ندادهای. بنابراین بدیهی است که شکل و شمایل زندگیات هم با بقیه آدمها تفاوت داشته باشد. خیلیها زندگی بخور و نمیر و بیدغدغه را تجربه نمیکنند چون با خود میگویند شاید با تن دادن به آزمون و شرکت در یک امتحان بتوانند به دستاوردی جدید دست یابند. هر امتحانی هم قبولی دارد و هم ردی. آنها با شرکت در این آزمونها بین خود و آدمهایی مانند تو فاصله ایجاد میکنند و شیوه متفاوتی از زندگی را میپذیرند. تو هیچ وقت نمیتوانی آنها را درک کنی و هر نوع مقایسه بین زندگی خودت و زندگی آنها تو را به جایی نمیرساند. تو به ظاهر زندگی آرامی داری چون هنوز امتحان نشدهای! به همین سادگی!"
موفقیت واژه ای است که همه بلا استثنا به دنبال آن هستند و از هر لحاظ که در نظر بگیریم می توانیم موفقیت را معنا کنیم. موفقیت شغلی، موفقیت در زندگی، موفقیت تحصیلی، موفقیت در دوستی و … که همه اینها در یک کلمه جمع میگردند به نام “موفقیت و توفیق” .
برای رسیدن به موفقیت راههای بسیار زیادی را همه روزه از این و آن می شنویم اما بهتر است بهترینها را برای خود جدا کرده و همیشه آویزه ی گوشمان باشد و یا حتی خودمان مبدع راههای مختلف موفقیت باشیم. به هر حال ۸ پیشنهاد را تقدیم می کنم شاید برای شما مفید واقع شود :
۱ – اهداف مشخص و ناب را انتخاب کنیم
به این معنا که هدفی را که انتخاب می کنیم:
الف) تمامی جزئیاتش مشخص باشد ب)قابلیت جزء جزء شدن را داشته باشد ج) مناسب و درخور ما باشد د)در بازه زمانی مشخص شده انجام گیرد
۲ – نقشه ای جامع برای رسیدن به هدف داشته باشیم
باید برای رسیدن به هدف مورد نظر خود راههایی را در نظر گرفته و تمامی جزئیات را به قلم آوریم نه اینکه بی حساب و کتاب وارد حیطه شده و به دنبال هدف خود اینور و آنور رویم. بسیاری از مردم هدف بسیار خوبی را انتخاب می کنند اما نمی دانند چگونه باید به آن دست پیدا کنند. هدف شما مانند گنج است و نقشه، نقشه ی رسید به گنج. پله به پله و قدم به قدم تا رسیدن به هدف از پیش تعیین شده.
۳ – دقیقا برای هر قدم از نقشه وقتی را تعیین کنیم
مثلا هدف ما موفقیت در زمینه ورزش است. ابتدا اضافه وزن خود را باید اصلاح کنیم. خب من با خودم عهد می کنم که تا روز اول فروردین سال ۱۳۸۸ پنج کیلوگرم اضافه وزن خود را اصلاح کنم. سپس مرحله بعدی و همچنین در حین انجام مرحله اول باید همزمان به موارد دیگر نیز پرداخت.
ادامه مطلب ...شیوانا به همراهی شاگردانش رهسپار مقصدی بودند. شب هنگام به یک آبادی رسیدند. اکثر مردم آبادی بیمار بودند و اکثر رهگذران از اطراق در آنجا حذر میکردند. اما شیوانا به شاگردان گفت که شب را در این آبادی و در منزل دوست قدیمیاش به سر میبرند. وقتی به آنجا رسیدند شب شده بود و مجبور شدند فانوسی روشن کنند.
یکی از شاگردان شیوانا با ناراحتی پرسید: "مردم این آبادی فقیر و مریضاند. این دوست شما در بین این مردم چه میکند و چه کاری از دست او برای درمان اهالی آبادی برمیآید؟"
شیوانا به تاریکی اطراف خود اشاره کرد و گفت: "خورشید کجاست تا این تاریکی را روشن کند؟"
شاگرد با حیرت گفت: "در آن سوی کره زمین است. خورشید ساعتهاست که در این دیار غروب کرده و رفته است. برای روشن ساختن اینجا کاری از دست خورشید برنمیآید که انجام دهد. چون اینجا نیست!"
شیوانا با لبخند به فانوس نزدیک خود اشاره کرد. گفت: "در این شب تاریک این فانوس کوچک کاری انجام میدهد که از دست خورشید بزرگ ساخته نیست. وقتی هیچکس جرات نمیکند حتی برای مدت کوتاهی با مردم این دهکده همراهی و همنشینی کند و وقتی خورشیدهای پرمدعا به سرزمینهای دوردست میروند، دوست من به تنهایی چراغ دل بسیاری از این اهالی را روشن میکند و به همین دلیل او در این آبادی فانوسی برتر از هزاران خورشید است و تنها کاری که از ما در طول سفر برمیآید این است که تا روشنایی صبح از پرتو نور او بهره ببریم."
امروز میخواهم برایتان یک قصه واقعی بگویم. قصهای که میتواند داستان زندگی من و تو هم بشود. این قصه متعلق به زنی است که از چاقی و وزن زیاد همه چیزهای ارزشمند زندگیاش را از دست داده بود. وزن او 173 کیلوگرم بود و آنقدر چاق شده بود که وقتی میخواست عکس بگیرد از خجالت پشت سر همه میایستاد و همیشه سعی میکرد خودش را از نگاه دوستان و اطرافیان پنهان کند.
اما یک روز تصمیم گرفت خودش را لاغر کند. با دوربین موبایل مقابل آیینه از خود عکس گرفت و اسم آن عکس را گذاشت اولین روز بقیه زندگی من!
سپس بدون اینکه خودش را درگیر رژیمهای غذایی سختگیرانه و ورزشهای سخت و طاقتفرسا و جراحیهای پرهزینه و پرعوارض کند، تصمیم گرفت فقط به چهار توصیه یکی از دوستان پزشک خود عمل کند:
توصیه اول: هر سه ساعت 227 گرم غذا بخورد.
توصیه دوم: هیچ نوشیدنی قندی و شیرین نخورد!
توصیه سوم: شام و ناهار و صبحانه خود را حذف نکند.
و توصیه چهارم که مهمترین همه است اینکه: در رابطه با تصمیم خود با هیچکس صحبت نکند!
دو سال بعد خانم آنیتا میلز موفق شده بود با همین چهار توصیه ساده بدون چروکیدگی پوست 105 کیلوگرم وزن کم کند و وزن خود را به 68 کیلوگرم با دورکمر 66 سانتیمتر برساند. او دوباره از خود عکس گرفت و نام آن را "دو سال بعد از اولین روز" گذاشت.
او در این مسیر هیچ معلم و مربیای نداشت. خودش به تنهایی تصمیم گرفت و به تنهایی نیز موفق شد به نقطهای که میخواهد برسد. تنها ورزشی که انجام میداد قدم زدن و پیادهروی بود و تنها کاری که کرد این بود که حتی یک لحظه از تصمیم خودش منصرف نشد. او میگوید کاری که من انجام دادم وزن کم کردن نبود. من بزرگترین تجربهای را که هر انسانی میتواند انجام دهد، در یکی از شاخههای زندگیام یعنی سلامتی جسمم امتحان کردم. آن تجربه بزرگ این بود که هر انسانی میتواند به هر نقطهای که بخواهد برسد فقط به شرطی که باور کند تعیینکننده نهایی در زندگی، خودش است.
قصه ما در مورد آنیتا میلز تمام شد اما داستان زندگی من و شما هنوز ادامه دارد. آیا در زندگی شما نقطهای ست که همیشه آرزو داشتید به آن برسید. بسیار خوب رسیدن به این نقطه کاری ندارد. مهمترین قسمتش این است که همین الان جلوی آیینه تمامقد بایستید و از خود عکسی بگیرید و اسم آن را بگذارید روز اول بقیه عمر من. بعد بر اساس شیوهای که باور دارید درست است به سمت نقطهای که آرزومند آن هستید حرکت کنید. فقط توصیه چهارم را فراموش نکنید. در رابطه با تصمیم خود با هیچکسی صحبت نکنید چون تعیینکننده نهایی فقط خود شما هستید.
زنی غمگین و افسرده نزد شیوانا آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود."
شیوانا تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!"
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت: "ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی!"
پروفسور مجید سمیعی را میتوان مشهورترین و یکی از بزرگترین متخصصان جراحی مغز و اعصاب دنیا برشمرد. این پزشک معروف ایجادکننده زیرشاخهای از جراحی مغز، به نام جراحی قاعده مغز هستند و در زمینه جراحی میکروسکوپی مغز ابداعکننده روشهای تازه و بینظیری بودهاند.
او در حال حاضر جزو بزرگترین استادان متخصص جراحی مغز و اعصاب دنیا محسوب میشود و قادر است در بخش قاعده مغز یعنی بخش دسترسناپذیر مغز جراحیهای پیچیده را انجام دهد. میگویند جان ابراهیم تاتلیس خواننده ترک را که به خاطر سوءقصد جمجمهاش به شدت آسیب دیده بود، دکتر سمیعی نجات داده است. موسسه پروفسور سمعیی در هانور آلمان است و جزو مشهورترین مراکز درمانی و آموزشی مغز و اعصاب در سراسر دنیا به شمار میآید.
این موسسه به شکل خاصی ساخته شده است. در واقع پروفسور مجید سمیعی پیشنهاد داد که ساختمان موسسه به شکل مغز انسان طراحی و ساخته شود. این درخواست پروفسور بلافاصله پذیرفته شد و موسسه دکتر یعنی انستیتوی بینالمللی دانش نورولوژی به شکلی تحسینبرانگیز شبیه مغز انسان طراحی شد. ساختمان این انستیتو، از لحاظ معماری شاهکاری محسوب میشود چرا که معماران توانستند به زیبایی چین و شکنجهای مغز را در این ساختمان تقلید کنند و در وسط ساختمان برای شبیهسازی "شیار اصلی مغز" که دو نیمکره مغز را از هم جدا میکند، از نمای شیشهای استفاده کردند.
پروفسور سمعیی جزو چهرههای ماندگار کشور انتخاب شدهاند و نه تنها در ایران بلکه در سراسر جهان برای او احترام زیادی قایل هستند. حرف او خریدار دارد و درخواستهایش بلافاصله اجابت میشود. پروفسور سمیعی در سال 1367 کرسی جراحی مغز و اعصاب هانوفر آلمان را پذیرفت و همزمان با آن به عنوان ریاست فدراسیون جهانی انجمنهای قاعده جمجمه برگزیده شده و در همان سال صدراعظم آلمان به پاس خدمات وی در جراحی مغز و اعصاب نشان درجه یک دولت آلمان غربی را به وی اعطا کرد.
سوال این است که چرا دولت آلمان درخواست پروفسور سمیعی برای ساختن انستیتوی مجهز دانش نورولوژی هانوفر آلمان به شکل مغز را پذیرفت و هزینه سنگین آن را متقبل شد؟
شیوانا در بازار دهکده مشغول خرید بود. به مرد مغازهداری رسید که خواروبار و مواد غذایی میفروخت. مغازهدار وقتی شیوانا را دید با خوشحالی گفت: "چند روزی است که منتظرم بیایید و مرا از ترسی که به جانم افتاده رهایی بخشید؟ دست و دلم به کار نمیرود و جرات پول خرج کردن را از دست دادهام. به من بگویید چه کنم؟"
شیوانا از او شرح ماجرا را خواست. مغازهدار گفت: "مدتی است بازار کساد شده و اجناس خوب فروش نمیروند. میترسم وضع از اینکه هست بدتر شود و نتوانم از پس مخارج زندگیام برآیم. برای همین هر چه را به دست میآورم پسانداز میکنم و جرات سفارش و خرید جنس تازه را ندارم. متاسفانه هر روز مشتریانم کمتر و کمتر میشوند و من بیشتر میترسم. مرا راهنمایی کنید؟"
شیوانا با لبخند گفت: "قبل از این، وقتی هنوز اوضاع داد و ستد بر وفق مراد بود چه کسی مشتریان را به سوی مغازه تو میفرستاد که جنسی را از مغازه تو بخرند؟!"
مغازهدار با تعجب گفت: "خود مشتریها میآمدند، کسی آنها را نمیفرستاد!"
شیوانا با تبسم گفت: "مشتریها میتوانستند به سراغ بقیه مغازهها بروند، چه کسی در دل آنها نفوذ میکرد و پاهای آنها را وادار میکرد به سوی مغازه تو روانه شوند؟"
یکی از شایعترین بیماریهای ذهن علاقه به برچسبزنی منفی و یکی از مرسومترین عادات ذهن بیماران گذاشتن القاب و اسامی غیرمثبت روی کسانی است که از دید آنها مستحق اسامی ناپسند و نامناسباند.
هر چند برای کسانی که اسامی نامناسب و ناشایست روی افراد دیگر میگذارند در هیچ دین و آیینی عاقبت و سرانجام نیکی پیشبینی نشده است، اما متاسفانه این عادت ناپسند آنقدر مرسوم شده که قبح و زشتی آن برای بسیاری از افراد به طور کامل ریخته است و حتی برخی از توانایی خود در گذاشتن اسمهای مضحک و ناشایست روی دیگران احساس افتخار و هوشمندی هم میکنند!
در این فرصت کوتاه نمیخواهیم به نادرستی عمل بیمارگونه برچسبزنی منفی روی دیگران بپردازیم. همه کم و بیش میدانیم که این کار چقدر زشت است، چرا که خودمان به شکلهای مختلف در طی مسیر زندگی قربانی برچسبهای منفی بودهایم و از اعماق وجودمان درک میکنیم که وقتی فردی برچسب منفی میخورد چقدر احساس ناخوشی در وجودش جاری میشود.
در این مجال کوتاه میخواهیم به یک نکته ریز اما بسیار مهم در فرآیند ذهنی چسباندن برچسب به دیگران اشاره کنیم و آن ندیدن نکات مثبت موجود در فرد به خاطر خیره شدن به برچسب منفی بزرگی است که روی گردن او آویزان کردهایم. به زبان خیلی ساده باید بسیار مواظب باشیم که مبادا اسامی و القاب و برچسبهای منفی، ما را از دیدن مثبتهای پنهان در وجود افراد محروم سازد که اگر این اتفاق بیفتد به طور غیرمستقیم این خود ما هستیم که ضرر میکنیم و نمیتوانیم از فرصت حضور افراد توانمند در اطراف خود به موقع و در مکان و زمان درست استفاده کنیم.
شیوانا با یکی از شاگردان جدیدش از راهی میگذشت. وقتی به نزدیکی مزرعهای رسیدند شاگرد شروع به صحبت کرد و گفت: "من تا یک ماه قبل در این مزرعه کار میکردم. در بین کارگران مزرعه دختری هست که از او اصلا خوشم نمیآمد. هنوز هم خوشم نمیآید. در واقع چون نمیتوانستم کار کردن کنار او را تحمل کنم به مدرسه شما آمدهام. الان که دوباره از کنار این مزرعه عبور میکنم، انبوه خاطرات ناخوشایندی که از گذشته دارم به سراغم آمده است. نمیدانم چرا؟"
شیوانا با لبخند گفت: "چیزی که تو میگویی اسمش علاقه است. فقط علاقهای که درست تربیت نشده و با بیادبی و خشونت و بیرحمی ترکیب شده است. آنچه میگویی نفرت نیست یک علاقه بیمارگونه است."
شاگرد جدید با حیرت گفت: "این غیرممکن است! من و او دایم با هم درگیر بودیم و همه کارگران از دشمنی عمیق ما آگاه بودند. چگونه ممکن است به او علاقهمند باشم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "تو سهمی از گرانبهاترین قسمت وجودت یعنی دلت را برای او خالی کردهای و دایم به جای خالی او در دلت نگاه میکنی و طبق عادت، خاطرات و برخوردهای نازیبایی که داشتی به یاد میآوری و زنده میکنی. تو فضایی ارزشمند از ذهنت را به زنده نگه داشتن و رنگآمیزی خاطرات گذشتهات با او اختصاص دادهای. اگر به او علاقه نداری به منم بگو این جای خالی در ذهن و دلت مال کیست؟"
شاگرد با حیرت پرسید: "یعنی اگر کسی دلبسته شخصی نباشد هیچ سهمی از دل و ذهنش را به او اختصاص نمیدهد؟"
شیوانا با تبسم گفت: "هرگز! کنار گذاشتن بخشی از فضای دل و ذهن برای آدمهایی که از آنها خوشمان نمیآید بزرگترین هدیهای است که میتوانیم به آنها بدهیم. در واقع از همین مجرا و معبر است که آنها میتوانند روی ما تاثیر بگذارند و هیجانات و احساسات ما را به نفع خود تحریک کنند. اگر واقعا به او علاقهای نداشتی اصلا وقتی به اینجا میرسیدیم و حتی اگر با او روبهرو هم میشدی هیچ واکنشی نشان نمیدادی. اما تو در درونت جای خالی و ویژهای برای او و خاطراتش کنار گذاشتهای. و این نشانه چیزی نیست جز شکلی رشدنیافته از علاقه و دلبستگی!"
هوبیها" ساکنان بومی آمریکای شمالی رسم قشنگی دارند. آنها هر روز صبح که از خواب برمیخیزند، خطاب به خالق هستی و طبیعت دعا میکنند که: "ای روح بزرگ به ما فرصت بده که امروز بیست شکست تجربه کنیم و ما را تنها مگذار تا دلایل تکتک این بیست شکست را بفهمیم و درس بگیریم!"
هوبیها معتقدند وقتی این دعا را میکنند، اشتباهات خود را در طول روز یکییکی میشمرند و از آن درس میگیرند. سالها که میگذرد مجموع آموختههای یک فرد از اشتباهاتش به او خرد و روشنایی میبخشد و به تدریج خطاها و شکستهایش کم میشود و او میتواند گام به گام به انسانی موفق و خردمند و روشنضمیر تبدیل شود.
هوبیها میگویند کسی که این دعا را نمیکند، باز هم در طول شبانهروز اشتباه مرتکب میشود و چه بسا تعداد اشتباهات او زیاد هم باشد، اما چون متوجه آنها نیست و حواسش جمع اشتباهاتش نیست، سالها هم که بگذرد باز یک اشتباه یکسان را چند صدبار تکرار میکند بیآنکه از آن درسی بگیرد.
شبانهروز چند ساعت است؟ خوب معلوم است بیست و چهار ساعت!
پس اگر کسی از راه رسید و انجام یک کار را به ساعت 25 زندگیاش موکول کرد، معنایش چیست؟
خیلیها میگویند جواب این هم کاملا معلوم است! معنایش این است که آن کار هرگز انجام نخواهد شد چون زمانی واقعی برای انجام آن اختصاص نیافته است.
اما درست همینجا یک نکته ظریف وجود دارد که آن خیلیها نمیبینند و آنها که میبینند خوب میدانند ساعت 25 میتواند وجود داشته باشد! راز این اتفاق در قراردادی بودن تقسیم شبانهروز به 24 ساعت است. بد نیست بدانید که اگر اجداد ما در قرنها پیش، به جای 24 ساعت، شبانهروز را به 25 ساعت تقسیم میکردند، شاید شکل و شمایل ساعتها و تقویمها و زمانسنجها کمی تغییر میکرد، اما در نهایت هیچ چیزی روی زمین و آسمان زیر و رو نمیشد و زندگی اجتماعی انسان به شکلی متفاوت به حیات خود ادامه میداد. تقسیم شبانهروز به 24 ساعت، مثل خیلی از تقسیمات دیگر، یک توافق ذهنی بین ما آدمهاست و به همین خاطر هر انسانی میتواند در ذهن خود، به یک ساعت اضافی به نام ساعت 25 هم باور داشته باشد و درست مانند بقیه ساعات شبانهروز با آن برخورد کند. ساعت 25، ساعت اضافهای است که استفاده نمیشود، اما هست و میتوانیم خیلی از کارهایی که قصد انجامشان را نداریم و یا فرصت و انرژی کافی برای پرداختن به آنها در اختیارمان نیست را به این ساعت اضافی منتقل کنیم! ساعت 25 یک ساعت اضافی است که میتواند به یک ساعت طلایی در زندگی شغلی و اجتماعی ما تبدیل شود و برای ما راحتی و آسایشی بینظیر فراهم سازد! تصور کنید شما نسبت به تمام انسانهای عالم هر شبانهروز یک ساعت وقت بیشتر در اختیار دارید. وقتی که به ظاهر غیرواقعی است اما بسیاری مواقع به شکلی عالی و حیرتآور جواب میدهد
مرد بسیار ثروتمندی از ابتدای فصل کشت به همه کشاورزان دیار شیوانا گفت که محصول برنج و گندم آنها را با قیمت بالاتر پیشخرید میکند. کشاورزان به طمع پول بیشتر فورا محصولات خود را قبل از کاشت و برداشت به مرد ثروتمند فروختند. مردم عادی دهکده نزد شیوانا رفتند و از او صلاح و مشورت خواستند. شیوانا گفت: "هر کدام از شما در هر تکه زمینی که به دستشان میرسد سیبزمینی بکارند. و اگر میتوانند از آبادیهای دوردست هر مسافری با خودش کیسهای گندم و برنج هم بیاورد." مردم دهکده نیز چنین کردند.
اول پاییز که شد، مرد ثروتمند تمام برنجها و گندمهای کشاورزان را به انبار خود منتقل کرد و چند هفته بعد که فصل سرما آمد اعلام کرد که فقط به قیمتی بسیار بالاتر حاضر است گندم و برنج به مردم بفروشد.
شیوانا به مرد ثروتمند پیغام داد: "نیاز غذایی اهالی دهکده با سیبزمینیهای خودشان رفع میشود و مردم تصمیم دارند تا فصل زراعت آینده گندم و برنج نخورند. تو میتوانی به هر قیمتی که دلت میخواهد گندم و برنجهایت را بفروشی! البته اگر خریداری پیدا کنی!"
مرد ثروتمند باتعجب متوجه شد که هیچکس علاقهای به خرید گندم و برنج او نشان نمیدهد. روزی مرد ثروتمند کسی را برای خرید کیسهای سیبزمینی به بازار دهکده فرستاد. اما با کمال تعجب متوجه شد که مردم دهکده برای او قیمت هر کیسه سیبزمینی را برابر ده کیسه برنج و گندم حساب میکنند. با گلهمندی نزد شیوانا آمد و گفت: "ببینید چه مردمان بیانصافی هستند. سیبزمینی را که در هر زمینی به راحتی به عمل میآید به چه قیمت گزافی به من می فروشند! آیا این انصاف است؟!"
چند قلاده خرس وحشی به خاطر سرما از جنگلهای کوهستان به دشت مهاجرت کرده بودند و روزها برای یافتن غذا به مزارع حومه دهکده شیوانا حمله میکردند. اهالی دهکده دور هم جمع شدند و گروههای شکار تشکیل دادند تا خرسها را فراری دهند و یا شکار کنند. تعدادی از خرسها اسیر اهالی شدند و بقیه آنها به سمت جنگل خودشان گریختند. وقتی خرسها به اندازه کافی از دهکده دور شدند شیوانا به شکارچیان گفت که تعقیب دیگر کافی است و چون خرسها به محل زندگی سابق خود برگشتهاند دیگر رهگیری و شکار آنها بیمورد است. اما تعدادی از شکارچیان که از فرار خرسها جرات پیدا کرده بودند اصرار داشتند که به هر قیمتی شده همه خرسها را از پا درآورند.
شیوانا چیزی نگفت.
از یک آدم موفق که زندگی سخت و پرتلاطمی داشت خواستند عصاره زندگی خود را در یک کتاب بنویسد. او کتابی چهار برگی نوشت به اسم "چهار فصل زندگی من" و در هر برگه یک فصل زندگی خود را به شکل زیر نوشت.
فصل اول زندگی من: از خیابانی عبور میکردم. چالهای را ندیدم. داخل آن افتادم. زمین و آسمان را به خاطر این چاله نفرین کردم. خیلی سختی دیدم تا توانستم خودم را از آن چاله بیرون بکشم. اما سرانجام با تلاش و زحمت موفق شدم دوباره سرپا بایستم.
فصل دوم زندگی من: دوباره از آن خیابان عبور میکردم. چاله را دیدم اما خودم را به ندیدن زدم. دوباره داخل همان چاله افتادم. این بار خودم را هم به خاطر چشم بستن سرزنش کردم. باز هم با سختی زیاد موفق شدم خودم را از آن چاله بیرون بکشانم. هر چند این بار مدت کمتری وقت گرفت اما سختیها و دشواری کار انگار بیشتر بود. بهخصوص آنکه بخشی از تقصیر و کوتاهی ندیدن چاله به گردن خودم بود.
فصل سوم زندگی من: دوباره از آن خیابان گذشتم. چاله را دیدم. اما این بار احتیاط کردم و از آن فاصله گرفتم و در حالی که به شدت میترسیدم چاله را دور زدم و از آن دور شدم.
فصل چهارم زندگی من: خیابان را عوض کردم! و از آن به بعد بود که همیشه موفق بودم.
