به نام خدا
مولانا
(قسمت اول)
سخن شمس: آئینهی شخصیت او
«سخن شمس»، آئینه شخصیت پیچیده دوزیستی، درونگر، و خودگرای اوست. در عین روشنی، مبهم است. در عین دلپذیری، شلاقگونه است. فشرده و کوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان، گرانبار است. از اینروی فراز آنها، به تندی، نمیتوان، درگذشت. بلکه با آنها، باید زیست. در آنها، اندیشید. بر آنها، مرور کرد. بدانها، مأنوس گشت. از ظاهر آساننمای آنها، عبور کرد، و به عمق باطن آنها، راه یافت، تا به پیام، به درونمایه، به هدف آنهاــ نزدیک کردن به چیزی، دوردست! ــ فرا در رسید!
سخن شمس، چنانکه خود معترف است، دوچهرهای است. درونه و برونه دارد. نقابی ظاهراً مستقل، بر سیمای باطنی گریزنده و لغزان است. دوبعدی است. دوزیستی است. نیازمند است به بازخوانی و دوباره کاوی است (ش80، 135، 136، 138).
«سخن شمس»، ویراسته نیست. به احتمال قوی، وی همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم پارهای از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احیاناً هیچگاه دیگر آنها را نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاکنویس نکرده است.
«سخن شمس»، قالباً بیمقدمه آغاز میشود. بدون پرسه و معطلی، بدون طی بیراهه، و پریدن به این شاخ و آن شاخ، بهطور مستقم، به سوی هدف میتازد. و شمس، خود بدین کیفیت سخن خویش، آگاه است، و از آن با غرور، یاد میکند:
«اگر ربع مسکون، جمله یک سو باشند، و من به سویی، هر مشکلشان که باشد، همه را جواب دهم، و هیچ نگریزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!» (ش84).
«سخن شمس»، جهشی، خودبهخود، وحشی، تند، توفنده، کوبنده، و یکباره است. با این وصف، گهگاه، تا اوج شعر ــ شعر والا و باشکوه، خوشنوا و منظم، و پرذوق و لطیف ــ فرار پیش میرود. و این جا و آنجا، چه بسیار سخن منظوم فارسی، در برابر جاذبه نثر شعرگونه شمس، رنگ فرومیبازد:
«اهل این ربع مسکون، هر اشکال که گویند، جواب بیابند ...: جواب، در جواب، قید در قید، و شرح در شرح!
سخن من، هریکی سؤال را ده جواب ]گوید[ که در هیچ کتابی، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمک، چنانکه «مولانا» فرماید که:
«تا با تو آشنا شدهام، این کتابها، در نظرم، بیذوق شده است!» (ش85)
مردی، اینچنین ارزش آگاه، نسبت به شخن خویش، ناچار، با همه آراستگی به راستینی و صمیمیت، چنانکه خود نیز به خوبی آگاه است، همه خودپسندانه جلوه میکند. همه، «به وجه کبریا، میآید. همه دعوی، مینماید!» (ش302).
«شمس»، گزیدهگوست. موقعشناس، و «مخاطبگزین» است. سخنش، هرجائی نیست. با هرکس، و بههر هنگام، سخن نمیگوید. بلکه با شرطها، و نازهای ویژه، همراه است!
در سخنگوئی و مخاطبگزینی شمس، همچنان آشکارا، منش پیشرفته استخوانی وی ــ خودگرائی، خوداصیل بینی، و قیاس بهنفس او ــ به شدت منعکس است:
«سخن، با خود توانم گفتن، یا هرکه خود را دیدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع باید تابع شمس، شیوه استدلال، آرمان زیرساز سخن وی باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسی مستمع»، میل او، منطق او، باور داشتهای او، و سرانجام سطح درک او نیست. در غیر اینصورت، خاموشی را، بر سخنگوئی، ترجیح میدهد.
شمس، بگاه سخن نیز، سخنش بیشتر جنبهی گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نیست:
«اگر سخن من، چنان استماع خواهد کردن که بهطریق مناظره و بحث، و از کلام مشایخ، یا حدیث، یا قرآن، نه او سخن تواند شنیدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طریق نیاز، و استفادت خواهد آمدن، و شنیدن که سرمایه نیاز است، او را، فایده باشد!
و اگر نه، یک روز، نه، ده روز، نی، بلکه صد سال، میگوید، ما، دست زیر زنخ نهیم، میشنویم!» (ش75).
شمس، تنگحوصله است. بازاریاب نیست. از پی مشتری نمیگردد، و عوامفریبی نمیکند. از اینرو، با کاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسی توده، به خاطر بازاریابی و جلب عوام، مخالف است. خواستار شیوه استثنائی دویدن صید از پی صیاد است، نه روش متداول پیجویی صیاد از صید! و دیرگیریها و تنهاییهای او نیز، همه از این خوی، سرچشمه میگیرد. حتی، زمانی که شمس را، بر این خوی خودگرایی او، متذکر میسازند، و از وی میخواهند که سخن باید بر وفق صلاح، و درک مردم گوید، خشمگین میشود، و گوینده را، فاقد صلاحیت چنین دستوری به خویش، میخواند:
«آنجا، شیخی بود. مرا، نصیحت آغاز کرد که:
ــ با خلق، به قدر حوصله ایشان، سخن گوی! و به قدر صفا، و اتحاد ایشان، ناز کن!
گفتم:
ــ راست میگویی! ولیکن، نمیتوانم گفتن جواب تو! چو، نصیحت کردی، و تو را، حوصله این جواب، نمیبینم!» (ش79).
شمس، مخاطبان خود را مشخص کرده است. وی میداند که روی سخنش با کی است. از اینرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پیچیدگی سخنش، آشکارا، اعلام میدارد که:
«صریح گفتم ... که:
ــ سخن من، به فهم ایشان، نمیرسد!… مرا … دستوری نیست که از این نظیر (مثال)های پست گویم! آن اصل را میگویم، بر ایشان، سخت مشکل میآید! نظیر آن، اصل دگر میگویم، پوشش در پوشش، میرود! … » (ش81).
«مخاطب شمس»، ابرمرد است، انسان والاست، شیخ کامل است، کسی است که مسئول رهبری مردم است! روی سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پیروان:
«مرا در این عالم، با عوام، هیچ کاری نیست! برای ایشان، نیامدم! این کسانی که رهنمای عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ایشان، مینهم!» (ش82)
«من شیخ را میگیرم، و مؤاخذه میکنم، نه مرید را! آنگه، نه هر شیخ را، شیخ کامل را! ... » (ش83).
«شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نمیزند. وی را تا گفتنی نباشد، و یا تا زمان و مکان را، مناسب نیابد، لب به سخن نمیگشاید (ش59، 61، 74، 75، 77). لیکن، هنگامی نیز که ابلاغ پیامی را لازم میشمارد، در خود، چیزی گفتنی، احساس مینماید، آنگاه، بیپروا از مقتضیات زمان و مکان، با احساس مسئولیتی رهبرانه، لب به سخن میگشاید، و مستمع خویش را، از فراسوی قرنها، مخاطب قرار همیدهد:
«چون گفتنی باشد، و همه عالم، از ریش من، درآویزد که مگر نگویم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، این سخن، بدانکس برسد که من خواسته باشم!» (ش78)
با این وصف، «شمس»، با اندوه میداند که همواره خواستن، توانستن نیست. وی را، پیوسته «گفتنی»، بیشتر از «گفتار» است! هرچه را که از شمس، شنیدهایم، تمام گفتههای او، به شمار نمیروند. شمس، از گفتنیهای خود، بیشتر از ثلثی را، نگفته است (ش166). زیرا اظهار گفتنی نیز ــ هرچند با ارادهای بس نیرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعایت هیچ شرط و قید، همواره میسر نیست. زیرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگتر است، از عرصه معنی (ش256). و دیگر آنکه، در جهان شمس:
«هنوز ما را، اهلیت گفت، نیست!
کاشکی اهلیت شنیدن بودی! تمام ــ گفتن»، میباید، و «تمام ــ شنودن»؟
] اما سوکمندانه [ :
ــ بر دلها، مُهر است
ــ بر زبانها، مُهر است!
ــ و بر گوشها، مُهر است!» (ش167)
در نظر «شمس»، کم و بیش، همه، احیاناً بدون آنکه خود بدانند یا بخواهند، بهگونهای «منافق»اند ــ حتی یاران به ظاهر صمیمی، و یکدل و همرنگ (ش،11). دورویی و نفاق، شیوه اضطراری زندگی، در جهان سوءِ تعبیرها و سوءِ تفاهمهاست! دورویی، وسیلهای دفاعی، در «نبرد ــ شیوه» زندگی است.
«شمس»، معترف است که خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهانگری، به دوگویی، به خود بودن و دیگری جلوه نمودن، زیسته است (ش، 89، 90).
دامنه نفاق و دوگونه زیستی، معمولاً به شیوه رازگرایانه در سخن درونگرایان استخوانی، سرایت میکند. و شمس، ابایی ندارد از اینکه اعتراف نماید که سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آنرا بر دیگران آشکار میسازد، و هرگاه که نخواهد، آنرا همچنان، ناگفته باقی میگذارد:
1- «دلم میخواهد که با تو، شرح کنم! ] اما[ همین «رمز» میگویم،
بس میکنم! ... » (ش،137).
2- «روزی رمزی میگفتم، و کشف میکردم، و نمیخواستم که معنی بر وی (شهاب هریوه)، کشف نشود!» (مقالات، 285)
3- « ... من آن نیستم که بحث توانم کردن! اگر تحتاللفظ، فهم کنم، آنرا نشاید که بحث کنم. و اگر به زبان خود، بحث کنم، بخندند و تکفیر کنند! ... » (ش59).
«شمس» در جهانی سختگیر و متعصب بهسر میبرد که اقلیتها و حتی رهبران اکثریت، در کشاکش زندگی و تنازع برای بقا، «تقیه»، کتمان، رازداری، پنهانکاری، خود نبودن و دیگری جلوه نمودن، و ضرورت ماسک فریب دفاعی را، بر چهره خویش، بهصورت سنت، صلاحاندیشی، سیاست، و دستوری مذهبی، پذیرفتهاند. حتی «ملاحده الموت» ــ بیپرواترین جانبازان تاریخ، به خاطر عقیده و آرمان ــ نیز، چنانکه در بخش «شاهد زمان» خواهیم دید ــ به تقیه و مصلحت، «نو مسلمان» میشوند. خلیفه عصر شمس ــ الناصرلدینالله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مکر تمام، از سوئی فدائیان مسخ شده الموت را به مزدوری، برای آدمکشی میگیرد، و از سویی دیگر، به شیوه «اهل فتوت»، جامه میپوشد و به «فقه شیعه»، روی میآورد! در چنین جهانی، «شمس» نیز، ناگزیر است، هر جا که دیگر تخیل خلاق وی، از برقراری هماهنگی میان اموزش مذهب خداسالاری، و آئین انسان سالاری زبون ماند، رسماً از شیوه «تقیه» پیروی کند. شمس، با افسوسی انگیخته از تجربههایی تلخ، اعتراف میکند که:
1- «راست نتوانم گفتن، که من، راستی آغاز کردم، مرا بیرون کردند!
اگر تمام، راست کنمی، به یکبار، همه شهر، مرا بیرون کردندی!» (ش،90).
2- «تو را، یک سخن بگویم!:
ــ این مردمان، به «نفاق»، خوشدل میشوند، و به «راستی»، غمگین میشوند!
او را گفتم:
ــ مرد بزرگی، و در عصر، یگانهای!، خوشدل شد، و دست من گرفت، و گفت:
ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
و پارسال، با او راستی گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نیست این؟!
با مردمان، به نفاق میباید زیست، تا در میان ایشان، با خوشی باشی! ...
ــ راستی آغاز کردی؟!
ــ به کوه و بیابان باید رفت!» (مقالات 61)
شمس، یادآور میشود که شیوه احتیاط و مصلحتگرایی، و پاس درک شنونده، نکتهای نیست که او تنها به تجربه دریافته باشد. بلکه آنرا، دیگران نیز، از مردان راه، به وی توصیه کردهاند، هرچند که او آنرا، در آغاز، با بیاعتنایی تلقی کرده است! (ش79).
خودپنهانگری و مردمآزمائی: دو شیوه دفاعی شمس
کوتاه سخن، «شخصیت شمس»، مرموز و «رازگرا» است. او انسانی «درونزی» است. بیشتر از آنچه که بیرون از خود زیسته باشد، در خویش زندگی کرده است. وی نهتنها، از نظر نظام روانی خویش، چنین است، بلکه در خود زیستی را، ضمناً بهعنوان یک روش دفاعی لازم، به عنوان یک نبرد شیوهای ایمن تر در زندگی، در جهانی بیتفاهم و نا ایمن، برای خویش برگزیده است. «خودپنهانگری»، و «مردمآزمائی»، دو شیوهی مکمّل یکدیگر، و دفاعی شمساند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ، 20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!
«شمس»، در خود پنهان میشود، و در فراسوی دژ ناشناسی و گمنامی خویش، کمین میکشد. کسی را در نظر میگیرد. انگاه، ناگهانی و پرخاشگرانه، چون یک شکارچی ماهر، حمله ضربتی را بسوی هدف، آغاز میکند. اگر هدف، آزمایش ضربتی شمس را، با خوشروئی و قبول، پاسخ گوید، شمس یکباره از آن او میشود. «شمس»، خود «شکار صید خویش» میگردد!:
«هرکه را دوست دارم، جفا پیش آرم! آنرا قبول کرد، من ... از آن او، باشم!» (ش123)
«آری، مرا قاعده اینستکه: هر که را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر کنم!» (ش112)
«اکنون، همه جفا، با آنکس کنم که دوستش دارم!» (ش124).
«شمس»، خود را میشناسد، و روش خویشتن را، نیز آزموده است. بهخود اعتماد دارد، و نیز نسبت به واکنش دیگران، در برابر جاذبه شخصیت خویش، اطمینان میدهد. تصریح میکند که در عین خودپنهانگری، کیمنگری، و پیچیدهنمائی ظاهری:
«من، همچنینم که کف دست! اگر کسی، خوی مرا بداند، بیاساید، ظاهراً، باطناَ!» (ش116)
«به هرکه روی آریم، روی از همهجهان، بگرداند! مگرکه نمائیم، اما، روی به او، نیاریم! ...
«گوهر» داریم، به هر که روی آن، به او کنیم، از همه یاران، و دوستان، بیگانه شود!» (ش122)
«شمس»، آگاهانه معتقد است که همهچیز را برای همهکس نمیتواند گفت، و نیز نباید گفت. واکنش تودههای بیتفاهم، اگر متعصب باشند، «تکفیر» است، و اگر لاابالی و بیتعصب باشند، «نیشخند» و «تحقیر» است (ش،59). از اینروی، سرانجام، پس از همه گفتهای خود، تأکید میکند که سخن، بیش از این نیارم گفتن. تنها «ثلثتی، گفته شد» (ش 166).
به پندار «شمس»، خود را باید پنهان ساخت. مردمان را باید سخت آزمود، آنگاه به حریم شخصی خویشتن، اجازهی ورودشان داد! لکن آیا این آزمایش، کاری آسان است؟
«شمس»، خود آنرا، کاری بس دشوار میداند. تا جائیکه میگوید:
ــ «شناخت این قوم، مشکلتر است از شناخت حق!» (ش225).
و معتقد است که:
ــ«همهکس، دوستشناس، نَبُوَد، و دشمنشناس، نَبُوَد! …
پس زندگانی، دوبار بایستی ] تا انسان[ … دشمن را شناسد، دوست را شناسد!» (ش214).
و «شمس» برای تائید لزوم «زندگانی دوباره»، برای «شناخت مردمان»، همزمان با «سعدی»، تا اندکی پیش از وی، بدین شعر که نمیدانیم از خود اوست، یا از دیگری، استناد میجوید که:
تا بدانستمی ز دشمن، دوست،
زندگانی، دوبار بایستی!
دشمن دوستروی، بسیارند،
دوستی غمگسار بایستی! (مقالات، 372).
با این وصف، در خود زیستی و «تنهائی شمس»، شیوهای اضطراری بوده است، نه انتخابی و دلخواسته. شمس پیوسته، برای همزیستی، برای معاشرت، برای مصاحبت با مردمان، با تشنگی و نیاز تمام، در تلاش و پویان بوده است!
