تا به حال به قاب گوشیهای آدمهای مختلف توجه کردهاید؟هر کدام رنگ و مدلی مخصوص به خود دارد. برخی پر زرق وبرق و با رنگهای تند و برخی ساده و با رنگهای تیره و خنثی. آیا این نوع انتخاب قاب گوشی میتواند نشاندهنده ویژگیهای شخصیتی خاصی در فرد باشد؟
به طور حتم جواب مثبت است چرا که هر کدام از انتخابهای آدمها نشاندهنده موردی در ناخودآگاه و یک ویژگی شخصیت است. با خواندن این مطلب میتوانید از این به بعد با دقت به قاب گوشی دیگران یا حتی خودتان متوجه شوید که پشت چنین انتخابی چه چیزهایی نهفته است و بدون شک شناخت بهتر خود و دیگران ارتباطها را آسانتر و موثرتر میکند.
اگر در همسر خود از یک سو، شاهد نواقص و نقاط ضعفی هستیم باید تذکرات خود را در
قالب مودّت و رحمت به او هدیه دهیم.
تذکر دادن به
همسر
مردی را تصور کنید که بعد از مشکلات و تشنجات محیط کار خود،
ناراحت و خسته وارد منزل می شود. او با مشاهده کوچکترین نابسامانی در منزل، مثلا
دعوای بچه ها و یا شور بودن غذا، شروع به داد و فریاد می کند. و یا خانمی را در نظر
بگیرید که وقتی وارد خانه می شود ، مشاهده می کند که همسرش آشپزخانه را شلوغ و به
هم ریخته کرده ، پوست تخمه ها را روی فرش ریخته ، لباسهایش را روی مبل انداخته و
کلا منزل را به بازار شام تبدیل کرده است، نا خود آگاه یک جیغ بنفش می زند. حال
همسر وی چه واکنشی می تواند داشته باشد؟
ادامه مطلب ...
«ما به هم محتاجیم، هیچ شمعی با روشن کردن شمع دیگر خاموش نمیشود.» جیمز کلر
در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که کنار جاده، درمانده و منتظر است. در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد. جلوی مرسدس زن ایستاد. مرد از اتومبیلش پیاده شد. در یک ساعت گذشته هیچ کس توقف نکرده بود تا کمکش کند. زن با خود گفت مبادا مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟ ظاهرش که بی خطر نبود، فقیر و گرسنه هم به نظر میرسد.
مرد، زن را که بیرون از ماشینش در سرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در او شد. گفت : «خانم من آمدهام تا به شما کمک کنم. بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرمتر است. ضمناً اسم من برایان اندرسون است.». ادامه مطلب ...
اسب و الاغی با هم سفر می کردند.الاغ به اسب گفت : “اگر دلت می خواهد من زنده بمانم، کمی از بار من را بردار.” اما اسب به او اعتنایی نکرد. الاغ که نمی توانست سنگینی آن همه بار را تحمل کند، به زمین افتاد و جان داد. آن گاه صاحب اسب تمام بارها ، به اضافهی پوست الاغ را پشت اسب گذاشت. اسب همچنان که زیر بار کمر خم کرده بود، ناله می کرد و با خود می گفت : ” افسوس! چه حماقتی کردم.من حاضر نشدم اندکی از بار الاغ را به دوش بکشم. حالا نه تنها مجبورم باری را که بردوش او بود، بلکه پوست او را هم به دوش بکشم.”
«مهمترین مساله در یک رابطه، شنیدن چیزهایی است که گفته نمی شود. پیتر دراکر»
متن زیر منتخبی از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم نوشته زنده یاد نادر ابراهیمی است.توصیه می کنم که فرازهای نامه سی و چهارم را حتما تا انتها بخوانید:
همسفر! در این راه طولانی – که ما بی خبریم و چون باد می گذرد – بگذار خرده اختلاف های مان با هم باقی بماند.خواهش میکنم!
مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را ، به همان شدت دوست داشته باشم.و هرچه من دوست دارم ،به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد. ادامه مطلب ...
در عصر بلاتکلیفی و بی ثباتی زندگی میکنیم، سقوط اقتصاد جهانی، تغییر سریع صنایع، بازارهای نوظهور، ناآرامیهای سیاسی و شتاب بالای دگرگونیهای عصر اطلاعات. در کل میتوان گفت همهٔ چیزهایی که امروز دربارهٔ آنها مطمئن هستیم فردا ممکن است کاملاً متفاوت باشند.
دوره، دورهٔ انعطاف ناپذیری و خشکی نیست. کاری که امروز در حال انجام آن هستی ممکن سال دیگر اصلاً به کار نیاید و برعکس ممکن است کاری که امروز تصورش را هم نمیکنی دو سال دیگر جزء مشاغل پر طرفدار باشد. با وجود بازارهای بی ثبات و ناپایدار و کارخانههایی که در سراشیبی سقوط هستند نشانه های اندکی برای پیش بینی شرایط آینده در دست است. حتی شرکتهای بزرگ و قدرتمند نیم نگاهی به کاهش هزینهها و تعدیل نیروهایشان دارند تا بتوانند خودشان را برای آن چه پیش خواهد آمد آماده کنند.