***
میگویند خدا به عبادت بندگانش نیازی ندارد، بلکه این بنده است که از طریق راز و نیاز با خداوند عالم و عبادت خالق هستی به زندگی خود آرامش و امید میآورد و روح خود را پاک و سبک میکند.
میگویند عشق نیازی به معشوق و عاشق ندارد. عشق همیشه هست و در همه جای هستی جاری است. این ما آدمها هستیم که برای روشنایی دلهایمان نیازمند دل سپردن و عزیز شمردن عشق هستیم. اگر با عشق قهر کنیم، بر دامن پاک او کمترین گردی نمینشیند. این دل ماست که اگر عشقی در آن نباشد سیاه میشود و منزلگه تیرگی نفرت و کینه میگردد.
بهار نیز همینگونه است. بهار بزرگ است و این بزرگی و عظمت خود را مدیون جشنی نیست که ما برایش میگیریم. بهار میآید حتی اگر یک نفر هم به پیشوازش نرود. او مثل همیشه زیبا و لطیف و حیاتبخش میآید و ذرهای از لطافتش را از هیچ موجودی دریغ نمیکند. بهار مثل همیشه، با آمدنش جانی دوباره به طبیعت میبخشد و به زیباترین شکل ممکن همه چیز را سبز و پرطراوت میسازد. این ذات بهار است و اصلا هم برایش اهمیتی ندارد که ما قبل از آمدنش جشن بگیریم یا نه، یا به خاطر ورودش هفت روز تعطیل کنیم یا چهل روز. بهار میآید بیآنکه اصلا برایش مهم باشد که ما به خاطر ورودش کسب و کار را تعطیل میکنیم و به یکدیگر تبریک میگوییم. همه پدیدههای بزرگ عالم هستی چنیناند.
مردی ثروتمند از دنیا رفت و برای پسر جوانش ثروتی کلان به ارث گذاشت. پسر جوان عیاشی و ولخرجی پیشه کرد و در عرض مدت کوتاهی همه ثروت پدر را به باد داد و کارش به جایی کشید که برای خرج روزانهاش از این و آن گدایی میکرد.
یکی از شاگردان شیوانا او را دید و به شیوانا گفت: "اگر جای او بودم میدانستم از ارث پدرم چگونه استفاده کنم. او هم اگر جای من بود میدانست که این ثروت عظیمی که به این راحتی به باد داده، چقدر سخت گیر میآید و چگونه باید از آن نگهبانی و نگهداری میکرد."
شیوانا با تبسم گفت: "برای اینکه همچون او میبودی باید عین شرایط زندگی او را از سر میگذراندی. باید در خانهای که او بزرگ میشد بزرگ میشدی و با رفقایی که او داشت دمخور میشدی. در این صورت فرصت ورود به مدرسه و تجربه همکلامی با شاگردان مدرسه را پیدا نمیکردی. و دیگر این آدمی که الان بودی نبودی. یکی بودی مثل خود او با همان دیدگاهها و باورهای او. هرگز نمیتوان جای کسی بود چون هر کسی برای رسیدن به جایی که الان هست مسیری انحصاری و مخصوص به خود را طی کرده است. اینی که الان هستی حاصل مسیر زندگی توست و هرگز امکان نداشت با این روش و تفکری که تا الان داشتی به جایی غیر از اینکه هستی برسی."
شاگرد با اعتراض گفت: "یعنی هر کسی در همان جایگاه و وضعیتی است که خودش انتخاب کرده و مقصر خودش است؟"
شیوانا با لبخند گفت: "انتظاری غیر از این داشتی؟ جاده کوهستان به قله ختم میشود و جادهای که به سمت پایین میرود سر از ته دره درمیآورد. اگر مقابل تو قله یا دره است بدان دلیلش جادهای است که در آن قدم گذاشته و انتخاب کردهای. اما نکته اینجاست که کسی که به سمت دره میرود نمیتواند آرزو کند که جای کسی باشد که دارد خودش را به سمت قله بالا میکشد. دلیلش کاملا مشخص است! برای صعود به سمت قله باید جاده کوهستان را انتخاب کرد و تجربههای این جاده را آزمود. درهنورد نمیتواند جای قلهنورد را بگیرد و کسی که قله را فتح میکند از درک احساس کسی که در دره سقوط میکند عاجز است. دلیلش هم خیلی ساده است. هرگز نمیتوان جای کسی بود!"
از انسان فوقالعاده موفقی که تا زمانی مشخص بدبخت و شکست خورده بود و بعد ناگهان وضعش دگرگون شد و به یک مرد فوق موفق تبدیل شد، دلیل تحول ناگهانیاش را پرسیدند. او با لبخند جواب داد: "از یک لحظه به بعد تصمیم گرفتم به زندگی و خالق زندگیام اعتماد کنم. از آن لحظه، همه سنگینیهایی که به خاطر ترس از نشدنها در دل و ذهنم تلنبار بود به او سپردم و بلند شدم و به راه افتادم. بقیهاش خودبهخود درست شد. در واقع از روزی که اعتماد کردم و راه افتادم همه چیز زندگیام دگرگون شد و شانس و اقبالِ نیک به من روی آورد."
و این راز بزرگ موفقیت در تمام جنبههای زندگی است. باید به عالیترین موجود بینهایت هستی اعتماد کنیم و با توکل صددرصد به او از جا بلند شویم و راه بیفتیم. در واقع هیچ چیزی به اندازه اعتماد به خالق کاینات نمیتواند ما را آرام سازد و امید به موفقیت حتمی در بدترین شرایط را در دلمان ایجاد کند.
پرنده وقتی از بلندی خودش را رها میکند و بال میگشاید، مطمئن است که هوا همیشه اطرافش هست و زیر بالهایش را میگیرد و نمیگذارد به زمین سقوط کند. او میداند که فقط باید بالهایش را درست باز کند و به وقت مناسب به اندازه لازم بال بزند. بقیه کارها را خود هوا و پرهای بدنش انجام میدهند.
ماهی وقتی در آب شنا میکند میداند که آب او را تنها نمیگذارد و هوایش را دارد. کودک وقتی با آرامش میخوابد مطمئن است که پدر و مادری هست که مامور مواظبت از او هستند.
برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کمکم اهالی دهکده شیوانا میتوانستند از خانههایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت و زرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ میکردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت میبردند. شیوانا همراه یکی از شاگردان از کنار مزرعهای عبور میکرد. پیرمردی را دید که روی سبزهها نشسته و نوههای کوچکش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.
شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت: "اکنون که بهار است و این بچهها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است داستان یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچهها بیشتر بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان، همه این بچهها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد. به جای صحبت از بدبختیهای ایام سرما، به این بچهها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستانهای آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند."
پیرمرد اعتراض کرد و گفت: "اما زمستان سختی بود!"
شیوانا با لبخند گفت: "ولی اکنون بهار است.آن زمستان سخت حق ندارد بهار را نیز از ما بگیرد. تو با کشاندن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را هم قربانی میکنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!"
هیچ دو انسانی اثر انگشتشان شبیه هم نیست. خطوط روی زبان همه آدمها، حتی دوقلوها با هم فرق میکند. نقشه عنبیه چشم هر انسانی با دیگری متفاوت است. ساختار ژن هر انسانی مختص اوست. شبیهترین آدمها به یکدیگر باز هم تفاوتهای زیادی دارند. در واقع وقتی خوب دقت کنی میبینی طبیعت به روشهای مختلف سعی میکند ثابت کند که حتی در بین اعضای یک خانواده از هر موجودی باز هم تفاوت هست و "عین هم شدن" اتفاقی است که هرگز قرار نیست در هستی رخ دهد.
اما با همه اینها ما آدمها سعی میکنیم برخلاف ذات و مرام طبیعت، به خودمان بقبولانیم که بهترین وضعیت، زمانی به دست میآید که تفاوتها صفر و شباهتها کامل شود. ما آدمها اصلا باورمان نمیشود که در عین داشتن تفاوت، میتوان دور هم جمع شد و برای یک هدف مشترک تلاش کرد. ما آدمها دایم تلاش میکنیم تا فقط از بین آنها که به ما شبیهتریناند، یار جمع کنیم و گروههای کاری خود را از شبیهترین آدمها به خودمان، تشکیل میدهیم. وقتی هم شکست میخوریم آن را ناشی از یکسان بودن نمیدانیم بلکه دلیل شکست را در حضور افراد متفاوت با خودمان جستوجو میکنیم. انگار باورمان نمیشود که با وجود تفاوتها هم میتوان به صورت گروهی برای یک هدف مشترک تلاش کرد و برعکس اصرار داریم که برای موفقیت پیششرط الزامی این است که همه را عین هم کنیم. ما فقط کپی برابر خویش را قبول داریم و دربهدر به دنبال تکثیر و یافتن موجودی عین خودمان میگردیم. ما از تفاوت میترسیم و وجود اختلاف و بیشباهتی را زشت و ناپسند میدانیم و از عین هم شدن گروهها و دستهها لذت میبریم. فکر میکنید چرا خیلیها وقتی میخواهند کار و کسبی راه بیندازند اولین افرادی که استخدام میکنند افراد فامیل خودشان است. خیلی مواقع آشنا بودن، مهمتر از داشتن تخصص است و این افراد حاضرند برای تربیت و آموزش خودیها هزینه اضافهای بپذیرند اما از نیروهای کاری غریبه با دیدگاههایی متفاوت استفاده نکنند. علت تکیه کردن به دوست و آشنا، نه به خاطر شباهت فکری و فرهنگی و دیدگاهی، بلکه به خاطر خطری است که به واسطه یکسان نبودن و تفاوت احساس میشود.
حوضچهای که آب شرب دهکده شیوانا و روستاهای پاییندست را تامین میکرد در ارتفاعات کوهستان دچار خرابی شده بود و نیازمند آن بود که برای تعمیر عده زیادی به مدت یک ماه روی آن کار کنند. شیوانا تعدادی از شاگردان مدرسه را به همراه داوطلبان دهکده جمع کرد تا راهی کوهستان شوند و حوضچه را تعمیر کنند.
فاصله حوضچه تا دهکده دو ساعت بود و به همین دلیل شیوانا یکی از شاگردان مدرسه را مامور کرد تا هر روز صبح این مسیر را طی کند و برای کارگران غذا بیاورد و به مدرسه برگردد. شاگردی که این کار به او محول شده بود از سختی کار مینالید و حسرت همکلاسیهایش را میخورد که در کوهستان مستقر هستند و کار میکنند.
از سوی دیگر در گروه شیوانا جوانی بود که تازه ازدواج کرده بود. چند شبی که از استقرار در کوهستان گذشت شیوانا متوجه شد که این جوان بسیار خسته است و به زحمت کار میکند. از اطرافیان در مورد او سوال کرد. یکی از شاگردان گفت: "او هر غروب که کارش تمام میشود در خفا تمام مسیر تا دهکده را پیاده میرود تا کنار همسرش باشد. صبحدم نیز خورشید طلوع نکرده این مسیر را در تاریکی برمیگردد تا به ما بپیوندد. دلیل خستگی مفرط او چیزی جز این نمیتواند باشد."
عده ای از شاگردان وقتی این خبر را شنیدند از دست او ناراحت شدند و با اعتراض به شیوانا گفتند که باید به شیوهای مناسب او را مجازات کند تا دیگر اینگونه نافرمانی نکند.
شیوانا هیچ نگفت و منتظر ماند تا روز بعد شاگردی که غذا میآورد از راه برسد. وقتی آن شاگرد با غرولند فراوان به محل حوضچه رسید، شیوانا در مقابل جمع از او پرسید: "به نظرت سختترین کار را در بین ما چه کسی انجام میدهد؟"
آن شاگرد با ناراحتی گفت: "معلوم است من! هر روز مجبورم این همه راه بیایم برای اینکه به شماغذا برسانم. در حالی که میتوانم اینجا مانند بقیه چند ساعتی کار و بعد استراحت کنم. از بس این جاده را دیدهام خسته شدهام."
آدم خیلی پولداری را تصور کنید که صاحب خزانهای پر از سکه و طلاست و کلید طلایی این مخزن بزرگ جواهر را هر روز بر گردن خود میآویزد و به دیگران فخر میفروشد. طبیعی است کم نیستند آدمهایی که همیشه انسان را به خاطر گنجینههایی که دارد تحسین میکنند. او به دیگران کلید طلایی را نشان میدهد و از چشمان آنها تحسین و تمجید و تایید گدایی میکند، در حالی که بقیه پشت این کلید، مخزنی پر از ثروت میبینند که با چرخش ساده یک کلید میتواند سرازیر جیب آنها شود. پس چاپلوسیها شروع میشود. همه از او و کلید طلاییاش تعریف میکنند و او نیز هر روز در آیینه خودش را همراه کلیدش برانداز میکند و از احساس کلیددار بودن بر خود میبالد. او به هر کسی که تعریفش کند کیسهای از طلاها و جواهرات خزانه خود را هدیه میدهد و برای خرید هر نگاهی خروار خروار طلا و جواهر خرج میکند. با خود میگوید من که کلید را دارم پس چرا باید نگران از دست دادن شهرت و تحسین دیگران باشم؟! غافل از آنکه کلید داشتن به خودی خود هیچ ارزشی ندارد و آن کلید زمانی ارزشمند است که به یک مخزن واقعا پر از جواهر وصل باشد.
بعد از مدتی همه میتوانیم حدس بزنیم چه اتفاقی برای این کلیددار افسانهای ما میافتد. او گنجینهاش بر باد میرود و درست از روزی که این خبر پخش میشود و بقیه میفهمند دیگر چیزی برای بخشیدن ندارد، همه به یکباره ترکش میکنند و از آن به بعد هیچکس به او و کلید گردنش اهمیتی نمیدهد. او هنوز کلیددار است اما کلیددار مخزنی که بربادرفته است. چه بسا شبها و روزها آلبومهای قدیمی را ورق میزند و از خود میپرسد: چه کسی این بلا را بر سرم آورده است؟!" و جواب این آدمها همیشه روشن است! خودش!
چرا که به جای نگهبانی از خزانه حواسش به کلید و تعریف و تمجید دیگران از شغل کلیدداریاش بود. او متوجه نبود که با از دست دادن خزانه دیگر کلید و کلیدداری پشیزی ارزش ندارد.
یکی از شاگردان شیوانا در جمع بقیه شاگردان از دایی باسوادش تعریف میکرد. شیوانا هم کناری نشسته بود و گوش میکرد. شاگرد گفت: "دایی من خیلی سواد دارد. نزد استادان بزرگی درس گرفته است و از هر کدام آنها مدرکی دارد که نشان میدهد سواد و دانش او خیلی بالاست. اما این دایی من یک مشکل کوچک دارد و آن این است که موقع حرف زدن مثل آدمهای عامی سخن میگوید و بعضی مواقع نیز حرفهای زشت و ناپسند بر زبانش جاری میشود. مادرم میگوید داییام از کودکی اینگونه بوده است و میخواهد با فحش دادن و دشنام دادن، عادی جلوه کند و در واقع دارد خودمانی و سطح پایین حرف میزند تا بگوید با بقیه افراد خانواده فرقی ندارد. اما من که این تضاد و دوگانگی را درک نمیکنم."
شیوانا که تا این لحظه ساکت بود تبسمی کرد و گفت: "ارزش انسان به سواد و دانش اوست و ارزش سواد و دانش فرد به ادب و انسانیت اوست. وقتی سواد و دانش نتواند در انسان ادب و اخلاق نیک ایجاد کند پس باید در آن شک کرد و انسان بیادب حتی اگر کوه دانش را هم بر دوشهایش حمل کند، هیچ ارزشی ندارد. خود را فریب ندهید. دایی شما باید دوباره به مدرسه برود و درس بیاموزد تا سوادی یاد بگیرد که به صورت اخلاق و رفتار و ادب در او متجلی شود."
شیوانا با یکی از شاگردان از دهکدهای میگذشت. یکی از بزرگان ده او را شناخت و از او خواست تا مشکل انتخاب آسیابان را برایشان حل کند. شیوانا قبول کرد. به خانه آن بزرگ رفت. دید جمع زیادی از اهالی نشستهاند و نمیدانند از بین دو نفر کدام یک برای اداره آسیاب بزرگ دهکده مناسبترند.
هر دو باتجربه و کاردان بودند و سابقه خوبی نزد اهالی داشتند. شیوانا کمی فکر و گفت: «از شما میخواهم کاری انجام دهید. هر کدام موفق شدید لیاقت اداره آسیاب را دارد. باید تا فردا ظهر راهی پیدا کنید که در دیگی که کف ندارد، روی اجاقی که آتش ندارد، آشی بپزید که همه اهل دهکده را سیر کند.»
نفر اول با حیرت به شیوانا خیره شد و گفت: «این دیگر چه کار غیرممکنی است که از ما میخواهید؟ دیگی که کف آن سوراخ است مگر آش در خودش نگه میدارد و اجاقی که سرد است مگر چیزی میپزد؟ از همین الان بدون اینکه زحمتی بیفایده بکشم اعلام میکنم که این کار غیرممکن است و خلاص!»
نفر دوم بدون اینکه اعتراض کند از جا برخاست و شروع به امتحان و آزمایش روشهای مختلف رسیدن به جواب کرد. او تا ظهر روز بعد صدها شیوه مختلف را برای استفاده از شکلهای مختلف دیگ و روشهای متنوع گرم کردن آش امتحان کرد و در تکتک آنها شکست خورد. ظهر روز بعد هر دو نفر مقابل شیوانا نشستند و منتظر ماندند تا او نظرش را اعلام کند.
بخشی از اراضی پاییندست دهکده شیوانا نشست کرد و در نتیجه آن گودالهای عمیقی در مزارع ایجاد شد و این مساله همه ساکنان کشاورز آن منطقه را ترساند. آنها برای چارهجویی نزد شیوانا آمدند. شیوانا گفت که باید با خبرههای این کار مشورت کنند. برای این منظور از سرزمینهای دور و نزدیک دو نفر از خبرهترین افراد آشنا به زمین و معماری را دعوت کردند تا به دهکده بیایند و در این مورد نظر دهند.
نفر اول یک هفته زودتر آمد. به صورت شبانهروزی در محل خرابی مستقر شد و تمام جزییات را از زبان اهالی حاضر در منطقه پرسید. نزد ریشسفیدهای دهکدههای مجاور رفت و نظر آنها را در مورد سابقه این اتفاقات در گذشته پرسید. در اطراف محل نشست زمین چاههایی حفر کرد و لایههای خاک آنجا را بررسی کرد. به طور خلاصه سعی کرد تمام اطلاعات لازم در این رابطه را جمع کند و تا حد امکان در مورد زمینی که نشست کرده بود آگاه شود.
نفر دوم یک روز دیرتر خود را به مکان خرابی رساند. او یک بازدید دو ساعته و سریع انجام داد و برای اظهارنظر نهایی اعلام آمادگی کرد.
سرانجام روزی فرا رسید که هر دو خبره باید نظر خود را اعلام کنند. نفر دوم با غرور گفت: "من سالهاست تجربه دارم و از این اتفاقات زیاد دیدهام. چیزی درون قلبم به من الهام میکند که این اتفاق تازه شروع مصیبت است و ساکنان منطقه باید فورا آنجا را تخلیه کنند و این ناحیه را برای سالیان سال منطقه ممنوعه اعلام کنند. مردم این منطقه میتوانند به روستاهای دیگر کوچ کنند. این را ندای درونی من میگوید."
بعد از او نفر اول از جا بلند شد. او ابتدا گزارش کاملی در مورد آنچه از لایههای خاک منطقه به دست آورده بود برای جمع گفت. در خاتمه گفت که با همه اینها هنوز احساس می کند اطلاعاتش کامل نیست، اما با همین اطلاعات و براساس تجربه و الهام درونیاش میگوید که مردم دهکده میتوانند زمینهای کشاورزی خود را هنوز استفاده کنند و برای سکونت خانواده بهتر است چند کیلومتر بالاتر خانه بسازند تا احتمال خطر برای آنها کمتر شود.
وقتی یاد گرفته باشیم و از همه مهمتر باور کرده باشیم که برگه تایید توانمندیها و ویژگیهای ما در بیرون وجودمان و در دست دیگران است، طبیعی است که باید منتظر عواقب سوء آن هم باشیم. درست مثل اینکه به خاطر صرفهجویی چراغ خانه را روشن نکنیم و در عوض درها را باز بگذاریم تا نور چراغهای خیابان، خانه ما را روشن کند. البته شاید با این روش کمی از تاریکی درون خانه ما کاسته شود ولی با این کار، خطری بدتر از تاریکی را به جان خریدهایم و آن باز ماندن در به روی غریبههایی است که جرات مییابند به فضای خصوصی ما سرک بکشند و نظر بدهند.
متاسفانه ما به خاطر تایید شدن از سوی دیگران، به قضاوت شبانهروزی و پیشداوری لحظهبهلحظه در مورد خودمان و دیگران خو گرفتهایم. درست مثل معتادی که به محض بیکاری سراغ اسباب اعتیادش میرود، ما هم به محض یافتن فرصت، اسب ذهنمان را به جولان میاندازیم تا چیزی برای نشخوار پیدا کنیم و اغلب به شکل قضاوت و پیشداوری برای این اسب بیقرار خوراک تهیه میکنیم. ما عاشق قضاوت کردن در مورد دیگران هستیم، انگار خودمان الهه پاکی و درستی و کمالیم و این بقیه هستند که اقصاند و نمیفهمند! خودمان را دریای علم میدانیم و دیگران را جهلزدگانی که نیازمند ما هستند تا از راه برسیم و عیب و ایرادشان را به رخشان بکشیم.
اما نکته اینجاست که وقتی تمام فکرمان، سبک و سنگین کردن رفتار و حرکات دیگران شود، خودبهخود این احساس به ما دست میدهد که واقعا قضاوت کاری ضروری و درست است. درست همینجاست که بیقراری و مشکلات درونی شروع میشود و چیزی به نام استرس اجازه حضور پیدا میکند.
جوانی بیکار تصمیم میگیرد شغلی به غیر از مشاغلی که در خانواده او سابقه داشته، پیشه کند. ناگهان همه شروع میکنند به نظر دادن، انگار خودشان استاد آن شغل جدیدند و تمام زوایای آن را میدانند. در حقیقت هیچکس به تواناییهای جوان توجهی ندارد. در واقع نظرات آنها فرافکنی و انعکاس باوری است که خودشان براساس تجربیات شخصی به آن رسیدهاند.
مرد دامداری فرزندش را برای تحصیل و آموختن دانش به مدرسه شیوانا فرستاد. چند ماه بعد باعجله به مدرسه آمد و به شیوانا گفت: "خبردار شدهام که چند ماه دیگر از طرف حاکم بزرگ نمایندگانی به روستاها میآیند و بهترین نجارها را برای کار در ساخت و ساز بارگاه حاکم اجیر میکنند. گمان میکنم اگر پسرم در این چند ماه باقیمانده، نجاری یاد بگیرد شانس بهتری برای خوشبختی در آینده پیدا خواهد کرد."
شیوانا تبسمی کرد و پسر دامدار را خواست و از او پرسید: "اگر قرار شود نجاری یاد بگیری و نمایندگان حاکم بزرگ تو را به عنوان یکی از نجارها انتخاب کنند و بعد از چند سال از این راه پول کلانی به دست آوری چه میکنی؟!"
پسر جوان گفت: "به روستای خودم برمیگردم و مزرعهای بسیار بزرگ، با تعداد زیادی گاو و گوسفند میخرم و شغل پدرم را در حدی بسیار وسیعتر ادامه میدهم!"
شیوانا تبسمی کرد و به مرد دامدار گفت: "گمان نکنم پسرت نجار خوبی شود. اما در هر صورت تصمیم نهایی با توست!"
مرد دامدار با سماجت پسرش را از مدرسه بیرون آورد و به کارگاه نجاری فرستاد.
چند ماه از این ماجرا گذشت. نمایندگان حاکم بزرگ به روستاها آمدند و نجارهای زبده هر روستا را انتخاب کردند و با خود بردند. اما پسر مرد دامدار جزو انتخابشدهها نبود. مرد دامدار غمگین و افسرده در حالی که پسرش را دنبال خود میکشید به مدرسه شیوانا آمد و گفت: "افسوس که هر چه در این مدت خرج آموزش نجاری به این پسر کردم، همهاش هدر رفت. با وجودی که بهترین معلمها را برایش اجیر کردم اما دست و دلش به کار نرفت و نجار خوبی نشد. نمایندگان حاکم هم او را نپسندیدند و جوانان دیگری را با خود بردند. خواستم دوباره به مدرسه برگردد تا ذهنش باز شود و معلوم شود که در آینده چه شغلی مناسب او خواهد بود."
فضانوردان وقتی ماموریتشان در فضا به اتمام میرسد و به زمین برمیگردند. به محض اینکه فرود میآیند، اولین پیامی که مخابره میکنند این است: "ما به سلامت به خانه بازگشتیم!" معنای این جمله این است که آنها با موفقیت به زمین برگشتهاند. انگار برای آنها که از فضای دور میآیند کل زمین خانه آنهاست.
وقتی شخصی از کشورش دور میشود و به کشوری خارج سفر میکند، در بازگشت به محض اینکه از مرزهای وطن عبور میکند و وارد کشورش میشود میگوید: "به خانه برگشتم!" برای این شخص کل کشورش خانه اوست.
خانوادهها وقتی از شهر خود به شهری دیگر سفر میکنند، در مسیر بازگشت زمانی که دورنمای شهر خود را میبینند با شادمانی میگویند بالاخره به خانه رسیدیم. برای آنها کل شهر خانه آنهاست.
نقاشهای بزرگ همیشه سعی میکنند بهترین و ماندگارترین پارچه را برای کشیدن نقشهای خود انتخاب کنند. درست شبیه نجارهای کارکشته که بهترین چوب را برای ساخت شاهکارهای خود برمیگزینند و مجسمهتراشهای معروف که بینقصترین سنگها را سفارش میدهند. همه میخواهند هنر و شاهکار خود را روی چیزی بیافرینند که بعد از خلق آن دیگر نگران از دست دادنش نباشند.
اما از سوی دیگر آنها که نقاش نیستند و چیزی از نجاری و مجسمهسازی نمیدانند، چیزهای ناپایدار مثل آب و هوا و بادکنک را برای نقشآفرینی و هنرنمایی خود انتخاب میکنند. زمان بگذرد بادکنک تغییر شکل میدهد و همه نقشهای روی خود را به هم میریزد و نقاشهای جعلی، طلبکارانه میگویند مشکل از خود بادکنک بود! وگرنه نقاشی ما حرف نداشت! و هیچ کسی نیست که بپرسد چرا از همان ابتدا بادکنک را به عنوان بوم نقاشی انتخاب کردید؟!
خیلی از ما، خود را گرفتار نگهداری نقشهای بادکنکی کردهایم و از صبح تا شب سعی میکنیم با باد کردن بادکنکهایی که با کمترین گرما و سرما شکل میبازند، نقشهایی را که برایشان هزینه پرداختهایم حفظ کنیم.
کافی است روی یک بادکنک نقاشی کنید تا به خوبی متوجه شوید که با گذر زمان و کم و زیاد شدن باد، چه بلایی سر نقاشی بادکنکی شما میآید. باد بادکنک که زیاد شود نقش روی آن کمرنگ و رنگپریده میشود و تناسب اشکال و قوارههایش به هم میریزد. وقتی هم که باد بادکنک شروع به خالی شدن کند چروکیدگی و بیتناسبی اولین بلایی است که سر نقاشیهای سطح بادکنک میآید.
بادکنک توخالی است. داخلش فقط باد است و تا زمانی که بتواند باد را درون خود نگه دارد، وجود دارد و میتواند نقشهای روی خود را حفظ میکند. اما به راستی آیا حیف نیست که انسان شب و روز خود را به باد کردن بادکنکهایی هدر دهد که روی آنها نقشهای ناپایدار کشیده است؟ میپرسید مگر چنین انسانهایی وجود دارند؟ برای یافتن جواب کافی است به اطراف خود نگاه کنید.
آزمونهای کنکور معمولا چهار گزینهای هستند. سوالی مطرح میشود و داوطلب باید از بین چهارجواب یکی را انتخاب کند. از دید بسیاری از آدمها، تعداد گزینههای پیش رو هر چه بیشتر باشد بهتراست. شاید به همین دلیل است که از قدیم سعی میکردند فروشندگان یک صنف را در یک منطقه جمع کنند تا خریداران، گزینههای بیشتری برای انتخاب مقابل خود داشته باشند. بعضی دیگر معتقدند هر چه حق انتخاب افراد بیشتر شود سردرگمی و ابهام هم به افزایش مییابد، در نتیجه بهتر است تعداد گزینهها به حداقل کاهش یابد تا هم انتخابکننده احساس کند دارد انتخاب میکند و هم گزینههای خاص امتیاز بیشتری به دست آورند. از اینها گذشته، نکته مهم اینجاست که اکثر آدمها معتقدند حداقل گزینهها برای هر آزمونی، هرگز از دو تا نمیتواند کمتر باشد. برای همین است که در زندگی از حرف واسط «یا» زیاد استفاده میشود: یا این یا آن، مثبت یا منفی، سفید یا سیاه، با من یا علیه من و...
هیچکس باور نمیکند کمتر از دو گزینه انتخابی میتواند وجود داشته باشد. اما حقیقت این است که بخش زیادی از امتحانات زندگی در واقعیت تکگزینهای هستند. یعنی مقابل انسانها یک راه بیشتر وجود ندارد. یا باید آن راه را همین الان انتخاب کرد یا منتظر ماند تا زمان انتخابش فرارسد، راه دومی وجود ندارد.
به زبان ساده چیزی به نام تاریکی وجود ندارد. تاریکی همان نبودن روشنایی است. یا باید چراغ را همین الان روشن کرد و یا اینکه منتظر ماند تا زمان روشن شدن چراغ فرارسد.
در دهکده شیوانا رسم بود که یک روز خاص هفته همه فروشندگان دهکدههای اطراف در میدانی بزرگ جمع میشدند و اجناس خود را به قیمت مناسب عرضه میکردند. در این روز فروشندهها سعی میکردند اجناس باکیفیت و مرغوب خود را به قیمت پایین بفروشند و از این بابت ضمن اینکه سود خوبی به دست آورند رضایت مشتریهای محلی و غریبه را هم جلب کنند.
شاگردان مدرسه شیوانا نیز سبزیجات و محصولاتی را که در زمینهای مدرسه به عمل آورده بودند در این بازار عرضه میکردند.
روزی شیوانا سرزده به سراغ شاگردانش رفت. یکی از آنها را دید که میوههای درشت و رسیده را جلوی دید مشتری روی هم چیده است تا مشتری را به سمت خود جلب کند. اما وقتی مطمئن میشد که مشتری واقعا قصد خرید دارد در سبد مشتری از میوههای درهم و با کیفیت پایین میریزد و اگر مشتری اعتراض میکرد با خشونت میگفت میوهها درهم است و چارهای جز قبول نداری!؟
شیوانا شاگرد را صدا زد و به او گفت: "از امروز به بعد دیگر حق نداری میوههای مدرسه را بفروشی. برو و یکی دیگر را به جای خودت بفرست!"
شاگرد با ناراحتی گفت: "اما من که به سود مدرسه عمل کردم و موفق شدم میوههای نامرغوب را به قیمت خوب به مردم قالب کنم؟"
شیوانا گفت: "تو نه تنها حیثیت مدرسه را از بین بردی بلکه به اعتبار این بازار و بقیه فروشندهها هم آسیب رساندی. مردم دهکده و روستاهای اطراف برای این به بازار نمیآیند که تو گولشان بزنی و فریبشان بدهی. آنها اگر از همان ابتدا بدانند تو قصد فروختن اجناس نامرغوب را داری، اصلا به سمت تو نمیآیند. آنها برای خرید مقابل غرفه تو میایستند چون به سابقه و گذشته این بازار و انصاف بقیه فروشندگان اعتماد میکنند و تو را هم مانند آنها منصف و جوانمرد میدانند. متاسفانه تو از همین اعتماد و اطمینان آنها سوءاستفاده میکنی و این زشتترین کاری است که از یک انسان برمیآید.
دوست داشتن و عاشق شدن به ظاهر کار سادهای است. با یک نگاه یا جمله، دل میبازی و عاشق میشوی! اما پابرجا ماندن بر سر عشق و دوستی دیگر کار سادهای نیست. خیلیها چون دلباختن را کار سادهای میدانند آن را کار سادهدلان میپندارند و همیشه نصیحت میکنند که انسان عاقل و دوراندیش آسان دل نمیبازد و اگر هم ببازد به وقتش راحت دل میکَنَد. اما حقیقت این است که هیچ چیزی مانند دوست داشتن پایدار، حیات نمیبخشد و زندگی انسانها را متحول نمیسازد.
عشق باعث میشود کودکی که هیچکدام از نیازهای ضروریاش را نمیتواند برآورده سازد، از لحظه تولد حامی و پشتیبانی قدرتمند به اسم مادر و پدر داشته باشد. حامیانی که او را تا زمان بزرگی و حتی تا سنین پیری حمایت میکنند و تنها نمیگذارند. عشق به خاک میهن باعث میشود متجاوزان و دشمنانی که چشم طمع به داراییهای یک ملت دارند، جرات حمله و تجاوز را نداشته باشند. عشق به همسر باعث میشود یک انسان تا مرز فداکاری و ایثار نسبت به شریک زندگی خویش پیش رود و عشق به خود باعث میشود فرد به هر ذلتی تن درندهد و شرافت خود را به هر قیمتی که هست حفظ کند. در یک کلام عشق معجزه میکند و دوست داشتن و عاشق شدن نه تنها کار سادهدلان نیست، بلکه شیوه عاقلترین و قدرتمندترین انسانهای روی زمین است.