احساس تنهائی، عدم هماهنگی و سنخیت، هویتجوئی و سرگشتگی شمس، همهجا، در سخن او، اندوهآفرین است. چنانکه یادآور شدیم ــ همین کتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس از کودکی خود، بعنوان کودکی عجب، کودکی دگرگونه، کودکی منفرد، همانند جوجه مرغابییی تنها، که فقط با جوجگانی دیگر، در زیر ماکیانی خانگی پرورش یافته است، لیکن صرفنظر از زایش و پیدایش خود دیگر با آنها، هیچگونه پیوندی نداشته است، یاد میکند (ش67).
«دوران بلوغ شمس» نیز ــ همین کتاب ص80-آ تا 82-! ــ با شوریدگی و شیفتگی، و گمگشتهجوئی عرفانی، همراه با بیتابی، بیاشتهائی و رنج، سپری شده است (ش70،71). تا جائیکه موجبات نگرانی خانوادهی خود را فراهم میآورد.
«شمس» بهزودی درمییابد که حتی شیخ راهنمیا او، از درک ویژگیهای وی، عاجز است (23-آ). از اینرو، «شمس»، در جستجوی راهبری کامل، در پژوهش خویش، از خانه و زادگاه میبرد، و راهی سفر میشود اندکاندک، در برابر مردمان، بهویژه مدعیان پیشوائی و رهنمونی، شیوهی دفاعی و مردآزمائی در پیش میگیرد. آنها را به مردی و پختگی میآزماید . اگر انها را کامل یافت، سر بر آستانشان فرو میساید. و اگر آنان را، نابالغ و تهی از حقیقت دید، پرخاشگری میآغازد، و از آنها در میگریزد (36-آ، ش95).
«مردآزمائی شمس»، از معاصران درمیگذرد، و به تجدید داوری، دربارهی پیشوایان گذشته گسترش مییابد. شمس، دیگر هیچچیز را، تعبدی و تقلیدی نمیپذیرد. بایزید، حلاج، عینالقضاة، ابنسینا، خیام، شهابالدین سهروردی، و از معاصران، محییالدین عربی، و فخر رازی، هر یک را نارسائی، ناپختگی، و فقدان بلوغی است کی نمیتوان نادیده انگاشت. و به عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذیرفت. دید انتقادی، و داوری برای شمس، تا مرز برندگی شمشیر تیز، و کوبندگی گرز گران، بیمحابا، به پیش میتازد (ش52-28، 95، 104).
شمس: پرخاشگر مهربان
«شمس» کمحوصله، تندخو، یکدنده، پرخاشگر، سختگیر و انعطافپذیر است. به هنگام معلمی و مکتبداری، این تندخوئی و انعطافناپذیری خویشتن را آزموده است. به هنگام تنبیه، به هیچگونه، از سختگیریهای خود، نمیکاهد. لیکن در دل آرزو دارد که ای کاش، دربارهی رفتار خارج از مرز، و بیرون از اصول تربیتی کودکی که به قمار دست آلوده است، وی را آگاه نمیساختند. و یا ای کاش، زمانیکه او به جستجوی کودک، در حین انجام خلاف، میرود، کودک را آگاه میساختند، و از خشم او میگریزاندند (ش115). لیکن به هنگام عمد، و یا جهل و ناشناسی عوام، نسبت به او حتی با همه اهانتهای خویش، نمیتوانند خشم او را برانگیزند (ش60). شمس، در عمق دل، حتی توان دیدار شکنجههای تباهکاران را نیز ندارد (ش107)
شمس: دشمن تقلید
تیپ استخوانی «خودگرا»ست. متکی به خویش، استقلالطلب، و گریزان از تابعیت و تقلید است. «تقلید» در نظر او، بمراتب از «نفاق اضطراری» بدتر است. فسادها، بیشتر از تقلید، سرچشمه میگیرند.زیرا تقلید، یعنی خود نبودن، یعنی خود فروختن،یعنی کورکورانه سرسپردن! تقلید یعنی بردگی، یعنی گوسفند صفتی، یعنی تائید استعمار، یعنی تشویق استثمار، یعنی زورگوپروری، و اعانت به ظالم!
از اینروی هر فسادی که در جامعه پدید آید، منشاء آنرا کم و بیش، به گمان شمس، در تقلید، باید جستجو نمود! و از نظر شمس، تقلید، تقلید است، دیگر چه الگوی آن «کفر» ــ ایمان ناراستین ــ و چه «ایمان» ــ باورداشت راستین ــ باشد! موضوع تقلید، هرچه باشد، نمیتوان آب پاکی بر سر تقلید، فرو ریزد، و از پلیدی آن، بکاهد (ش190). شمس، در «نفی تقلید» تا آنجا پیش میرود که میپرسد:
ــ «کسی روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟» ]یا دانستن ؟[ (ش190).
