شیوانا همراه کاروانی راهی شهری دور شد. چند هفته که از سفر گذشت، تعدادی دورهگرد بین راه به کاروان پیوستند. کاروانسالار با تردید آنها را پذیرفت به شرطی که با فاصله از کاروان حرکت کنند و در استراحتگاهها به مسافران کاروان نزدیک نشوند. در ضمن به اهل کاروان هم سپرد که مواظب باشند خود یا همراهانشان با آنها دمخور نشوند چون ممکن است آسیب ببینند.
یکی از مسافران کاروان زن و شوهر جوانی بودند که فرزند کوچکی داشتند و مسافر یکی از شهرهای طول مسیر بودند. شیوانا متوجه شد که شوهر جوان گاه و بیگاه از همسر و فرزندش جدا میشود و سراغ دورهگردها میرود و چند ساعت بعد میآید و هیچ نمیگوید.
یکبار شیوانا به او نزدیک شد و گفت: "کاروانسالار مرد باتجربهای است. وقتی میگوید مواظب دورهگردها باشید حتما چیزی میداند!"
مرد جوان گفت: "خودم عقل و تدبیر دارم و جانب احتیاط را رعایت میکنم. من آدم باهوشی هستم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "پس به آن عقل و تدبیرت بگو، هوش و عقل جمع میگوید از آنها فاصله بگیریم! حتما حکمتی در آن است!"
یک روز صبح خبر رسید که دورهگردها نیمهشب از کاروان جدا شدهاند و خبری از آنها نیست. ساعتی بعد زن جوان گریهکنان نزد کاروانسالار و شیوانا آمد و گفت که از نیمهشب شوهرش غیب شده و از او خبری ندارد.
مردان کاروان اطراف منزلگاه را گشتند و مرد جوان را مدهوش در چالهای یافتند در حالی که تمام دارایی همراهش را برده بودند. مرد جوان را به استراحتگاه آوردند و وقتی حالش بهتر شد شیوانا به او گفت: "چرا نصیحت بزرگترها را گوش نکردی و جان و مال خودت را به خطر انداختی؟!"
مرد جوان مغرور و متکبر گفت: "من آدم باهوشی هستم و بیشتر از همه شما احتیاط و تدبیر داشتم. آنها برای مدت کوتاهی غافلگیرم کردند و تدبیرم را چند دقیقهای از دست دادم و به این روز افتادم!"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "نداشته را نمیتوان از دست داد! اگر تدبیر داشتی اصلا سراغ آنها نمیرفتی و نزدیکشان نمیشدی که فرصت غافلگیری را به آنها بدهی. بیجهت داشتن چیزی که مانع از افتادن تو به این وضعیت میشد را ادعا نکن."