شیوانا به همراه یکی از شاگردان از راهی میرفتند و برای استراحت و صرف ناهار در یک مهمانسرای بینراهی متوقف شدند و روی تختی نشستند تا غذایشان را بخورند. در فاصلهای نه چندان دور از آنها دو زن جوان با صدای بلند مشغول گفتوگو بودند. طوری که همه صدای آنها را میشنیدند.
زن اولی گفت: «من از پدر و مادرم مال و منال زیادی را به ارث بردهام. دهها زمین و مزرعه دارم با وجود این از لحاظ درآمد در مضیقه هستم. جرات فروختن آنها را ندارم چون همسرم بلافاصله پول آنها را به بهانههای مختلف از من میگیرد و من میترسم این ارثیهها را مفت از دست بدهم. برای همین مانند فقیران زندگی میکنیم و برای آینده خود هیچ برنامهریزی ندارم!»
زن دومی گفت: «پدر و مادر من زیاد پولدار نبودند. آنها یک قطعه زمین و یک کلبه برایم به ارث گذاشتند. زمین را دو قسمت کردم بخشی از آن را فروختم و بخشی دیگر را به یک کشاورز اجاره دادم. با پولی که از فروش نصف زمین به دست آوردم یک کارگاه بافندگی و خیاطی در کنار کلبه دایر کردم و در آن مشغول بافت پارچه و لباس شدم، چند سالی است که وضع درآمدی خودم و خانوادهام هم خوب شده و از این بابت نگرانی نداریم. خودم و همسرم و بچهها نیز نزد استاد معروفی مشغول یاد گرفتن فنون جدید بافندگی و دوزندگی هستیم و به زودی میتوانیم به یک خانواده ماهر در این زمینه تبدیل شویم.»
زن اول با غرور گفت: «اما اگر سالها زحمت بکشید، تو و خانوادهات نمیتوانید به اندازه من ثروت و دارایی داشته باشید. من هنوز از شما ثروتمندتر هستم.»
میگویند همهاش تقصیر زندگی ماشینی است! اینکه انسان نسبت به همنوع خودش بیرحم شده و فقط به فکر خودش است را خیلیها به گردن ماشین و روبات و کامپیوتر و اینترنت و فناوری قرن بیست و یک میاندازند. اما وقتی خوب نگاه کنیم میبینیم این حرف آنقدرها هم درست نیست. چون که در یک هوای سرد زمستانی، وقتی پیرمردی بازنشسته در صف اتوبوس منتظر نشسته تا به منزل برسد، خیلیها که هیچ چیزی از کامپیوتر و اینترنت سرشان نمیشود و از مال دنیا فقط یک ماشین معمولی دارند با وجودی که مسیر را خالی و بدون مسافر طی میکنند باز هم دلشان نمیآید این پیرمرد یا کودک یا خانواده را به مقصد برسانند.
انگار همه چیز را گردن فناوری و زندگی ماشینی انداختهایم تا فقط خودمان را راحت کنیم. وگرنه چگونه ممکن است دختر یا پسری را که برای فرار از سرما به جای دستکش جورابهای پاره به دستش کرده و در چهارراهها و توقفگاهها آدامس و گل میفروشد، فریبکار و ثروتمند بدانیم و برای راحتی وجدانمان بگوییم آنها تظاهر به سرد بودن میکنند. وگرنه هوا آنقدرها هم سرد نیست!
بپذیریم که در این فصل سرما خیلی از کسانی که پاهای خیس و سرمازدهشان را مقابل لوله اگزوز اتوبوس و ماشینها میگیرند شاید واقعا سردشان باشد!
زنی با چند بچه قد و نیم قد نزد شیوانا آمد و به او گفت: "شوهرم دامدار است و درآمد خوبی دارد. اما به جای اینکه ثروتش را خرج تغذیه و رفاه همسر و کودکانش کند خرج لباس و اسب و تجملات خودش میکند و دایم سعی میکند با پول ریختن به پای دوست و آشنا به آنها ثابت کند که از لحاظ مالی وضعش عالی است و از بقیه جلوتر است."
شیوانا با تعجب گفت: "این آدمهایی که شوهرت پولش را برای آنها خرج میکند از احوال و تنگدستی شما باخبرند؟"
زن سرش را پایین انداخت و گفت: "آری آنها گاهی به در منزل میآیند و وضع من و بچهها را از نزدیک میبینند. اما هیچ نمیگویند و میروند. انگار فقط همسرم را قبول دارند."
شیوانا لبخندی زد و به زن گفت که به منزل برود.
روز بعد شیوانا سراغ شوهر زن را گرفت. مردی را نشانش دادند با لباسی شیک و گرانقیمت که در غذاخوری دهکده جشن گرفته است. شیوانا به آنجا رفت و کنار مرد نشست و آرام در گوش او گفت: "همه اهل دهکده میدانند!؟"
مرد باتعجب گفت: "چه چیزی را؟"
شیوانا دوباره آهسته گفت: "اینکه زن و بچه تو در منزل دچار فقر و تنگدستی هستند و این حرکات تو نمایشی و ظاهری است."
مرد با عصبانیت گفت: "این غیرممکن است! هیچکس نمیداند. من دارم پول خرج میکنم. این نشانه ثروتمندی و دست و دلبازی من است!"
شیوانا با لبخند رو به حاضران کرد و گفت: "دوستان مردی را میشناسم که فقط به ریخت و لباس خودش میرسد و حاضر است پول و ثروتش را برای غریبهها خرج کند اما از تامین نیاز ابتدایی خانوادهاش سر باز میزند. به نظر شما باید با چنین مردی چگونه برخورد کرد؟"
آدمهای حاضر در میهمانی با پوزخند گفتند: "او آدم سادهلوحی است. باید پولش را گرفت و از او تا توانگر است استفاده کرد. نباید به او دل بست چون کسی که به خانواده خودش رحم کند مطمئنا با دوستانش هم مهربان نخواهد بود."
شیوانا از راهی میگذشت. در بین راه با جوانی همسفر شد که بسیار ناراحت و اندوهگین به نظر میرسید. شیوانا کمی با او راه سپرد و کمکم سر صحبت را باز کرد و دلیل اندوهش را پرسید. مرد جوان گفت: "آیا تا به حال به این فکر کردهاید که چرا روزگار ناگهان همه آرامش و زندگیات را میستاند و و همه ورقها علیه تو برمیگردند و بیدلیل میبینی که همه درها و پنجرهها به روی تو بسته میشوند؟آیا دلیلی به جز بدبخت بودن وجود دارد؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "حتما دلیلی هست؟"
مرد جوان خنده تلخی کرد و گفت: "هیچ دلیلی نمیتواند وجود داشته باشد!"
ساعتی بعد آنها نزدیک کلبهای رسیدند. کلبه متعلق به مرد مزرعهدار عیالواری بود که بیرون کلبه مشغول کشت و زرع بود. دیری نپایید که هوا توفانی شد و مزرعهدار، شیوانا و مرد جوان را به کلبهاش دعوت کرد که تا فرونشستن توفان در کلبه او پناه گیرند.
توفان هر لحظه شدیدتر میشد. مرد مزرعهدار به همراه پسرانش به سرعت پنجرهها و منافذ کلبه را محکم بستند و پشت درها مانعی سنگین گذاشتند تا به راحتی باز نشود. سپس همه را به اتاق زیرزمین کلبه هدایت کرد و خطاب به جمع گفت: "قرار است توفان سختی بیاید. در و پنجره کلبه را کاملا بستم. برای احتیاط بد نیست چند ساعتی در این زیرزمین پناه بگیریم تا توفان رد شود."
شیوانا رو به پسر جوان کرد و گفت: "گاهى دنیا درها را به روی ما میبندد و به ظاهر همه پنجرههای امیدمان را قفل میکند؛ زیباست که فکر کنیم شاید بیرون دارد توفان مىآید و دنیا میخواهد از ما محافظت کند! اگر یاد بگیری همه اتفاقات عالم را به فال نیک بگیری، میبینی بعضی مواقع باید شکرگزار بسته بودن درها و قفل بودن بعضی پنجرهها باشی!"