و آنگاه در مورد خود، تأکید میکند که وی، هرگز مقلد نبوده است. بلکه هموراه جستجوگری مشکل پسند، بر خویشتن سختگیر، و انعطافپذیر، بهشمار میرفته است (2-آ ش 57، 58، 71):
«این داعی، مقلد نباشد! ... بسیار درویشان عزیز، دیدم، و خدمت ایشان، دریافتم، و فرق میان صادق و کاذب ــ هم از روی قول، و هم از روی حرکات ــ معلوم شده، تا سخت، پسندیده و گزیده نباشد، دل این ضعیف، به هرجا فرود نیاید، و این مرغ، هر دانه را، برنگیرد!» (ش93).
شمس: سنتشکن، انقلابی مستمر
استقلالطلبی، بیزاری از تقلید، و گریز از تابعیت، طبعاً با «سنتشکنی» همراه است. سنتشکن، ناچار انقلابی و نوجوست. استقرار هر چیز تازه، خود بزودی سنت میشود. از اینروی، سنتشکن اصیل، خواهان انقلاب مستمر، و نوجوئی و بهخواهی پیوسته است. «جاننگری» او، «تکاپوئی» و پویا است. نه ایستا، و راکد و بیجنش!
«شمس»، عموماً سنتشکنی اینچنین است. شمس، سنتگرایان را «اهل متابعت»، اهل پیروی و تقلید از سنت و شرع، میخواند. و آنگاه با لحنی مثبت، همواره از بزرگان سنتشکن ــ از آنان که هرگز اهل متبعت نبودهاند ــ و از عصیان و عدم پیروی آنان، یاد میکند:
«نیکو همدرد بود!
نیکو مونس بود!
شگرف مردی بود، شیخ محمد ]محیی الدین عربی[ ! اما در «متابعت» نبود! عین متابعت خود آن بود، نی متابعت نمیکرد!» (ش29)
«شهاب هریوه»، در دمشق که گبر خاندان]پیامبر[ بود ... قیامت را منکر بودی! ...
آن شهاب، اگرچه کفر میگفت، اما، صافی و روحانی بود!» (ش44-42)
اسلام و «ایمان» را که دیگران، پس از یکبار بدست آوردن و تحصیل، دیگر کیفیتی استوار میپندارند، «شمس»، امری بیقرار و ناپایدار، میخواند. «آرمان»، از نظر شمس، طبیعتی پویا، تکاپوئی، دینامیک، و دگرگونیپذیر دارد، و از اینرو، پیوسته به تائید، پیوسته به نوسازی، و پیوسته به تحصیل مجدد، نیازمند است. طبیعت دین، طبیعت آرمان و ایدهئولژی، «ثابت» نیست. «متغیر» است (ش194، 204). و پاسداری آن، ناچار، به کوشش پویسته نیازمند است:
«پیش ما، یکبار، مسلمان، نتوان شدن! مسلمان میشود، و کافر میشود، و باز، مسلمان میشود! و هرباری از «هوی» (خواستهای پست نفسانی) چیزی بیرون میآید، تا آنوقت که «کامل» شود!» (ش191).
بدین ترتیب، از نظر شمس، «آرمانگرائی»، «کمالپذیری» است. و کمالپذیری، مجاهدهی پیوسته، نوسازی مکرر، و انقلاب مستمر درونی، بسوی یک کمال مطلوب آرمانی است!
