آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

افراط نکنید! حتی در گفتن «دوستت دارم»

هرکس در عشق زبان خاص خود را دارد

 

معتقدم چیزی به‌نام عشق در شروع یک رابطه وجود ندارد و آنچه در ابتدا وجود دارد نیازهای اساسی یک زن و مرد در یک رابطه است که بخش عمده‌ای از آن فطری و بخش دیگر آن آموزشی است.


عشق، همان حکایت همیشه و دیرینه بشر. همه ما آن را تجربه کرده یا از دیگران شنیده‌ایم. گویا شنیدن و دیدن داستان‌های عاشقانه برای ما از همه چیز شیرین‌تر است چرا‌‌که عشق و ماجراهای عاشقانه بارها و بارها دستمایه کارگردانان، موسیقی‌دانان و هنرمندان زیادی قرار گرفته و هنوز هم عطش برای آن وجود دارد. هرکس در عشق زبان خاص خود را دارد اما کمتر کسی را می‌بینیم که با شخصیت عاشق‌پیشه، شکست خورده یا معشوق داستان‌های عاشقانه همذات‌پنداری نکند یا علاقه‌ای به دنبال‌کردن داستان نداشته باشد. این روزها داستان عشق «فرهاد» و «شهرزاد» نقل محافل است و کمتر کسی را می‌بینیم که در این باره صحبتی نکند. در این شماره سراغ حسن عسگری‌فر، روانشناس رفتیم تا درباره عشق، شکست عاطفی، صبوری در راه عاشقی و... برای‌تان بنویسیم.  ادامه مطلب ...

چند متن که شما هم میپسندید و تحت تاثیر قرار میگیرید ... ! پیشنهاد میدم که بخونین .


۱ . آروزی پدر ... 

مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "
 
ادامه مطلب ...