دو پسر جوان که بسیار فقیر بودند، با گدایی کردن غذا، از خانهای به خانهای در شهر و حومه شهر زندگی میکردند. یکی از آن دو، کور مادرزاد بود و دیگری یاریاش میداد؛ بدینسان آندو با یکدیگر میگشتند و برای غذا گدایی میکردند.
یک روز پسر کور، بیمار شد. رفیقش گفت: «همینجا بمان و استراحت کن. من میروم و برای هر دوتایمان گدایی میکنم و برایت غذا میآورم». و پسر رفت.
ازقضا در آن روز، به آن پسر غذای لذیذی دادند: فرنی به سبک هندی. او هرگز در عمرش چنین غذایی نخورده بود و از خوردن آن بسیار لذت برد. اما بدبختانه هیچ ظرفی با خود نداشت تا برای دوستش هم ببرد. بنابراین همه غذا را خودش خورد. وقتی به نزد دوست نابینا برگشت گفت: «خیلی متأسفم، امروز غذای لذیذی خوردم به اسم فرنی، اما نمیتوانستم از آن غذا، برایت بیاورم».
پسر کور پرسید: «این فرنی چه جور چیزی است»؟
ـ «سفید است. مانند شیر.»
دوستش که کور مادرزاد بود چیزی نفهمید.
ـ «سفید چیست»؟
ـ «نمیدانی سفید چیست»؟
ـ «نه، نمیدانم».
ـ سفید، ضد سیاه است».
ـ «پس سیاه چیست؟» او از سیاه هم سردرنمیآورد.
ـ «وای، سعی کن بفهمی؛ سفید!». اما پسر کور نمیتوانست بفهمد. بنابراین دوستش دور و اطراف خود را نگاه کرد و درنای سپیدی دید. آن را گرفت و به نزد پسر کور آورد و گفت: «سفید مثل این پرنده است». پسر کور که نمیتوانست ببیند، با دستهایش درنا را لمس کرد و گفت:
ـ «آهان، حالا فهمیدم سفید چیست! سفید یعنی نرم».
ـ «نه، نه، اصلاً ربطی به نرم بودن ندارد. سفید، سفید است. سعی کن بفهمی».
ـ «اما تو به من گفتی که سفید مثل این درناست، من این درنا را لمس کردم و دیدم که نرم است. پس فرنی نرم است. سفید یعنی نرم».
ـ «نه، نفهمیدی. دوباره سعی کن». پسر کور دوباره بر درنا دست کشید، از نوک، به گردن، سپس به بدن درنا و بعد تا نوک دم پرنده. «آهان، حالا فهمیدم. کج و کوله است! فرنی کج و کوله است»!
پسر کور قادر نبود بفهمد؛ چون برای تجربه سفید، قوه لازمه را نداشت. به همین ترتیب اگر شما قوه تجربه واقعیت را همانطور که هست نداشته باشید، واقعیت برای شما همیشه کج و کوله خواهد بود.