شمس: واژگونگر ارزشها
بسیاری از چیزها را که دیگران، بد و «شر مطلق» میشمارند، مانند «عدم متابعت از شریعت» و «سماع» را، شمس، بطور مشروط، «نیک» میداند. شمس، حتی آب توبه، بر سر «ابلیس» ــ مظهر شر مطلق ــ میریزد. او را، بهنگام، محجوب، آرزمگین، مددکار، و دلسوز انسانش، معرفی میکند:
«آن شخص … توبه کرد، و عزم حج کرد… در بادیه، پای آن مرد، از خار مغیلان، بشکست. قافله رفته، در آن حال نومیدی، دید که آیندهای، از دور میآید. ] به دعا[ گفت:
ــ به حرمت این خضر که میآید، مرا خلاص کن! ] آن رهرو[ پای در هم پیوست، و او را به کاروان، رسانید. در حال، گفت:
ــ بدان خدائی که بیهنباز (شریک) است، بگو که تو کیستی که این فضیلت تراست؟
او دامن میکشید، و سرخ میشد، و میگفت:
ــ ترا با این تجسس، چهکار؟ از بلا، خلاص یافتی، و به مقصود رسیدی!
گفت:
ــ بخدا که دست از تو ندارم، تا نگوئی!
گفت:
ــ من ابلیسم! …» (ش139)
اگر آدمی، خود پاک باشد، «ابلیس» را، چه یارای آنست که گرداگرد او گردد، و او را زیانی رساند؟! (ش160)
«شمس»، همانند بسیاری از صوفیان، نه تنها «کعبهی دل» را، در برابر «کعبهی گل» مینهد، بلکه، حتی پا را از این نیز فراتر نهاده خانهی راستین خدا را، کعبهی دل، و خانهی اسمی، ولی تهی از خدا را، کعبهی گل، معرفی میکند. شمس، در این مورد، «بایزید بسطامی» (261-هـ/874-م) را، بهانهی نقل کفر خود، و واژگونگری ارزشهای خویش، قرار میدهد:
«ابایزید ... به حج میرفت. و او را عادت بود که در هر شهری که درآمدی، اول، زیارت مشایخ کردی آنگه کار دیگر.
سید، به بصره بهخدمت درویشی رفت. ]درویش[ گفت که:
ــ یا ابا یزید کجا میروی؟
گفت:
ــ به مکه، به زیارت خانهی خدا!
گفت:
ــ با تو زادراه، چیست؟
گفت:
ــ دویست درم!
گفت:
ــ برخیز، و هفتبار، گرد من طواف کن، و آن سیم را بهمن ده!
]بایزید[ برجست، و سیم بگشاد از میان، بوسه داد، و پیش او نهاد.
]درویش[ گفت:
ــ آن خانهی خداست، و این دل من ]هم[ خانهی خدا! اما بدان خدایی که خداوند آن خانه است، و خداوند این، که تا آن خانه را بنا کردهاند، در آن خانه درنیامده است. و از آن روز که این خانه را بنا کرده، از این خانه خالی نشده است!» (مقالات،320)
شمس، «حرمت کفر» را، درهم میشکند. و فاصلهی میان «کفر» و «ایمان» را، طبق داوری مردمان، از میانه برمیگیرد.
شمس نخست، کفربینی سخن مردان والا را، ناشی از نارسائی فهم مردمان، و «خیالاندیشی» ایشان، معرفی میکند:
«اسرار اولیاءِ حق را بدانند؟!
رسالهی ایشان، مطالعه میکنند. هرکسی، خیالی میانگیزد. گویندهی آن سخن را متهم میکنند. خود را هرگز متهم نکنند. و نگویند که:
ــ این کفر و خطا، در آن سخن نیست. در جهل و خیالاندیشی ماست!؟» (مقالات،326)
پس از بیاعتنائی به «ارزش شایعه» و داوریهای کارناشناسانه، «شمس»، طنزآلوده، از «اصل جُربزه و قدرت»، برای درهم شکستن مرز کفر و ایمان، بنام «خلیفه»، سود میجوید. و در جهان تفتیش عقاید، به آزادی ابراز اندیشه، ارج مینهد:
«گفتند که:
ــ فلانی کفر میگوید فاش، و خلق را، گمره میکند!
بارها، این تشنیع میزدند، خلیفه، دفع میگفت. بعد از آن گفتند که:
ــ اینک خلقی با او یار شدند، و گمشده شدند! این، ترا مبارک نیست که در عهد تو، کفر ظاهر شود. دین محمدی، ویران شود!
خلیفه، او را حاضر کرد. روی باروی شدند. فرمود که او را، درشط اندازند. سبوئی در پای او بندند!
بازگشت، میگوید خلیفه را:
ــ در حق من، چرا ]چنین[ میکنی؟
خلیفه گفت:
ــ جهت مصلحت خلق، ترا، در آب اندازم!
