آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

داستان دیوار

دیوار

چه داستان زیبایی...

فقط یک دقیقه طول میکشد تا این داستان را بخوانید وطرز تفکرتان را تغییر دهید.

دو مردکه هر دو به شدت بیمار بودند ، در یک اتاق دو تخته در بیمارستان ، بستری بودند .

یکی در این سوی اتاق و دیگری در آن سو . یکی از آن ها اجازه داشت روزی یک ساعت بعد از ظهر ها روی تخت به حالت نشسته در آید تا به تخلیه مایع از ریه هایش کمک شود .

تخت او در کنار تنها پنجره اتاق قرار داشت .

دیوار

چه داستان زیبایی...

فقط یک دقیقه طول میکشد تا این داستان را بخوانید وطرز تفکرتان را تغییر دهید.

دو مردکه هر دو به شدت بیمار بودند ، در یک اتاق دو تخته در بیمارستان ، بستری بودند .

یکی در این سوی اتاق و دیگری در آن سو . یکی از آن ها اجازه داشت روزی یک ساعت بعد از ظهر ها روی تخت به حالت نشسته در آید تا به تخلیه مایع از ریه هایش کمک شود .

تخت او در کنار تنها پنجره اتاق قرار داشت .

مرد دیگر باید در تمام اوقات به حالت خوابیده به پشت قرار می داشت .

دو مرد هر روز ساعت ها  با هم دیگر صحبت می کردند. آن ها در باره همسر ، خانواده ، خانه ، کار ، دوران خدمت سربازی و مسافرت هایشان با هم صحبت می کردند .

هر روز بعد از ظهر ، هنگامی که مردی که تختش کنار پنجره بود می توانست روی تخت بنشیند ، چیزهایی که بیرون از پنجره می دید را برای هم اتاقیش تعریف می کرد .

آن مرد دیگر ، هر روز را تنها به عشق آن یک ساعت و شنیدن حرف هاتی دوستش از جریاناتی که بیرون پنجره می گذشت سپری می کرد .

پنجره اتاق مشرف به یک پارک با دریاچه ای زیبا بود . مرغابی ها و قوها در آب بازی می کردند. بچه ها روی دریاچه قایق سواری می کردند . عشاق جوان در کنار گل های رنگارنگ کنار دریاچه قدم می زدند و با هم نجوا می کردند . منظره ساختمان های بلند شهر هم از دور پیدا بود .

هنگامی که مردی که کنار پنجره بود تمام این اتفاقات را با جزئیات تعریف می کرد ، هم اتاقیش چشمانش را می بست و آن مناظر را پیش خود مجسم می کرد .

یک روز بعد از ظهر ، مردی که کنار پنجره بود برای هم اتاقیش تعریف کرد که یک ویولن زن در پارک نشسته و به زیبایی ساز می زند .

مرد دیگر ، با وجودی که نتوانست صدای ویولن را بشنود اما می توانست آن منظره را پیش چشمش مجسم کند . روز ها و هفته ها وماه ها گذشتند .

یک روز صبح ، وقتی پرستار برای دادن داروها وارد اتاق شد ، با جسم بی جان مردی که کنار پنجره بود مواجه شد .

او در خواب به آرامی در گذشته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و فورا همکارانش را صدا زد تا جنازه را از اتاق بیرون ببرند .

پس از ۀن که کارهای مربوط به بیرون بردن آن مرد انجام شد ، مرد دیگر از پرستار درخواست کرد که اگر امکان دارد او را به تختی که کناره پنجره قرار دارد منتقل کنند .

پرستار با خوش رویی پذیرفت و پس از جابه جه کردن آن مرد از اتاق بیرون رفت .

مرد با تمام وجود درد زیاد به آهستگی تنه اش را روی آرنجش بلند کرد تا نخستین نگاه را به دنیای واقعی بیرون از پنجره بیاندازد .

اما چیزی که دید تنها یک دیوار ساده بود .

مرد ، پرستار را صدا کرد و از او پرسد چه چیزی باعث شده است که هم اتاقی مرحومش چنان تصاویر زیبایی را از دنیای بیرون پنجره برای او تعریف کند .

پرستار گفت که آن مرد نابینا بوده و حتی نمی توانسته آن دیوار را هم ببیند .

پرستار گفت :شاید او فقط می خواسته شما را دل گرم و امیدوار نگاه دارد .

صرف نظر از شرایطی که خودمان در آن قرار داریم ، شادی فوق العاده ای در شاد کردن دیگران وجود دارد .

هنگامی که غم و اندوهمان را با دیگری قسمت می کنیم ، نصف می شود

اما هنگامی که شادیمان را با دیگری به اشتراک می گذاریم ، دو برابر می گردد .

اگر می خواهید احساس ثروتمند بودن کنید ، فقط آن دسته از دارایی هایتان را در نظر آورید که با پول قابل خریدن و به دست آوردن نیستند .

با بهترین آرزو ها .

نوشته شده در تاریخ   5/2/90  ، توسط حامد جلیلی .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد