مجله پزشکی : 40 دقیقه در شبانه روز، سهم همه ما از ندیدن جهان است. 40 دقیقه واقعی ما از اتفاق های اطراف خود را از دست می دهیم و آن ها را نمی بینیم تا چشم های ما شبیه یک دوربین شفاف کار کند. «توهم توقف ساعت» نظریه ای است که این 40 دقیقه در دل آن کشف شده و سال هاست که دانشمندان می دانند مغز ما برای این که تصاویر را ثابت ضبط کند، در فاصله پلک زدن، تصویری را ضبط نمی کند تا آدم ها، اشیا و همه آن چه در زاویه دید ماست، درست و شفاف ثبت شود.
1 . با خانومت داری از یه
مغازه لباس فروشی دیدن می کنی و ایشون از یه لباس 250.000 تومنی خوشش میاد:
الف- زود با هم میرین تو مغازه و تمام حقوق یه ماهتو
دو دستی تقدیم صاحب مغازه می کنی و تا آخر اون ماه غذاهای طبیعی از قبیل باد و نور
و هوا و ... می خورین!
ب- تا خانوم میاد اون لباسو نشونت بده خودتو به کوچه علی چپ میزنی انگار نه انگار که با تو بوده ! یه جوری مثل برق و باد از اونجا دورش میکنی و تا اون لباس از مد نیفتاده به اون منطقه بر نمیگردی! ادامه مطلب ...
دیشب ایمیل هایم را چک(بررسی) می کردم و به سوالات جواب میدادم(سوالات مشاوره) این ایمیل رو برام فرستاده بودن خوندمش خوشم اومد گذاشتم اینجا... خداییش باحاله..!!
-----
دیدین بعضیها که عادتشونه رو چمن که نشستن
همینجوری چمن هارو میکنن
لامصـــبا اینا یه غیر از کودک درون یه بُز درونم دارن
-
یه سری لذت ها هم مختص ایرانه. مثلا یه پول پارهپوره رو یجوری به یه رانندهای، بقالی… بدی ازش خلاص شی. آدم احساس پیروزی میکنه..
-شلوار رنگی میپوشی بپوش ...
ولی خدایی دیگه کفش زرد و شلوار قرمز و پیراهن سبز و باهم نپوش :|
اسمارتیز که نیستی :)
-
بچه که بودیم وقت فیلم دیدن کنترل ویدیو دست پدرم بود اونم تا فاصله مرد و زن از یه گوسفند کمتر میشد میزد میرفت جلـــو.. دستشم کند بود, تا میومد دوباره پلى کنه نصف فیلم رفته بود.
خلاصه اینکه سرتونو درد نیارم, ما تایتانیکو تو 20 دقیقه دیدیم!
-
-
مکالمه من و بغل دستیم تو تاکسی : - آدامس نعنایی داری ؟ - آره . . . .... . . . . . . . . - یه دونه بخور ...! :))))-
آیا میدانستید انسانهایی که بیشتر عمر میکنند . . . . . . . . . . . . دیرتر میمیرند ؟!! نه خدایی می دونستید؟؟؟ :))))واکنش دخترا وقتی میفهمن قراره واسشون خواستگار بیاد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
و
واکنش پسرا وقتی میفهمن قراره واسشون برن خواستگاری
دیشب به خواب دیدم ،گردیده ام نمونه// دربین کارمندان اندر ادارۀ خود
تشویق می نمودند ،کف می زدند مرتب//در آسمان بختم دیدم ستارۀ خود
آمد مدیرنزدیک ،با چهره ای گشاده// در دست او دو سکّه با یک سوییچ پیکان
من را به پیش خود خواند ،از بهر اخذ آنها // رفتم گرفتم هردو با دستهای لرزان
با حسرتی فراوان ،در من نظاره می شد// ازسوی هم قطاران حتی مدیر بنده
من غرق شادی و شور، اشک از دو دیده جاری// از اینکه گشته بودم در این میان برنده
از شدّت مسّرت، از خواب خوش پریدم// دیدم که ظهر نزدیک من توی رختخوابم
با سرعتی فراوان ،سوی اداره رفتم// در طول راه بودم دائم به فکر خوابم
وارد شدم اداره ،دیدم به روی میزم// بنهاده آبدارچی یک نامۀ از مدیرم
توبیخ نامه ای بود ،امضای او به زیرش// خواندم چو نامه برخاست صد آه از ضمیرم
تاخیرها و غیبت ،شد موجب نکوهش// رویای دیشب من گردید نقش بر آب
گفتم دوباره «جاوید» ، وارونه گشت خوابت// مانند دفعۀ پیش خیری ندیدی از خواب