گفت:
ــ خود جهت مصلحت من، خلق را در آب انداز! مرا پیش تو چندان حرمت نیست؟
ازین سخن، خلیفه را هیبتی آمد، و وقتی ظاهر شد. گفت:
ــ بعد از این هرکه سخن او گوید پیش من، آن کنم با او که او میگوید!» (مقالات 315-314)
«گناه» و «ثواب» را، در «جهان شمس»، امری «مطلق» میدانند. گناه، گناه است، و ثواب، ثواب! لیکن شمس، گناه و ثواب را، امری «نسبی»، و دارای ارزشی مشروط و اعتباری، میشناسد.
«هرکسی را، معصیتی است، لایق او. یکی را معصیت آن باشد که رندی کند، و فسق کند، لایق حال او باشد!
یکی را معصیت آن باشد که از حضور حضرت، غایب باشد!» (مقالات311)
«بر بعضی، لباس فسق، عاریتی است. بر بعضی، لباس صلاح، عاریتی است!» (ش299)
«شمس»، مسئله دگرگونی ارزش ها را آنچنان جدی میگیرد، و تا آنجا پیش میتازد که حتی شرط اساسی دوستی با خود را، «تغییر دید»، «تغییر روش»، و تغییر ارزشها، تا کرانهی نهائی حد متضاد آنها، میشمارد:
«آنرا که خشوعی باشد، چون با من دوستی کند، باید که آن خشوع، و آن «تعبد» افزون کند!
در جانب معصیت، اگر تاکنون، از «حرام»، پرهیز میکردی، میباید که بعد از این، از «حلال» پرهیز کنی!» (ش102)
«جهان»، برخلاف پندار بسیاری از مردمان، بخودی خود نه «خیر» است، و نه «شر». بلکه «بشر»، خود «معیار» این سنجش است. اوست که تعیین ارزش میکند. و هموست که دنیا را، پلید و زشت، یا زیبا و ستوده میبیند (ش148). بشر، انسان والا و کامل، از نظر شمس، خود آفریننده، و در عین حال، خود واژگونگر ارزشها و اعتبارهاست.
نفیگری ــ نیهیلیسم مثبت شمس
«شمس»، پیآمد نفوذ سوفسطائیگری، بییاسائی، تباهی فرهنگی و فساد عمومی جهان خود را، در یکایک طبقات به اصطلاح روشنفکر زمان خویش، لمی و احساس کرده است. و از اینرو، طبعش به یک نوع «نیهیلیسم انقلابی»، نفی وضع موجود، واژگونگری ارزشها، برای نوسازی جامعه و فرهنگ آن، متمایل میگردد!
«نیچه» (1900- 1844) در نقد خود از سنتها و ارزشها، به «نیهیلیسم»، به نفی اعتبارها، به پسنهاد معیارها، به پوچینمائی بهظاهر مقبول و معتبر، میگراید. «شمس» نیز چنین است! به عقیدهی «شمس»، در جائیکه سراسر ادراک ما را «حجاب» فراگرفته است، معرفت راستین، حقیقت تمام، چگونه می تواند چهره نماید؟ و معارف بازاری را، چگونه اعتباری تواند بود؟:
ــ «این طریق را، چگونه …میباید؟
اینهمه … پردهها و حجاب، گرد آدمی درآمده!
عرش، غلاف او!
کرسی، غلاف او!
هفت آسمان، غلاف او!
کرهی زمین، غلاف او!
روح حیوانی،
غلاف!...
غلاف، در غلاف،
و حجاب، در حجاب،
تا آنجا که معرفت است ...»
غلاف است! هیچ نیست!» (ش21)
ــ دستآورد راستین انسان چیست؟
ــ جز سرگشتگی، جز تنهائی، جز حسرت، جز حیرت؟ (ش12، 17، 18، 21، 53، 58- 56، 61).
ــ واعظان بهما، چه اندرز میدهند؟
ــ جز هراس، جز بیاعتمادی، جز دوگوئی، جز دواندیشی، جز تزلزل و نااستواری؟! (ش158)
ــ فیلسوفان به ما چه میاموزند؟
ــ جز جدلبازی، جز یاوهسرائی؟
نوشته شده در ۲۶/۲/۹۰ توسح حامد جلیلی .