شیوانا از راهی میگذشت. در بین راه با جوانی همسفر شد که بسیار ناراحت و اندوهگین به نظر میرسید. شیوانا کمی با او راه سپرد و کمکم سر صحبت را باز کرد و دلیل اندوهش را پرسید. مرد جوان گفت: "آیا تا به حال به این فکر کردهاید که چرا روزگار ناگهان همه آرامش و زندگیات را میستاند و و همه ورقها علیه تو برمیگردند و بیدلیل میبینی که همه درها و پنجرهها به روی تو بسته میشوند؟آیا دلیلی به جز بدبخت بودن وجود دارد؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "حتما دلیلی هست؟"
مرد جوان خنده تلخی کرد و گفت: "هیچ دلیلی نمیتواند وجود داشته باشد!"
ساعتی بعد آنها نزدیک کلبهای رسیدند. کلبه متعلق به مرد مزرعهدار عیالواری بود که بیرون کلبه مشغول کشت و زرع بود. دیری نپایید که هوا توفانی شد و مزرعهدار، شیوانا و مرد جوان را به کلبهاش دعوت کرد که تا فرونشستن توفان در کلبه او پناه گیرند.
توفان هر لحظه شدیدتر میشد. مرد مزرعهدار به همراه پسرانش به سرعت پنجرهها و منافذ کلبه را محکم بستند و پشت درها مانعی سنگین گذاشتند تا به راحتی باز نشود. سپس همه را به اتاق زیرزمین کلبه هدایت کرد و خطاب به جمع گفت: "قرار است توفان سختی بیاید. در و پنجره کلبه را کاملا بستم. برای احتیاط بد نیست چند ساعتی در این زیرزمین پناه بگیریم تا توفان رد شود."
شیوانا رو به پسر جوان کرد و گفت: "گاهى دنیا درها را به روی ما میبندد و به ظاهر همه پنجرههای امیدمان را قفل میکند؛ زیباست که فکر کنیم شاید بیرون دارد توفان مىآید و دنیا میخواهد از ما محافظت کند! اگر یاد بگیری همه اتفاقات عالم را به فال نیک بگیری، میبینی بعضی مواقع باید شکرگزار بسته بودن درها و قفل بودن بعضی پنجرهها باشی!"