از همین امروز ، وقتی بچه هایمان به مدرسه می روند ،به ایشان می گوییم :
عزیزم ! من نمی خواهم تو بهترین باشی ، فقط می خواهم تو خوشحال و خوشبخت باشی .
اصلا مهم نیست که همیشه نمره ی ۲۰ بگیری ،جای ۲۰ می توانی ۱۶ بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر.
عزیزم :از “ترین” پرهیز کن ، چرا که خوشبختی جایی هست که خودت را با کسی مقایسه نکنی.
حتی نخواه خوشبخت ترین باشی .
بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن.همین.
یادمان هست که از وقتی به دنبال پسوند “ترین” رفتیم، خوشبختی از ما گریخت. از ۱۹/۷۵ لذت نبردیم چون یکی ۲۰ شده بود.
از رانندگی با پرایدو … لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری در خیابان ، در حال خود نمایی بود.
از بودن کنار عشقمان لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیب او ، کمتر از بسیاری دیگر بود.
همچنین ، از خانه مان ، از شغلمان ، از درآمدمان ، از خانواده و دوستانمان و….
می خوام بگویم تحت تاثیر آموزه های غلط ، بسیاری از ما فقط به “بهترین،بیشترین و بالاترین” چسبیدیم ، در نتیجه تبدیل به انسان هایی افسرده و همیشه نالان شدیم.
شاید لازم است یا بهتر بگویم وقت ان است که در آموزه های غلط تجدید نظر کنیم و تغییر جهت بد هیم ، تا حداقل اجازه ندهیم که نحسیِ “ترین” دامن بچه هایمان رو بگیرد
بزرگترین اشتباه شما در زندگی چه بوده است؟ اگر زمان به عقب برمی گشت کدامیک از کارهایتان را دیگر انجام نمیدادید؟ و کدام کارهایی را که انجام ندادید و از آن غفلت کردید انجام میدادید؟ اینها از جمله سوالاتی است که همیشه ذهن مرا به خود مشغول میکند. هر وقت فرصت میشود این سوال را از بزرگترها، میانسالها، کهنسالها، دوستان و آشنایانم میپرسم. همیشه به جوابهای جالبی برخورد میکنم. جوابهایی که گاه بسیار دردناکند. برخی از این جوابها شخصیاند و برخی عمومیترند. یعنی عموم هم میتوانند از این جوابها استفاده کنند. اما مهمتر از جوابها، دلایلی است که افراد برای اشتباهاتشان ارائه میدهند.
من توجه شما را به برخی از این جوابها و علتهایی که افراد مختلف ذکر کردهاند جلب میکنم. تقریبا در همه این جوابها افسوس و حسرتهایی نهفته است که نفس شنونده را بند میآورد. افسوس و حسرت بر زمانی که بیهوده گذشته، کارهایی که نباید انجام میشده یا کارهایی که باید انجام میشده و انجام نشدهاند! گاهی افراد آرزو دارند که ای کاش زمان به عقب بر میگشت تا آنها میتوانستند جلوی اشتباهات بزرگ خود را بگیرند و طور دیگری عمل کنند. اما متاسفانه زمان به عقب برنمیگردد و جبران اشتباهات به ناچار باید از جای دیگری شروع شود. البته اگر هنوز فرصتی باقی باشد.
ادامه مطلب ...چند وقت پیش برای پیدا کردن کار به موسسهای رفتم. شرایط، حقوق و ساعت کاری آنها خیلی خوب بود اما کارم با یک نرم افزار بود که من به روش کار با آن آشنایی نداشتم. به آنها نگفتم کار با آن را بلد نیستم چون یک هفته تا زمان شرکت در آزمایش عملی زمان داشتم و میتوانستم روش کار با آن را یاد بگیرم.
در این یک هفته نزد دوستی رفتم و کاملا کار با آن نرمافزار اداری را یاد گرفتم اما هرچه روز مصاحبه نزدیک میشد اضطرابم بیشتر میشد؛ تا جایی که روز مصاحبه احساس بیماری کردم و تصمیم گرفتم قید شرکت در آزمون عملی را بزنم و به آنجا نروم!
این اولین بار نبود که چنین کاری با خودم میکردم. انگار من آخرین کسی هستم که خودم را دوست دارد! گویی کسی درون من است که با یک قدرت خارقالعاده سعی میکند به من سرکوفت بزند و جلوی موفقیتهای مرا بگیرد. هر وقت قصد بروز تواناییهایم را دارم این اتفاق میافتد.
ادامه مطلب ...ادامه مطلب ...