آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش
آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی |  تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش

این جای خالی برای کیست؟

شیوانا با یکی از شاگردان جدیدش از راهی می‌گذشت. وقتی به نزدیکی مزرعه‌ای رسیدند شاگرد شروع به صحبت کرد و گفت: "من تا یک ماه قبل در این مزرعه کار می‌کردم. در بین کارگران مزرعه دختری هست که از او اصلا خوشم نمی‌آمد. هنوز هم خوشم نمی‌آید. در واقع چون نمی‌توانستم کار کردن کنار او را تحمل کنم به مدرسه شما آمده‌ام. الان که دوباره از کنار این مزرعه عبور می‌کنم، انبوه خاطرات ناخوشایندی که از گذشته دارم به سراغم آمده است. نمی‌دانم چرا؟"
شیوانا با لبخند گفت: "چیزی که تو می‌گویی اسمش علاقه است. فقط علاقه‌ای که درست تربیت نشده و با بی‌ادبی و خشونت و بی‌رحمی ترکیب شده است. آنچه می‌گویی نفرت نیست یک علاقه بیمارگونه است."
شاگرد جدید با حیرت گفت: "این غیرممکن است! من و او دایم با هم درگیر بودیم و همه کارگران از دشمنی عمیق ما آگاه بودند. چگونه ممکن است به او علاقه‌مند باشم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "تو سهمی از گرانبهاترین قسمت وجودت یعنی دلت را برای او خالی کرده‌ای و دایم به جای خالی او در دلت نگاه می‌کنی و طبق عادت، خاطرات و برخوردهای نازیبایی که داشتی به یاد می‌آوری و زنده می‌کنی. تو فضایی ارزشمند از ذهنت را به زنده نگه داشتن و رنگ‌آمیزی خاطرات گذشته‌ات با او اختصاص داده‌ای. اگر به او علاقه نداری به منم بگو این جای خالی در ذهن و دلت مال کیست؟"
شاگرد با حیرت پرسید: "یعنی اگر کسی دلبسته شخصی نباشد هیچ سهمی از دل و ذهنش را به او اختصاص نمی‌دهد؟"
شیوانا با تبسم گفت: "هرگز! کنار گذاشتن بخشی از فضای دل و ذهن برای آدم‌هایی که از آنها خوشمان نمی‌آید بزرگ‌ترین هدیه‌ای است که می‌توانیم به آنها بدهیم. در واقع از همین مجرا و معبر است که آنها می‌توانند روی ما تاثیر بگذارند و هیجانات و احساسات ما را به نفع خود تحریک کنند. اگر واقعا به او علاقه‌ای نداشتی اصلا وقتی به این‌جا می‌رسیدیم و حتی اگر با او روبه‌رو هم می‌شدی هیچ واکنشی نشان نمی‌دادی. اما تو در درونت جای خالی و ویژه‌ای برای او و خاطراتش کنار گذاشته‌ای. و این نشانه چیزی نیست جز شکلی رشدنیافته از علاقه و دلبستگی!"

شاگرد جدید با ناراحتی گفت: "اگر می‌خواهید همین الان به مزرعه برویم و شما جلوی همه کارگران رفتار من را ببینید که چقدر نسبت به او بی‌تفاوتم!؟"
شیوانا با تبسم گفت: "اگر برایت مهم نبود هیچ نظری از او برایت اهمیت نداشت. خودت را فریب نده! می‌خواهی به زندگی سابق خود برگردی، برگرد. می‌خواهی درس بخوانی بخوان! دست از این بازی بی‌معنا بردار!"
شاگرد جدید کمی فکر کرد و بعد سرش را پایین انداخت و بی‌هیچ کلامی از شیوانا جدا شد و به مزرعه برگشت.
چند ماه بعد شیوانا دوباره از کنار آن مزرعه می‌گذشت. زن و شوهر جوانی را دید که کنار جاده نشسته‌اند و مواد غذایی می‌فروشند و گاه و بی‌گاه با هم جر و بحث می‌کنند و بعد ساکت می‌شوند و به کار خود می‌رسند. شیوانا شاگردش را شناخت. نزد او رفت و گفت: "این حتما همان بانویی است که آن جای خالی ویژه را در دل و آن خاطرات را در گوشه ذهنت برایش حفظ کرده بودی؟"
و شاگرد با لبخند گفت: "و بعد از ازدواج هنوز گه‌گاه با هم جدل می‌کنیم. البته خیلی کمتر شده است. اما من غالبا کوتاه می‌آیم تا صلح برقرار شود. چون می‌بینم نمی‌توانم جای خالی او را در درون ذهن و دلم با چیز دیگری عوض کنم."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد